_درکت میکنم.منم حال تو رو دارم. امتحان های خدا به مرور #سخت_تر
میشه.
وحید جدای از مسائل خانوادگی نیروهاش،گاهی درمورد مسائل کاریش هم با
من مشورت میکرد.️☺
دو ماه دیگه هم گذشت...
ما هنوز دورهمی های دوستانه رو داشتیم.هربار روضه و توسل هم داشتیم.
اون مدت دو نفر از نیروهای وحید غریبانه شهید شده بودن.هرکدوم تو
مأموریت های جداگانه.من و وحید مثل اینکه اعضای خانواده مون رو از دست
داده باشیم،ناراحت بودیم.همسران همکاراش بیشتر نگران شوهرانشون
میشدن.میترسیدن نفر بعدی شوهر اونا باشه.کار من خیلی سخت شده بود.من
درک میکردم از دست دادن همسر چه حسی داره ولی باید کمکشون میکردم تا
نگرانی هاشون باعث #سست_شدن اراده همسرانشون نشه.روزی نبود که
حداقل دو نفر از خانمها با من تماس نگیرن برای درد دل کردن و کمک
خواستن.اون جمع صمیمی کنار خوبی هایی که داشت باعث شده بود شهادت
یکی از اعضای گروه،همه رو به شدت تحت تأثیر قرار بده و این از نظر
حرفه ای خوب نبود.مردها آرزوی شهادت میکردن و به هم غبطه
میخوردن.خانم ها نگران تر میشدن.😭
یه روز بچه ها خونه بابا بودن.من باشگاه بودم بعد میرفتم دنبال وحید تا باهم
بریم خونه بابا.
مهمانی خانواده م بود.چند تا خیابان باالتر جوانی کنار خیابان ایستاده بود.وحید
گفت:
_علیرضائه.نگه دار،سوارش کنیم.
شیشه رو داد پایین.
-سلام علیرضاجان☺️
-سلام آقای موحد😊
-ماشین نیاوردی؟
-نه.
-سوار شو.میرسونیمت.
مزاحم نمیشم✋
سوار شو دیگه.بدو😁
در عقب باز کرد و سوار شد.گفتم:
_سلام آقای اعتمادی
تازه متوجه من شد.گفت:
_سلام...حال شما؟خوبید؟
حرکت کردم.
-خوبم،خداروشکر.شما خوبین؟
-بله،ممنونم.
وحید گفت:
_علیرضاجان،خونه میری؟
-بله.مسیر شما دور میشه.من یه کم جلوتر پیاده میشم.تعارف نمیکنم.
-نه،سر راهه.خونه پدرخانمم میریم.
گفتم:
_جناب اعتمادی،خیلی وقته دورهمی ها رو تشریف نیاوردید.از من ناراحت
شدید؟
-نه.اختیار دارید.دورهمی ها مخصوص متأهل هاست.دیگه جای من نیست.☺️
-شما کی متأهل میشین؟
-من دیگه به ازدواج فکر نمیکنم.😊😔
-شما هنوز عذاب وجدان دارید؟😳
یه کم جاخورد.با مکث گفت:
_دروغ چرا،آره😒
-جدیدا از صبا خانم خبری دارید؟
-نه.🤔
-دو هفته پیش ازدواج کرده.ما باهم دوست شدیم دیگه.عقدش دعوتم کرد.
خیلی خوشحال شد.بعد مکث طولانی گفت:
_پس شما همسرشون رو دیدید؟
-بله،مرد خیلی خوبی به نظر میومد..شما هم میشناسیدش...پسرخاله ش بود.
خیلی تعجب کرد.😳😳
پسرخاله ش؟!!!...
_پسرخاله ش؟؟!! آقای پورسینا؟!!!😳
-بله
بیشتر خوشحال شد.گفت:
_خداروشکر.واقعا مرد خوبیه.☺️
_#حکمت بعضی کارهای خدا رو زمان میبره تا آدم بفهمه.صبا و پسرخاله ش
الان باهم خوشبختن.این مراحل زندگی برای هر دو شون باید طی میشد تا الان
باهم خوشبخت باشن.صبا میگفت از زندگی با شما خیلی چیزها یاد گرفته که
باعث شده الان زندگیش با همسرش خیلی خوب باشه.
بعد چند لحظه سکوت گفتم:
_کسیکه قسمت شماست هم احتمالا تا حالا پیش کس دیگه ای امانت بوده تا
برای زندگی با شما آماده بشه.
وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت:
_نه.بهتره دیگه کسی رو درگیر مشکلات کاری خودم نکنم..من الان روی
کارم بیشتر تمرکز میکنم و موفق تر هستم.✋😄
چیزی نگفتم تا وحید چیزی بگه.به وحید نگاه کردم،به جلو نگاه میکرد.گفتم:
_ولی یکی از همکاران شما میگفت مأموریت های بعد از ازدواجش خیلی
موفق تر از مأموریت های قبل ازدواجش بوده.
وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت:
_اون همکارم حتما همسر خیلی خوبی داره.باید قدرشو بدونه.ولی خانم
موحد،انصافا همچین همسری خیلی کم پیدا میشه.😊
وحید باخنده نگاهم میکرد.☺️👀منم خنده م گرفته بود.😁🙊خنده مو جمع
کردم و گفتم:
_آرامش برادرم برای من خیلی مهمه. هرکسی رو لایق زندگی با برادرم
نمیدونم.اگه به من اعتماد دارین،کسی رو بهتون معرفی میکنم که همچین
همسری باشه براتون.
وحید به شوخی گفت:
وقتی باید الان تو اتوبوس باشی تو راه خرمشهر ولی . . .
تو مهمونی نشستی و میری عید دیدنی 😢💔
یهجاخوندم
نوشتهبود :
کساییکهکانالداریدحواستونباشه
اعضایکانالوقتشونروبرایدیدنوخوندن
پیاممیذارند،ومیتوننبهخاطروقتشونشما
رودرآخرتبازخواستکنند.پسبهایندلیل حواستونبهپستهاباشه .
شایدپستهایاینکانالروزیبهیکیتلنگریزد .
شاید باعث شد یهثواب کوچیک یا
یه دعایی خونده بشه!
ماتوقیامتچیزینداریمبابتجبرانوقت
ارزشمندتونپسازهمینحالا
رفقاحلالمونکنید ...(:💛