به شادی معتاد شوید...!
آنقدر تمرین کنید وجود و افکارتان
را از آنچه باعث شادیتان میشود
تا معتاد شوید...
شادی تنها دارویی است که
عوارض جانبی ندارد
@ManYekZanam
#کافه_نادری
بی بهانه دوستت دارم
نه از روی اجبار و به ناچار
و نه از روی نیاز یا عادت
تو را شبیه خواب دل انگیز اول صبح
شبیه خنکای نسیم پاییز دوست دارم
بی آنکه بدانم چرا
بی آنکه بدانی چقدر...
@naderi_cafe | قهوه دو نفره
#مجله_نایت
کافیه فقط 3 ماه هر روز این کارارو انجام بدی، بعدش از نتیجش متحیر بشی :
1- آموزش ببین.
2- سپاسگزاری کن.
3- غذای سالم بخور.
4- روی کارت تمرکز کن.
5- ایده هاتو بنویس.
6- زود از خواب بیدار شو.
7- شاد و خوشحال باش.
8- سه صفحه کتاب بخون.
9- دوش آب سرد بگیر.
10_ 30 دقیقه ورزش کن.
@night_mag
برنامه ای که خدا برای شما دارد
نمیتواند توسط مردم متوقف شود
در سرزمین ناامیدی زندگی نکنید
خدا در سرزمین امید منتظر شماست
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 147 ] Part
بدون هیچ حرفی پیاده شد و در زیر باران شروع به قدم زدن کرد خوب می دانست اگر مسیح بود هیچ وقت اجازه
نمی داد این کار احمقانه را انجام دهد و دوباره به یاد مسیح افتاد . همه رفتار مسیح مثل فیلم جلو دیدگانش در
حرکت بود و حرفهایش در ذهنش مثل ناقوس زنگ می زد . و رضا صادقی هنوزداشت در گوشش نجوا میکرد :
چه فروختی منو آسون ، زیر قیمتی چه ارزون
آروم آروم ، بازی بازی ، زندگیم و دادی به بازی
قطرات درشت باران سر و صورتش را می شست و او بی خیال پیش می رفت ، هر لحظه که می گذشت غصه های
بیشتری به قلبش فشار می آوردند .
قطرات اشک روی صورتش با قطرات باران در هم می آمیختند و فرو می ریختند همه وجودش خیس شده بود .
دلش می خواست با همه وجود فریاد بکشد ،
درست مثل همان روزی که خبر بیماری پدرش را شنیده بود آن روز
هم زیر باران ضجه می زد و خدا خدا می کرد همه چیز دروغ باشد آن روز چقدر فریاد زد و گریه و التماس کرد
ولی تقدیر چیزی بود که از قبل رقم خورده بود و او تنها در زیر باران این تقدیر را باور کرده و با آن کنار آمده بود
.
خیابان خلوت بود و تنها مهدی آرام آرام پشت سرش در حرکت بود . روی سنگ جدول کنار خیابان نشست و
گریست ،اشکها باطوفان درونش یکی شده و با شدت میبارید . صدای ضجه هایش را مهدی می شنید ولی به او
اجازه داد تا خودش را خالی کند او هم به خوبی می فهمید که این زندگی حق دختر معصومی مثل افرا نیست.
کم کم آرام شد ...ساکت شد و در سکوت به روبرویش خیره شد، او مسیح را دوست داشت حتی قبل از این
ازدواج لعنتی !اما هیچ وقت فکر نمی کرد ،هرگزعاشقش بوده باشد ......... علاقه اش پاك و بی ریا بود مثل همان
علاقه ای که یک دختر می تواند به یک بازیکن فوتبال و یا هنر پیشه سینما داشته باشد برای او مسیح فقط یک
سمبل بود ،یک سمبل از مرد رویاهایش ! ......نه
مرد رویاهایش !! او هیچ وقت مسیح را مرد رویاهایش نمی دانست
همیشه می اندیشید که علاقه اش به مسیح هم مثل علاقه اش به خانم سرمدی دبیر فیزیک دوران دبیرستانش
است آنموقعه هم خانم سرمدی برایش یک سمبل بود . یک الگو ...... علاقه ای که با ورودش به دانشگاه تنهابه
دفترچه خاطرات ذهنش پیوسته بود .
مهدی که حس می کرد افرا آرام شده پیاده شد و کنارش ایستاد . سر تا پا خیس خیس بود و آب ازسرو رویش
می چکید. پالتواش را بیرون آورد و روی دوش افرا انداخت ،دست کرد بازویش را بگیرد وبه او کمک کند از جا
برخیزد اما لحظه ای مردد ماند .
افرا با ضعف برخاست و به همراهش سوار ماشین شد گیج و منگ بود ،از فریادهائی که کشیده بود گلویش می
سوخت و از سرما وجودش می لرزید .پالتو مهدی را به خودش پیچاند ولی از سرمای درونش چیزی نکاست مهدی
بخاری خودرو را تا آخر روشن و روی اوتنظیم کرد و عصبانی گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam