eitaa logo
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
47 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
504 ویدیو
30 فایل
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐 بسم‌اللھ‌ِ‌الذی‌خلق‌ حُسین''؏'':)! ما‌نسلی‌هَستیم. که‌ازخیابان‌های‌خرابه‌سوریه تاکوچه‌خیابان‌های‌مشهد برای‌حفاظت‌ازعَقیدِمان‌میجنگیم:)🪐♥️ =:) @Rememberthat میشنویم :))) https://harfeto.timefriend.net/16662462617883
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🌿•° گـٰاهي‌هم‌بھ‌غم‌هـٰایت‌محترمـٰانھ‌بگو : ببخشید‌شمـٰا؟ نمي‌شنـٰاسمتـٰان💜'🔗! .
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
حال جامونده های اربعین رو دارم الان🥺🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😁🙄 مثلا غیرتی شدم و گفتم: _کی،چی گفته؟😐🤨 پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت: _هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😟 من با خنده نگاهش کردم.☺️وحید هم بلند خندید.😁😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون. با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم: _نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😄 باخنده گفت: _خب تنهام نذار.😁 _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😌 -راستی داداش خوبت چطوره؟😉 -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😅 بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم.☺️ یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه..ی😉👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😁 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد😏 بلند خندید.😅 از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم.☝ بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن.☺️ لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم.😍 -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺ لبخندش عمیق تر شد😁 و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟ -آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊 مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی.️☺ گریه کرده بود.این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد....😭 لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😱😰مامان گفت: _زهرا،چی شده؟😳 -مامان،فکر کنم...😢خواب دیدم...وحید.. برگشته... زخمی بود.. آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود.☺️واقعا خودش بود. زخمی بود.😔همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش.😢 گفتم: _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.☺️ -واقعا؟!!!😳 - خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😉
قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم.🙏 حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😔 مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨ وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.🍃منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.فاطمه سادات👧🏻وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😁 بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.☺اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.👀 تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن. یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود. بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم... ولی وحید خیلی تعجب کرد.ظ _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😧 حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی.?سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءهللا تو پر و پیمونشم داری...?کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم...😟 ناراحت بود.حتما شده..
حتما شده... حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.😔 همسرحاجی آروم به من گفت: _آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای از این آماده کن.😊 ✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😥خدایا خودت کمکم کن.💗🦋 در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود. چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.🏠 سه ماه بعد... سیدمحمد👶🏻 و سیدمهدی👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.☺چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم: _اخالقتون هم باید مثل پدرتون باشه.️☺ وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم: _پسر کو ندارد نشان از پدر...😁 خندیدیم.گفتم: _بیچاره من با این همه وحید.😫 وحید مثال اخم کرد و گفت: _خیلی هم دلت بخواد.😉 بالبخند گفتم: _خیلی هم دلم میخواد.😍 بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.☺ 339