eitaa logo
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
47 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
504 ویدیو
30 فایل
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐 بسم‌اللھ‌ِ‌الذی‌خلق‌ حُسین''؏'':)! ما‌نسلی‌هَستیم. که‌ازخیابان‌های‌خرابه‌سوریه تاکوچه‌خیابان‌های‌مشهد برای‌حفاظت‌ازعَقیدِمان‌میجنگیم:)🪐♥️ =:) @Rememberthat میشنویم :))) https://harfeto.timefriend.net/16662462617883
مشاهده در ایتا
دانلود
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.😣 دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو شنیدم.🥀چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...😳 سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت: _پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.☺️ رفتم تو راهرو... جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.😳آروم صداش کردم: _وحید😍 نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب ببینمش.️❤اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.😍وحید هم فقط نگاهم میکرد.☺️❤️وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت و رفتم تو راهرو. وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.️☺ هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد... وحید سرش پایین بود و به کسی توجه . منم همونجا ایستادم و نگاهش میکردم.اولین باری بود که.... اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...♥️☺ خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.😢 گوشیش زنگ زد.جواب داد و گفت: _الا نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.😑
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت: _یه کاریش بکن دیگه.فعال نمیتونم بیام.😠 گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم. گفت: _سلام😍 خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم: _سلام😶 از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.😔جدی گفتم: _چرا با این لباس اومدی اینجا؟😒 نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.😍❤️ تعجب کرد.😳به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... به من نگاه کرد.ناراحت گفت: _زهرا چرا به من نگفتی؟😔 گفتم: _وقتی تا حالاخودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.😊 به موهاش اشاره کردم و گفتم: _یعنی کارت سخته.️☺ روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم: _تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..☺️نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش. نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم: _ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.️☺ بالبخند گفتم:
_زودتر پاشو برو و دیگه هم با این لباس تو شهر نچرخ وگرنه من میدونم و شما.😠 لبخند زد.️☺گفتم: _پاشو برو دیگه.😠 وحید بلند شد،احترام نظامی گذاشت و بالبخند گفت: _چشم قربان،خیلی نوکریم.✋ خنده م گرفت.☺️بلند شدم و رفت.با پای مصنوعی یه کم می لنگید ولی بازهم خوش تیپ بود.😍چند قدم میرفت برمیگشت و به من نگاه میکرد.تا کلا از راهروی بیمارستان رفت. من هنوز به جایی که وحید رفت نگاه میکردم و تو دلم گفتم وحید..خیلی دوست دارم..خیلی.️☺ دیدم برگشته و بالبخند به من نگاه میکنه.💗😍خنده م گرفت.دست تکان داد و رفت. به اطرافم نگاه کردم.همه داشتن به من نگاه میکردن.😳 رفتم پیش سیدمهدی.خواب بود.برام پیامک اومد.وحید بود.نوشته بود: _آرامش من،خیلی دوست دارم..خیلی.❤️))))) سه روز بعد سیدمهدی هم حالش بهتر شد و مرخصش کردن... میخواستم با بچه هام بریم خونه خودمون که مامان اجازه نداد.گفت: _خودت هم ضعیف شدی،دو روز دیگه هم بمونید تا بهتر بشین. منم واقعا خسته بودم.قبول کردم.ولی از همون شب حال منم بد شد.یه ویروس بدتر از ویروس بچه ها. باباومامان میخواستن منم ببرن بیمارستان😢 ولی من مخالفت میکردم. اگه میرفتم بیمارستان کسی باید میومد همراه من بود.همینجوری هم مادروحید میومد خونه بابا تا به مامان کمک کنه. شب دوم،حالم خیلی بد بود... خواب و بیدار بودم.صدای بچه ها رو که تو هال بازی میکردن میشنیدم ولی حتی متوجه نبودم چی میگن.خیلی گیج بودم. مامان بهم غذا میداد ولی من حتی متوجه نبودم با غذایی که توی دهانم هست،چکار باید بکنم.چشمهامو بسته بودم.یاد وحید افتادم.تو همون گیجی از یاد وحید لبخند زدم...
ده پارت تقدیم به شما عزیزان 💗🦋
نظرها فراموش نشه یکم کم انرژی بد نیس ها😁☺️
خُــٮ. سَݪاݥ خُشڲݪا
.عیدتو.گرفتی؟😉♥️
.رو.پیوستن؟🧐👩🏼‍💻
.تکونی.کردین.گلم؟🌊🌹
•• 8 روزماندھ‌بہ‌نوروز 1402 ˇˇ!'🎈♥️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید👀☝🏻 رسیدیم بین الحرمین♥️🥹 🔻 @seyyedoona
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
ببینید👀☝🏻 رسیدیم بین الحرمین♥️🥹 🔻 @seyyedoona
چقدر خوبه که بعضیها اینقدر زود زود امام حسین علیه‌السلام می خوادشون ❤️ ولی اونوقت بعضی ها مثل من بعد چند سال برای بار اول اونم فقط دو سه روز مونده به اربعین🫀 میتونه فقط نیم ساعت تو بین الحرمین باشه و فقط دو گنبد رو ببینه .🥺❤️‍🩹