بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم
به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟😁
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😳
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟😉
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.☺️
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو
نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😂
دوباره همه خندیدن.😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید
نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند
خندیدیم.😂😅😁😄😀
نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه
چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.😃😂😁آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_االن؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!!😳😳
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش
نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه
کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.😂
همه خندیدن.😂😁😁😄 گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😁
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!️☺
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.😉
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی
شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.😂
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😃😄😁😂😂محمد
باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😜
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.😉
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟👊
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟😉
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😅
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الام هدیه شو بهم بده.😜
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای
داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.🤨
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن
نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟😁
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.😎
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.🙂
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😌
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.️☺
از تو کیفش یه پاکت️✉ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد
پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.💌
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟️☺🎁
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.🥰
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....🥺به وحید نگاه
کردم،بالبخند نگاهم میکرد.️☺دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب
میدیدم.😳نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.️✈
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟
نجمه گفت:
_مشهده؟
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.💌💌 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه
وحید رو هم حس میکردم.💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر
اشک شد.😍به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،حرف نداری،?فوق العاده ای،?یه دونه ای.🥰😍
وحید خندید.️☺
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟🙄
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....🥺
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا💔❤️🩹
نگاه متعجب😟😧🙁 همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.❤️
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.🖐
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟💚
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.️☺
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.💚😍باورم نمیشد امام
حسین(ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😍
-بله️☺
-با بچه هامون؟!!!😭
-بله💚😢
دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😳
بله😢
آخه چجوری؟!!!😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم😎
-وحید...😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم
چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.😢
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر
همه خندیدن.😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند
میزدم.☺ مامان گفت:
_کی میرین؟😭
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءهللا هفته آینده میریم.🙏
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت
بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😐☝️
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.️☺
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.😢
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد
و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.😂
همه خندیدن.😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا❤️
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.😒
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😜
همه خندیدن.😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.😍
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه.
حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.️☺
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.😁
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به
ذهنم نرسید..❤️تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما
فقط یه خبره..️☺یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت️✉ بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟😁☺️
منم لبخند زدم.️☺اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت
رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند.️✉بعد مدتی به من نگاه
کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟😍
خنده م گرفت.
-بله عزیزم.️☺
-بازهم دوقلو؟😳😳
-بله.️☺
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.☺
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... ❤️😭🛫
وحید گفت:
_کجایی؟😳
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.😂
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم.❤️ پسرها خواب بودن😴 و فاطمه سادات
با کتابش😊 مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا😍
نگاهش کردم.
-جانم.☺️
جدی گفت:
_خیلی خانومی.😍
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.☺
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو
زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من
نیستم،تو هستی.️☺
یعنی چی؟😳
فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی
بزرگی☺️☝️
بامتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.️☺
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما
شدم.😍
وحید هم خندید.😁جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.😊✋
-
یعنی چی؟!
ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما
چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین🌎 وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا
روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا
وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی
میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو
کوره...?مه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و
ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه
چیزش رو حسابه.
?ینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
?ینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
?ینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
?ینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
?ینکه پیکرش کی برگرده،
?ینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول
میکردم،االن این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان الزم
بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز
داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم.
میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی
#سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی
ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هاییزهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم
که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق
#پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
و قسمت(پارت) آخر😍❤️🩹
#رمان_هرچی_تو_بخوای💖✨
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه
کارهاتو که داری میگی من انجام
بدم.😁
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.😍
-این کارو که الآنم دارم میکنم..😉😏من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه
کار جدید بگو.😂
باهم خندیدیم.😃وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.❤️😍
-ما بیشتر.️☺😍
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز✨ بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.💝✋
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر
داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
✨*خدایا هر چی تو بخوای*✨
تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون
کن،مثل همیشه...💖
🌷پایان🌷
مۭــڶــګــا мαłeκα🪐
و قسمت(پارت) آخر😍❤️🩹 #رمان_هرچی_تو_بخوای💖✨ _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک رمان رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊
https://harfeto.timefriend.net/16662462617883