eitaa logo
من یک زنم
78.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.5هزار ویدیو
5 فایل
ادمین : @RMnight تبادل نداریم فقط تبلیغات پذیرفته می شود ‌ ‌تعرفه #تبلیغات در کانال های گروه نایت 👇 https://eitaa.com/joinchat/3386114275C3c1618bf96
مشاهده در ایتا
دانلود
شما چیزی را دارید و از آن لذت نمیبرید کافیست آن را از شما بگیرند و دوباره تقدیمتان کنند @ManYekZanam
Erfan Abra - Kash Bezane Baroon.mp3
3.14M
کاش بزنه بارون ᴮᵉˢᵗ ᴹᵘˢⁱᶜ ᴿᵉᶠᵉʳᵉⁿᶜᵉ @U_Music
اگر دارید رشد میکنید ولی بقیه پشت سرتون حرف میزنن، خیلی بهشون توجه نکنید به قول آندره ژید تو کتابش میگه: «هر چه بالاتر رَوی، از نظر آنان که پرواز نمی دانند کوچکتر به نظر می‌رسید!» پس فقط به اوج گرفتنت ادامه بده... @night_mag
رمان حس سرد @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 225 ] Part پتو را کنار زد و سریع از جا برخاست . با چند مشت آب خنک کمی حالش جا آمد در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد پشت پنجره اتاقش ایستاد. هوا تاریک شده بود . نگاهی به ساعتش انداخت هشت ونیم شب بود فکر نمی کرد اینهمه خوابیده باشد .چهره سرد و بی روح پدرش در خواب ،دوباره رعشه بر اندامش انداخت .در خواب دیده بود که پدرش سوری بودن ازدواجش را شنیده ودر همان لحظه سکته زده است برای خارج کردن این فکر از ذهنش ، نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد روی پله ها متوجه حضور مسیح شد .مسیح متفکر و درهم پشت پنجره ایستاده بود با دیدنش متعجب به طرفش رفت و پشت سرش ایستاد وآهسته گفت: -سلام ! به طرفش برگشت و زیر لب جواب سلام اش را داد و در حالیکه روی مبل می نشست آرام گفت : -فکر نمی کردم خونه باشی ! تصمیم گرفته بود از در مصلحت و دوستی با مسیح وارد شودبه همین دلیل روبرویش نشست وبا لحنی دوستانه گفت : -تو هم امشب خیلی زود اومدی !........شام خوردی؟ متعجب از رفتارش آرام نجوا کرد: -نه.... از جا برخاست و در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت ؛گفت : -پس یه چیزی درست می کنم با هم بخوریم.... و با لبخند اضافه کرد -مامانت می گفت لازانیا خیلی دوس داری ، منم اتفاقا تو این مورد استادم... مسیح هم به دنبالش به راه افتاد و با حیرت پرسید: -اتفاقی افتاده ؟ به طرفش برگشت و گفت: -نه چطور مگه ! زمزمه کرد: حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 226 ] Part -رفتارت خیلی غیر عادیه! در یخچال را باز کرد و مواد مورد نیازش را برداشت وبا لبخند تلخی گفت: -از اینکه امشب قرار نیست تنها شام بخورم ،خوشحالم با نگاهی متحیر و مبهم به او خیره شد .به خوبی میفهمید که دارد نقش بازی میکند و دلش میخواست این را به او هم بگوید اما در این چند وقته از بحث و کشمکش خسته شده بود پس ترجیح داد تنها بگوید -منم بهت کمک می کنم....... لبخند ملیحی زد و گفت: -پس سالاد بر عهده تو........ کنارش ایستاد و گفت: - من تا حالا آشپزی نکردم..... چه جوری درست می کنن؟ با تعجب به او نگریست و گفت: -پس اون سوپ هایی روکه وقتی مریض بودم بهم می دادی و کی می پخت؟؟؟ لبخندی محو روی لبش نشست و گفت: -از مامانم می خواستم بپزه و برام بفرسته... لبخندی ملیح زد و گفت : -واقعا !منو بگو فکر میکردم کار خودته!و تو این مدت از اینکه آشپزیت از من خیلی بهتره کلی غصه خوردم... نگاهش دلپذیر شد و آرام گفت : -حالا هم اگه بخوام می تونم از تو بهتر باشم ، کافیه فقط اراده کنم.... با لبخند شیرینی کنارش ایستاد و گفت : -تو خیلی خودشیفته و مغروری ،این اعتماد به نفس بیش از حدت تو حلقم گیر کرده ! وسایل سالاد را به دستش داد و اضافه کرد: اول تمیز بشور و بعد تکه تکه کن و تو ظرف بریز.... -همین؟! حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) پارت [ 227 ] Part -آره به همین سادگی..... در سکوت کنار هم مشغول به کار شدند ؛هر دو در افکار خودشان غوطه ور بودند. این اولین باری بود که بدون هیچ بحثی و در آرامش با هم کنار آمده بودند. افرا نگاهی به طریقه ی چاقو به دست گرفتن مسیح کرد و با لبخند گفت: -مواظب باش انگشتت و نزنی!!! نگاهی به دستش و سپس به افرا انداخت و با لبخندی محو و شیرین گفت: -با این دست راپید )قلمی شبیه روان نویس مخصوص طراحی( دست می گیرن نه چاقو... باز هم با دیدن لبخندش دلش ضعف رفت و بی اختیار قلبش به تپش افتاد .او همیشه جدی و عصبی بود و خیلی کم لبخند می زد ولی هر بار با لبخندش افرا را به مرز دیوانگی می رساند.دلش می خواست کنارش بنشیند و بگوید چه قدر دوستش دارد اما با یاد آوری موضوع خواستگاری قلبش گرفته شد و با غصه سرگرم به کار شد. لازانیا آماده شده را درون فر قرار داد و کنار مسیح نشست و به او خیره شد. کنترل احساساتش از دستش در رفته بود و از اینکه گاهی قلبش پر از تنفر به مسیح میشد و لحظه ای بعد سرتاسر عشق، از دست خودش شاکی بود حرکات مسیح آرام و یکنواخت بود .دست کرد گوجه ای بردارد و به او کمک کند ،مسیح آرام روی دستش نواخت و گفت: -یاد بگیر توی کار دیگران دخالت نکن........... از این همه سکوت حوصله اش سر رفته بود به همین دلیل بی مقدمه پرسید: -مسیح جدی اگه به خونه بابام برگردم به همه می گی به خاطر نیما بوده؟ با نگاهی مشکوك براندازش کرد ،پس اشتباه نکرده بود واین تغییر رفتارش دلیل خاصی داشت پس از لحظه ای سکوت پرسید : -یعنی تصمیم به برگشتن گرفتی؟ -اگه بخوام بر گردم تو دلیل جدایمون و چی می گی؟ -مطمئن باش به همه می گم که تو بهم خیانت کردی،چون اگه دلیل دیگه ای داشتم از اول باهات ازدواج نمی کردم........ -اما قرار بود به دلیل عدم سازش از هم جدا بشیم ....... حس سرد | ادامه دارد .... [ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ] https://eitaa.com/ManYekZanam/24001 @ManYekZanam
9.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ @U_Online
سوگند به نامت که تو آرامِ منی؛ دوست داشتن تو چنان حسی به من می‌دهد که میخواهم... تا ابد به تو محدود شوم و اگر ابَدیتی هم باشد آنجا هم عاشقت خواهم شد @naderi_cafe | قهوه دو نفره
Happy Time Collection Yousef Zamani.mp3
12.02M
کالکشن شاد ᴮᵉˢᵗ ᴹᵘˢⁱᶜ ᴿᵉᶠᵉʳᵉⁿᶜᵉ @U_Music