به یه مرحله ای از بزرگ شدن میرسی
که همه چی برات بی تفاوت میشه
و خودت میشی یه آدم سرد
یه آدمی که حتی خودشم براش اهمیتی نداره
حتی درداش و آدمایی که دورش هستن و ..
ولی هیچی بدتر از این نیس دونفر همو دوست داشتن باشن ولی شرایط باعث بشه نتونن باهم بمونن.
من تو روزای سختم تنهای تنها بودم
هیچ پشت و پناهی نداشتم
هیچ تکیهگاهی نداشتم
همه ی اونایی که قول موندن دادن
موقع سختی هام گذاشتن رفتن
پس هیچ وقت حق اینو نمیدم بهشون
که تو روزای خوش و آرومم شریکم باشن
از اول قول بیخود نباید میدادید
من توقعی از هیچ کدوم تون نداشتم