eitaa logo
من یک زنم
73.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.7هزار ویدیو
4 فایل
ادمین : @RMnight تبادل نداریم فقط تبلیغات پذیرفته می شود ‌ ‌تعرفه #تبلیغات در کانال های گروه نایت 👇 https://eitaa.com/joinchat/3386114275C3c1618bf96
مشاهده در ایتا
دانلود
هوا امروز بوی چیزهای تازه می‌دهد، بوی یک اتفاق خوش! امروز باید یا باران بیاید یا کسی، دست‌های من بوی ریحان گرفته و بوی نعناع ... @naderi_cafe | نسیم
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ @U_Online
اگر آمده و از غم و غصه هایش گفته، لطفا سعی نکنید ثابت کنید که از او بدبخت ترید. او که حالا زبان باز کرده و از زخم هایش گفته ، یک روز قهرمان قوی زندگی اش بوده، شب های زیادی را با سختی به صبح رسانده و چشمانش تر شده. بسیار با خودش کلنجار رفته و درد کشیده و حالا که طاقتش طاق شده آمده و زبان برآورده تا شاید کمی سبک شود. اینکه بگوید درد دارد برایش آسان نبوده، پس لطفا سعی نکنید ثابت کنید بیشتر از او رنج کشیده اید.‌ غرورش را نشکنید. فقط،بی چون و چرا، آغوش باز کنید تا اشک هایش را بریزد و آرام بگیرد! گاهی سکوت در مقابل دیگران بهترین کمک به آنهاست. @hiva_channel
رمان حس سرد @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 159 ] Part خودش را روی مبل انداخت و سرش را در میان دستهایش فشرد ،احساس خستگی و سر درد ناشی از بی خوابی می کرد . کوتاه آمدن در برابر یک دختر سرکش و لجباز اصلا جزء شخصیت وجودیش نبود اما تنها دلیل قانع کننده ای که برای خودش داشت این بود که این دختر نزد او امانت است و او مجبور است تا روزی که حکم طلاق و جدایی بینشان جاری نشده مواظبش باشد. در نظرش در این دنیا هیچ چیزعذاب آورتر از تحمل یک زن و قبول مسئوایتش نمی توانست ؛باشد ،اما با یاد آوریهای حرفهای دکترمتین و مهدی خود را موظف به قبول این شرایط سخت می دانست . با بی حالی گوشی همراهش را که کنارش داشت زنگ می خورد برداشت ،منشی اش آقای امیری بود ،که داشت برنامه و قرارهای امروزش را یاد آوری می کرد، خسته و بی حوصله از او خواست همه قرارهای امروزش را کنسل کند ، آقای امیری با تعجب گفت : -ولی آقا ، جلسه مهمتان با شرکت صدرا ......... کلافه میان حرفش پرید وگفت: - باهاشون تماس بگیر وجلسه رو بنداز برا یه روز دیگه - ممکنه قبول نکنن و این پروژه مهم از دستمون بپره خشمگین با لحن تندی گفت : - به جهنم که پرید !! میخوام استراحت کنم . گوشی رو میذارم روی پیغام گیر خبری شد پیغام بذار گوشی را بعد از اینکه روی پیغام گیر گذاشت روی مبل کناری پرت کرد و همانجا دراز کشید. باخستگی چشماهایش را برهم فشرد و برای آزاد کردن فکرش سعی کرد نسبت به همه اتفاقات اخیر بی تفاوت باشد وچند ساعتی را استراحت کند ** آرام وارد اتاق افرا شد و سینی غذا را روی میزعسلی قرار داد وکنارش روی لبه تخت نشست .افرا پاك ومعصوم درخواب فرو رفته بود وآرام ومنظم نفس می کشید ،هنوز هم نمی فهمید چرا افرا باهمه تنفری که از او دارد شب قبل در زیر فشار تب و درد او را صدا می زد واز او میخواست ترکش نکند ، مطمئن بود که این دختر مغرور و یکدنده هرگز نمی تواند عاشق کسی شود که می داند هیچ علاقه ای به او ندارد ،این را بارها با نگاه پراز خشم و نفرتش به مسیح ثابت کرده بود .با یاد آوری اینکه افرا فقط چند ماهی نزد او مهمان است وخیلی زود برای همیشه از زندگیش بیرون خواهد رفت، نقاب بی تفاوتی به همه افکار درون ذهنش زد وآرام افرا را با لحن ملایمی صدا زد . چشمان بی رمقش را گشود و مسیح را در کنار خودش دید .مسیح با لبخندی کاملا ساختگی گفت: حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 160 ] Part - تا سوپت سرد نشده بلند بشو بخور با صدای ضعیفی گفت: - اشتها ندارم - بهتره یکم بخوری ، اینجوری دیرتر خوب می شی و مجبوری بیشتر منو تحمل کنی - متاسفم ! مجبور شدی به خاطر من امروز خونه نشین بشی ؟! با مهربانی گفت: - آره بخاطر تو مجبور شدم یه روز رو به خودم مرخصی بدم ، پس سعی کن زودتر خوب بشی که من بیشتر ازاین از کار و زندگیم نیفتم . باضعف لبخندی زد وگفت: - سعی می کنم مسیح هم به رویش لبخند شیرینی زد و گفت: - سعی کن تا آخرشو بخوری ،چون کمتر شاگردی افتخار اینو داره که از دست استاد خودش سوپ بخوره از لبخند مسیح دلش ضعف رفت و با لبخند تلخی نجوا کرد - و مطمئنا"برای منم دیگه هیچ وقت تکرار نمی شه مسیح به او کمک کرد که روی تخت بنشیند وقاشق سوپ را در دهانش گذاشت بیماری تحت مراقبت شدید مسیح برایش شیرین و لذت بخش بود مسیح آن موجود سرد و یخزده همیشگی تبدیل شده بود به یک آدم با درك وشعور که با محبت تمام غذایش را به او می داد و داروهایش را می خوراند ودر مقابل اصرارش که می خواست به دانشگاه برود ایستادگی می کرد و اجازه نمی داد که از خانه خارج شود حتی برای تزریق آمپولهایش هم پرستار را به خانه می آورد و مثل یک کودك مجبورش می کرد که استراحت کند .این لحظات اینقدر برایش شیرین و باور نکردنی بود که دلش می خواست تا ابد بیمار باقی بماند . سومین روز بیماریش مسیح که مجبور بود به کارهایش رسیدگی کند از مهری خواست که مراقب افرا باشد .مهری هم با دنیایی از شور وشوق از مساعد شدن رابطه مسیح و افرا مثل یک مادر مهربان از افرا نگهداری ومراقبت می کرد .مهدی اصلا سراغش را نگرفته بود و این باعث دلخوری اش شده بود اما وقتی سراغش را ازمهری گرفت مهری به او گفته بود که مسیح ،مهدی را به ماموریت اصفهان فرستاده ودرحال حاضر اصفهان است . او مطمئن بود که همینک مهدی هم نگران اوست حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 161 ] Part پس از چند روز استراحت ومراقبت شدید مهری و مسیح ودر بعضی روزها نازنین ومادرش ، حالش رو به بهبودی رفت و رگه هایی از بیماری تنها در صدایش باقی ماند.اما زندگیش به حالت کسالت بار گذشته برگشته بود مسیح دوباره از صبح زود بیرون می رفت وشب دیر وقت خسته و کلافه برمی گشت .دوباره دیدن مسیح جزء آرزوهای روزانه اش شده بود و نگاه مسیح در دانشگاه سرد وعاری از هرگونه احساسی بود ،چقدر ساده و احمق بود که می اندیشید رفتار گرم ومحبت آمیز مسیح پایدار وهمیشگیست . دوباره حلقه ها را از کشوی دراور بیرون آورد وباحسرت به برق نگینهایشان خیره شد ،قطره ای اشک بی اختیار از گوشه چشمش فرو چکید .مطمئن بود که حسرت و آرزوی پوشیدن این حلقه را با خود به گور خواهد برد .با قلبی آکنده از درد سرش را روی قالب دستهایش گذاشت و با همه وجود گریست . به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش .. برای زندگی با تو پر از شوقم ! پر از خواهش .. به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی .. واسه تسکینه قلبی که براش عادت شده سختی .. به چشمای تو محتاجم واسه تعبیر این رویا .. که بازم میشه عاشق شد تو این بی رحمی دنیا .. به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه .. بذار دنیای بی روحم به لبخند تو زیبا شه .. به تو محتاجم و باید پناه هق هقم باشی .. همیشه آرزوم بوده که روزی عاشقم باشی &&&&&&& روزهای سرد وسخت زندگی اش همچنان در تکرار لحظه ها میگذشت و او با تمام تلاشی که میکرد از وابستگی علاقه اش به مسیح بکاهد می دید که روز به روز وابسته تر از روز قبل میشود ،حالا روزهایی که او را نمی دید دلتنگش میشد واز اینکه نمیتوانست احساساتش را کنترل کند گرفته و عصبی بود. مهدی یکبار به عیادتش آمده بود ولی همان یکبار هم رفتارش به مانند همیشه گرم و صمیمی نبود ،افرا حضور مسیح را دلیل این امر میدانست ودر پی فرصتی بود تا که خود از مهدی دلیل تغییر رفتارش را جویا شود و بتواند بابت آن شب از او عذرخواهی کند.آن روز گرفته و عصبی از تنهایی روزمره در آشپزخانه سرگرم آشپزی بود که با حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 162 ] Part صدای زنگ تلفن از آشپزخانه خارج شد و گوشی تلفن را برداشت نازنین بود و مثل همیشه شاد و پر انرژی. پس از اینکه کمی سربه سر افرا گذاشت .سرحال گفت: - خانم خونه ، چیکار میکردی؟ - داشتم شام درست میکردم - یه جوری میگی شام ،هرکی ندونه فکر میکنه حالا ۲۰ تا قابلمه رو اجاق گذاشتی ،راستشو بگو شامت ساندویچه چیه؟ - خوب زدی به خال،ساندویچ تخم مرغ - آخ که همین روزاست که قد قد کنی غصه دار گفت : - فکر میکنی یه نفر تو شرایط من دوس داره قابلمه رو اجاق بزاره؟ - اینهمه آدم دارن مجرد زندگی میکنن ،یعنی هیچکدومشون یه غذای درست و حسابی نمی خورن؟ - حوصله اش و ندارم نازی، حوصله هیچ کاری و ندارم - فردا بیا اینجا میخوام از اون قورمه سبزیهای مخصوص خودم درست کنم - فردا که جمعه است ؟ - خوب جمعه باشه ،کلاس که نداریم!!! - آخه یکم کار دارم - کارهات و ردیف کن و بعد بیا - تا ببینم چی میشه - چی میشه دیگه چه صیغه ایه ! بیا به یاد دوران تجردیمون خوش بگذرونیم - باشه میام **** صبح جمعه خوشحال از اینکه قرار است روزش را با نازنین بگذراند سرحال و با نشاط ازخواب برخواست و برای انجام کارهای روزانه اش بدون اینکه لباس خوابش را عوض کند سبد لباسهای کثیفش را برداشت و از اتاق خارج شد ؛ روی پله ها لحظه ای مکث کرد و با فکر اینکه ممکن است مسیح هم لباس کثیف داشته باشد به طرف اتاق حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 163 ] Part مسیح برگشت و با علم به اینکه او مثل همیشه صبح زود از خانه بیرون زده بدون اینکه در بزند وارد اتاقش شد .اما با دیدن مسیح که دمر و پشت به در، روی تخت خوابیده بود جا خورد .مسیح همچنان پشت به او اعتراض آمیز گفت: - به تو یاد ندادن قبل از وارد شدن در بزنی؟ شرم زده گفت: - فکر نمیکردم خونه باشی! - در اونصورت هم اصلا نباید توی اتاقم می اومدی - میخواستم لباسهای کثیفتو بردار به طرفش برگشت وهمچنان با چشمان بسته گفت : - چه عجب ، بالاخره فهمیدی توی این خونه وظایفی هم داری - من همسرت نیستم که در قبالت وظیفه ای داشته باشم چشمهایش را گشود و محکم وآمرانه پرسید: - پس اینجا چی میخوای؟ بابت کار نسنجیده اش به خودش لعنت فرستاد و با خونسردی ظاهری گفت: - شرمنده،اشتباه کردم و بابت این اشتباه هم معذرت میخوام ....... ودر حالی که برمیگشت اضافه کرد: خوب بخوابید. قدمی به طرف دربرداشت که مسیح گفت: - کجا... منکه هنوز تو رو نبخشیدم. با چشمانی گشاد شده به طرفش برگشت وبا حیرت گفت : -بلههههههههه ! ریلکس و با آرامش گفت: - بدون اجازه اومدی تواتاقم و بدخوابم کردی،توقع داری با یه عذرخواهی خشک وخالی تو رو ببخشم. حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
🛑 نظر خودتون رو در مورد رمان حس سرد و کانال من یک زنم بنویسید.👇 http://mid-night.blogfa.com/comments/?blogid=mid-night&postid=7&p=3