#انتظار
#قسمت_اول
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید)
🔸روز مبــارك ولادت امــام موســي كــاظم(ع) در ســال 1339) ســوم
فروردين ماه) بود و خانوادة آقـاي رسـتگار شـادمانه تولـد نوزادشـان را
انتظار ميكشيدند. بالاخره پسر كوچولويي چشم به جهان گشود و پدر و
مادر و پنج خواهرش را خوشحال كرد. پدرش نام او را كـاظم گذاشـت.
آنها آن موقع در جاده خاوران(خراسان) شهرري سكونت داشتند.
افراد خانواده با اشتياق هر يك به نحـوي بـراي نگهـداري و تربيـت
طفل اهتمام داشتند. مـادر بـراي شـير دادن كـاظم كوچولـو ابتـدا وضـو
ميگرفت و اگر فراموش ميكرد، كاظم با شير نخوردن و گريه سـر دادن
آن را به ياد مادر ميآورد!
پدر هر روز بعد از فراغت از كار كشاورزي بـه مـسجد مـيرفـت و
انتظار ميكشيد تا روزي همراه با پسرش به مسجد بروند. كاظم تـازه راه
افتاده بود كه دست پدرش را گرفـت و بـا هـم بـه مـسجد روستايـشان
(اشرفآباد) رفتند. كاظم از كودكي به مـسجد و نمـاز علاقـه پيـدا كـرد.
دوازده ساله بود كه نمازش ترك نميشد و در نمازهاي جماعت مـسجد
شركت ميكرد.
روستاي اشرفآباد مدرسه نداشت و كاظم هر روز مسافت زيـادي را
تا روستاي ذوب مس براي رسيدن به مدرسه پياده ميپيمود. كاظم علاقه
داشت آنچه را فرا گرفته است، به ديگران نيز بياموزد، لذا همبازيهـايش
را به خانه دعوت ميكرد؛ وضعي شبيه بـه كـلاس را فـراهم مـيآورد و
نقش معلم را برايشان بازي ميكرد.
از فرط علاقه به تحصيل، هنگامي كه از مدرسه به خانه برميگـشت،
عليرغم خستگي راه و گرسنگي، ابتدا تكاليف مدرسه را انجام مـيداد و
بعد ناهار ميخورد. از وقتـي خوانـدن را آموخـت، مطالعـة كتـابهـاي
غيردرسي را شروع كرد؛ مطالعة كتابهاي مسجد روستا كـه مربـوط بـه
تاريخ زندگي ائمةاطهار و وقايع صدر اسلام بـود. او ديگـران را نيـز بـه
خواندن آن كتابها تشويق ميكرد.
پس از طي دورة ابتدايي و رسيدن به دورة راهنمـايي، كـاظم توسـط
يكي از آشنايان به شهيد آيتاالله دكتر بهشتي معرفي شد. آيتاالله بهـشتي
از كاظم خواست تا در جلسات آنها شركت كنـد. او در همـان جلـسات
دوستاني همفكر و صميمي پيدا كرد كه با هم جماعتي را تشكيل دادنـد.
اين جماعت اعلاميههاي امام را تكثير نموده و شبانه پخش ميكردند.
زماني كه كاظم به دوره متوسـطه رسـيد، انقـلاب اسـلامي بـه دوران
شكوفايي خود نزديك ميشد. تظاهرات مردمي در خيابـانهـاي حـوالي
ميدان خراسان برگزار ميشـد و گـاه بـه صـحنة درگيـري بـين مـردم و
نيروهاي نظامي منجر ميشد. كاظم با ساخت مواد منفجرة دسـت سـاز و
توزيع آن بين مبارزين سعي در خنثي نمودن توان نظـامي رژيـم داشـت.
@fatemiioon110
#انتظار
#قسمت_دوم
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید)
اين فعاليتها موجب گرديد كه ساواك منزل آنها را شناسايي نموده و در
عملياتي آنجا را زير آتش بگيـرد. در ايـن عمليـات كـاظم از ناحيـة سـرآسيب ديد، اما به همراه دوستانش توانست از معركه فرار كند.
با انتشار خبرِ بازگشت امام به ايـران، روح تـازهاي در كالبـد مـردم و
انقلابيون دميده شد. هر كس با امكاناتي كه داشت سعي ميكـرد سـهمي
در تدارك استقبال از امام داشته باشد. كاظم از جمله محافظيني بـود كـه
امنيت مسير فرودگاه تا مدرسة علوي را پوشش ميدادند.
با پيروزي انقلاب اسلامي، انقلابيـون سـعي در حفـظ دسـتاوردهاي
انقلاب داشتند. پادگانها به تصرف مردم درآمده بود و كاظم نيز حفاظت
از كاخ سعدآباد را به عهده گرفته بود.
در سال پنجاه و هشت كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد،
كاظم تازه دبيرستان را تمام كرده بود. او در همان سال وارد سـپاه شـد و
مدتي مسئوليت آموزش سپاه ورامين را به عهده گرفت.
در سال 1359 كاظم به همراه دو تن از دوستانش به فيروزكـوه رفـت
تا سپاه فيروزكوه را سـازماندهي كـرده و نيـز مـسئوليت آمـوزش بـسيج
فيروزكوه را به عهده گيرد.
در آن فضاي رها شدة بعد از انقلاب، زمينة مساعدي به وجـود آمـده
بود تا هر گروه و دستهاي اعلام موجوديت كرده و براي جذب جوانان و
نوجوانان تبليغات زيادي به راه اندازد؛ به طوري كه راديـو بـي.بـي.سـي
اعلام كـرده بـود: «...فيروزكـوه از شـهرهاي نزديـك تهـران، در اختيـار
تودهايها قرار دارد.»
تدبير كاظم و دوستانش اين بود كـه كـلاسهـاي آمـوزش نظـامي را
راهاندازي كرده و در لابهلاي اين كلاسها مباحث فرهنگي و سياسـي را
نيز آموزش دهند.
@fatemiioon110
#انتظار
#قسمت_سوم
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید)
اين امر موجب گرديد تا تعداد زيادي از جوانان جذب سازمان سپاه شوند.
سران گـروههـا كـه خـود آزادانـه فعاليـت مـيكردنـد، تـاب تحمـل
فعاليتهاي سپاه را نداشتند؛ لذا يك روز به طور دسته جمعـي در مقابـل
ساختمان سپاه تظاهرات كرده و شعارهاي تحريك كننده سر دادند. كاظم
براي آنها صحبت كرد و اظهار داشت سپاه براي حفـظ امنيـت و آرامـش
تلاش ميكند. اما آنها با چوب و چماقهايي كه بـه همـراه آورده بودنـد،
يكي از نيروهاي سپاه را مضروب نموده و فضايي از رعب و وحشت بـه
وجود آوردند تا كسي جرأت دفاع از سپاه را نداشته باشد.
در اين حين خبر رسيد كه مردم نمازگزار در مـسجد بـه سـمت مقـر
سپاه در حركتاند. ناگهان همه چيز تغيير كرد و افـراد تجمـع كننـده در
مقابل مقر سپاه با يكديگر شروع به بحث و مجادلـه كردنـد. عـدهاي بـه
طرفداري از سـپاه پرداختنـد و بـالاخره كـار بـه درگيـري كـشيد. مـردم
نمازگزار نيز از راه رسيدند و صحنهاي ديدني آفريدند و سـران گـروههـا
متواري شدند!
در همان سال كاظم براي گذراندن دورة تخصصي رنجري تحت نظر
شهيد چمران رفت و سپس به كردستان اعـزام شـد. آن روزهـا سـرماي
بسيار شديدي بود و كومله به يكي از روستاهاي كردسـتان حملـه كـرده
بود. براي مقابله با آنها دكتر چمران دستور حركت داد. كاظم نيز در بـين
نيروهاي سپاه و بسيج در حال حركت بود. هنوز چند قدمي برنداشته بود
كه صداي تير شنيده شد و يكي از دوستانش نقش بر زمين گشت.
دكتر چمران گفت: «كمين كردهاند، بهتر اسـت دسـته دسـته شـويم و
جدا از هم حركت كنيم.»
كاظم با صدايي بغضآلود فرياد زد: «دكتر! دوستم را چه كنم؟» دكتـر جواب داد: «رها كن و حركت كن!»
@fatemiioon110
#انتظار
#قسمت_چهارم
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید)
كاظم كه ميگريست و سـرِ دوسـت
مجروحش را در بغل ميكشيد گفت: «او را ميبرند و سر از تناش جـدا
ميكنند!» دكتر با سرعت زيادي به طرف كـاظم خيـز برداشـت و سـيلي
محكمي به صورت كاظم زد. با حركتي سريع شانة كـاظم را گرفـت و از
روي زمين بلند كرد و محكم گفت: «بلند شو و رهـايش كـن! در جنـگ
فقط بايد پيش رفت. كاري از دست تو بر نميآيد.»
كاظم بعدها هم هر وقت صحبت كردستان به ميان ميآمد، با تاثر سر
تكان ميداد و ميگفت: «واقعاً همان سيلي تا آخرين لحظة جنگ بيمـهام
كرد. ياد گرفتم لحظهاي پا به عقب نگذارم و تنها به پيش روي فكر كنم.»
خانوادة ما متدين و طرفدار انقلاب بودند. از وقتي كه يـادم مـيآمـد،
مجالس روضهخواني و سخنراني به مناسبتهاي مختلف در خانة ما بر پا
ميشد. همين مجالس عدة زيادي از جوانان را جذب مسائل مذهبي كرده
بود.
برادرم پاسدار بود و ما ارزش و موقعيتي را كه يك پاسدار داشت بـه
خوبي ميشناختيم. رفتار برادرم با همـسر و خـانوادهاش، همچنـين نـوع
ارتباطي كه در حوزة كارياش داشت براي من و خواهرم ايدهآل بود
پدرم ميگفت: «براي دوري از گناه، بايد هر چه زودتر ازدواج كـرد.»
او منتظر بود تا از ميان آنهايي كه مناسـب تـشخيص داده بـود، كـسي را
انتخاب كنيم.
من و خواهرم با هم تفاوت سني زيـادي نداشـتيم و از وقتـي پـا بـه
نوجواني گذاشته بـوديم، هـر دو تـصميم گـرفتيم همـسرمان را از ميـان
پاسدارها انتخاب كنيم. پدرم به شوخي ميگفت: «پاسدار آن قدر حقـوق
نميگيرد كه بتواند حتي خرج آدامس تان را بدهد!»
@fatemiioon110
#انتظار
#قسمت_پنجم
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید)
هدیه ای به روح بزرگوار شهید محسن حججی
🔸حق با پدرم بود. اگر با پاسدار ازدواج ميكرديم، بايد از موقعيتهاي خوب مالي كه ميتوانستيم در زندگي با ديگران داشته باشيم، چشمپوشي
ميكرديم.
تازه چهارده سالم شده بـود و هنـوز بـراي قبـول مـسئوليت زنـدگي
مشترك تجربة لازم را نداشتم.
در همان روزها بود كه مادر كاظم به همراه داييام به خانـة مـا آمـد.
دايي رابط آشنايي دو خانواده شده بود و اين طور كـه مـيگفـت نـسبت
دوري هم بين ما و خانوادة كاظم بود، اما از آنجايي كـه پـيش از آن بـين
دو خانواده رفت و آمدي نبود، شناختي نسبت به يكديگر نداشتيم. كاظم
در سپاه خدمت ميكرد. دايي، او و خانوادهاش را ميشناخت، بـه همـين
دليل داوطلب شد تا با مادر كاظم همراه شود.
آن روز به خانة ما آمده بودند تا صحبتهاي مقدماتي را انجام دهنـد.
صداي مادر كاظم را از داخل پذيرايي شنيدم كه ميگفـت: «كـاظم اصـلاً
زير بار ازدواج نميرفت، همة فكر و ذكرش جنگ و انقلاب است. وقتي
در كردستان با دكتر چمران بود و صدام حمله كرد از همان جا سـرِ مـرز
رفت. حالا هم كه برگشته دوباره ميخواهد به منطقه برود.»
بعد دايي گفت: «كاظم مسئول گردان شده و بايـد بـه دشـت ذهـاب
برود.»
از طريق برادرم ميدانستيم پادگان ولي عصر در تهـران، بـراي مقابلـه
با حملات بعثيها، تيپهاي عملياتي تشكيل داده اسـت. ايـن طـور كـه
ميگفتند كاظم هم خود را به پادگـان ولـي عـصر معرفـي كـرده بـود.
@fatemiioon110
کتاب #انتظار
#قسمت_هفتم
خاطرات شهید کاظم رستگار از زبان همسر شهید
✅همان
پادگاني كه محمد هم در آنجا مشغول بـه خـدمت بـود. پـدرم مـاجرا را
گفت. محمد چهرهاش باز شد. او كاظم را به خوبي ميشناخت و نـسبت
به او نظر كاملاً موافقي داشت. حتي خاطرهاي از او به يادش آمد و بـراي
ما تعريف كرد. از آنجايي كه محمد مداح اهل بيت(ع) بود، گفت: «يكـي
از شبها، بعد از نماز مغرب و عشاء در پادگان قـرار شـد دعـاي كميـل
بخوانيم. مسئوليتش را من قبول كردم و شروع به خواندن روضة حضرت
زهرا (س) كردم. در ضمن روضه متوجه شدم كاظم حـال ديگـري دارد.
پيشاني به زمين ميكوبيد و ضجه ميزد؛ آن قدر كه نگران حـالش شـدم.
روضه را قطع كردم و براي تغيير حال، دعاي كميل را شروع كـردم. ايـن
بار ديدم كاظم شديدتر از دفعة پيش گريه ميكند...»
پدرم آهي عميق كشيد و با تأثر گفت: «خوش به سعادت ايـنهـا! بـا
اين احوالي كه دارند خدا ميداند چقدر و مرتبتي دارند!»
محمد كه رفت، پدرم با پادگان توحيد تماس گرفت تا دربـارة كـاظم
سؤالاتي بكند. او با اين كار ميخواسـت حجـت را تمـام كـرده باشـد و
خيالش از طرف كسي كه دخترش را به او ميسپارد كاملاً راحـت باشـد.
جوابي كه از مسئولان پادگان شنيد اين بود: «آقا، اگر به خواست خدا اين
وصلت سر بگيرد، شما موفق شديد گـل سـر سـبدِ پادگـان مـا را بـراي
خودتان بچينيد!»
با اين جواب صورت پدرم غرق رضـايت و آرامـش شـد. گوشـي را
گذاشت و به من كه در كنارش نشـسته بـودم لبخنـد زد. وجـودم پـر از
شادي شد. شادي از اين كه خداوند در من چنان استحقاقي ديـده اسـت
كه كاظم را براي خواستگاريم فرسـتاده اسـت
@fatemiioon110
کتاب #انتظار
#قسمت_نهم
خاطرات شهید کاظم رستگار از زبان همسر شهید
✅خانوادهام از حالي كه با ديدن كـاظم پيـدا كـرده بـودم، متوجـه رضـايتم
شدند. در سن چهارده سالگي و با آن احساسات رقيقي كه يك نوجـوان
دارد، كمتر ميشود حال خود را از چشم خانواده پنهان كرد. پدرم وقتـي
متوجه رضايتم شد، اجازه داد تا با كاظم دربارة آينده و زنـدگي مـشترك
صحبت كنيم. بديهي بود صحبتها بايـد در حـضور دو خـانواده انجـام
ميشد. همان طوري كه همه حدس ميزديم و انتظار داشتيم كـاظم فقـط
از جنگ و انقلاب حرف ميزد. او گفت: «هر چند سالي كه جنگ طـول
بكشد و ادامه پيدا كند، من هم در جبهه ميمانم!»
در جواب گفتم: «خوب ما همه اسممان را مسلمان گذاشـتيم و بايـد
پاي مسلمانيمان بايستيم.»
كاظم سرش را بلند كرد و به من نگـاه كـرد. در آن چـشمان عـسلي
خوش حالت، رنگي از ناباوري ديدم. حتماً فكر ميكـرد چـون نوجـوان
هستم از سر احساسات است كه شعار ميدهم. اين همان كاري بـود كـه
محمد ميكرد. هر وقت به قول او حرفهاي گنده ميزدم آن طور نگاهم
ميكرد و ميگفت: «باز اين اكرم شعار داد!»
براي جلب اطمينان كاظم دوباره گفتم: «در پيروزي انقلاب سـنم كـم
بود و نتوانستم دِين خودم را ادا كنم، اما حالا فرق ميكند.»
مـدتي در سـكوت گذشـت. شـايد كـاظم داشـت در آن مـدت بـه
حرفهاي من فكر ميكرد. بعد صداي مردانهاش را شنيدم كه گفـت: «در
هر حال بايد بگويم پاسدار شدن يعني اسارت، معلوليت و شهادت! شـما
بايد به طور جدي راجع به اين مسائل فكر كنيد. همسر پاسدار شدن كار
مشكلي است.»
بلافاصله گفتم: «پاي همة اين مسائل ميايستم.»
كاظم با ناباوري باز هم نگاهم كرد. او بعدهـا هـم دائمـاً بـا نگرانـي
ميگفت: «فكر نميكنم شما بتوانيد به اين راحتي كه مـيگوييـد بـا ايـن
مسائل كنار بياييد و تا به اين درجه، روي مسئلة پاسـدار بـودن شـناخت
داشته باشيد!»
@fatemiioon110
کتاب #انتظار
#قسمت_هشتم
خاطرات شهید کاظم رستگار از زبان همسر شهید
✅پـدرم بـا دایـيام تمـاس
گرفت و از او خواست تا قرار ديدار دو خانواده را بگذارد. به اين ترتيب
رضايت اولية خانوادة ما به اين وصلت اعلام شد. خانة ما پـر از هيجـان شد. آنچه كه به اين هيجان دامن ميزد، مسئلة پيدا شـدن دو خواسـتگار
مناسب براي من و خواهرم در آن چند روز بود. هفتة پيش از آمدن مـادر
كاظم به خانة ما، كسي از خواهرم خواستگاري كرد كه توانست موافقـت
همة خانواده را جلب كند. او جواني آذري به نـام ناصـر بـود كـه بيـشتر
اوقات در سخنرانيها و روضهخوانيهاي خانة ما شـركت فعـال داشـت.
با برادرم دوستي صميمانهاي پيدا كرده بود، به طوري كه هر دو با هم بـه
سپاه در پادگان توحيد پيوستند. پدرم ناصر را دوست داشـت و خـانواده
تاييدش ميكرد. پيدا بود وقتي او پا پيش بگذارد، ديگـر امـا و اگـري در
كار نيست، بخصوص از نظر خواهرم.
در وقت مقرر، خانوادة كاظم براي خواستگاري رسـمي بـه خانـة مـا
آمدند. آنچه كه موجب تعجب و شادي همه شد، ديـدن ناصـر بـود كـه
خانوادة كاظم را همراهي ميكرد و ما فهميـديم كـه او و كـاظم نـه تنهـا
همديگر را ميشناسند، بلكه احترام و علاقة خاصي نيز به هـم دارنـد. آن
طور كه ميگفتند وقتي ناصر متوجه شده است دختري كه براي ازدواج با
كاظم در نظر گرفته شده در واقـع خـواهر همـسر آينـدة اوسـت، بـراي
اطمينان از جلب موافقت خانوادة ما، داوطلبانه همراه خانوادة كاظم آمد.
بيشتر از همه خواهرم خوشحال شد و دعا كرد تـا مـن و كـاظم هـم
بتوانيم به توافق برسيم. عقيده داشت بـا ازدواج مـن و كـاظم رابطـة مـا
خواهرها نيز كه تا آن روز خيلي خوب و صميمانه بود، ميتواند به همان
صورت ادامه پيدا كند.
كاظم از آن دسته جوانهايي بود كه در همان ديـدار اول محبـتش بـه
دل مينشست. قيافهاش مردانه و دلنشين بـود و حركـاتي متـين داشـت.
حرف زدنش حكايت از مطالعات زيـادش در مـسائل مـذهبي مـيكـرد.
@fatemiioon110
کتاب #انتظار
#قسمت_دهم
خاطرات شهید کاظم رستگار از زبان همسر شهید
✅با اين حرفها، ميخواست اتمام حجت كرده باشد تا اگـر خللـي در
من هست از ازدواج با او منصرف شوم اما من محكم ايستاده بودم و هـر
بار به او اطمينان ميدادم كه فكرهايم را كردهام و ميدانم چه آيندهاي در
انتظارم است. دو خانواده وقتـي از موافقـت مـن و كـاظم بـراي شـروع
زندگي مشترك اطمينان پيدا كردند، براي صحبتهاي ديگر با هم جلـسه
كردند. پدرم مهريهام را پنجاه سـكة بهـار آزادي اعـلام كـرد. خـانوادة
كاظم نظرشان روي چهارده سكه به نيت چهـارده معـصوم بـود و خـود
كاظم نهجالبلاغه و كتابهاي امام خميني و شهيد مطهـري را بـه عنـوان
مهريه پيشنهاد كرد، اما پدرم از حرفش كوتـاه نيامـد. بـه ناچـار خـانوادة
كاظم همان پنجاه سكه را پذيرفتند. كاظم ناراحت بود و بالاخره هم بلند
شد تا مجلس را ترك كند اما پدرش مانع شد و او را راضي كرد كه ايـن
كارها را به دست بزرگترها بسپارد.
از روي كاظم خجالت ميكشيدم. دلم ميخواست فرصتي پيدا كـنم و
به او بگويم كه نظر پدرم دربارة مهريه، فقط نظر خود اوسـت و مـن بـه
حرمتِ پدري، دوست ندارم روي حرفش حرفي بزنم. خوشـبختانه ايـن
فرصت بعداً پيدا شد. جمعهاي كه در پيش داشتيم مراسم نامزدي خواهرم
با ناصر برگزار ميشد. در همان مراسم بود كه لحظـهاي كـاظم را مقـابلم
در خانه ديدم. با دستپاچگي سلام كـردم. حرفهـايم را بـه سـرعت بـه او
گفتم و بي آن كه منتظر جواب باشم از كنـارش گذشـتم و خـودم را بـه داخل اتاقي انداختم. وقتي از پنجرة اتاق به حياط نگـاه كـردم، كـاظم را
ديدم كه رضايتي صورتش را پوشانده است. آن موقع بـود كـه دلـم آرام
گرفت. پدرم به تلافي نظراتي كه دربارة مهريه به خانوادة كـاظم تحميـل
كرده بود، قبول كرد كـه مراسـم نـامزدي بـسيار سـاده و تنهـا بـا آوردن
حلقهاي بر پا شود. اين مراسم يك هفته بعد از نامزدي خـواهرم و ناصـر
انجام گرفت. به اين ترتيب من و كاظم با هم نامزد شديم. مراسم عقد به
دو ماه بعد موكول شد، زيرا عمليات «بازي دراز» در پيش بود.
پيش از رفتن به منطقة غرب كه قرار بود عمليـات در آنجـا صـورت
گيرد، حادثهاي پيش آمد كه كاظم را بسيار ناراحت كرد. هنوز سه روز از
نامزدي ما نميگذشت كه در دفتر حزب جمهوري اسلامي، بمبي منفجـر
شد. شهادت آن همه ياران امام، بخصوص آيتاالله بهـشتي كـه كـاظم از
زمان نوجوانياش او را ميشناخت و دلبستگي زيادي به او داشت، ضربة
روحي شديدي به او زد؛ به طوري كه وقتي بـراي خـداحافظي پـيش مـا
آمد، از آن همه نشاطي كه در آن چند روز دائماً در صـورتش مـيديـدم،
اثري نمانده بود.
@fatemiioon110