هی میرم تو صفحهاش تایپ میکنم
حقیقتو بهش بگم باز دستام یخ میکنه
میترسم که بگم ، با یه لبخند میام بیرون:))
وقتی یهسری حرفارو میخوام بگم
حس میکنم یه سرنگ تو قلبمه و داره
ذره ذره وجودمو میکشه بیرون ،
- تو خیلی قشنگیا ! ولی . . (:💔🚶🏿♂
мαɴαreм
ولی من از واکنشش بعد فهمیدن ماجرا ترس دارم واقعا نگرانم ببینم چیکار میکنه :))😂💔
حالا که ماجرارو فهمیده از واکنشش که هیچی از شنبه هم میترسم از روزی که قراره مرگ من باشه و واقعا جای ترس داره ..🚶🏿♂
امروز رفتم گوگل و معنی یه کلمهای رو سرچ زدم و به این نتیجه رسیدم چقدر دارم شبیه اون عمل میکنم و واقعا برازنده خودمه :))
داشتم فکر میکردم من باید برگردم به قبل این مدت خودمو بزارم تو جت و این مدت رو نبینم تا انقدر بد نشم ، گاهی به خودم میگم کی وقت کردی این حجم از مضخرف بودنو توی وجودت جا بدی ؟ اصلا شدنیه ؟(:🚶🏿♂
دلم میخواد برگردم عقب ، به شبی که هنوز با تو نسبتی نداشتم و همونجا ولت کنم و برم .. برای همیشه برم ، اونوقت دیگه نه دوستت داشتم و نه دوستم داشتی . و این انتظارات بیخودی رو از همدیگه نداشتیم . اینجوری اعصاب جفتمونم آروم بود . .(:
اصلاح کنید لغت نامه ها را ،
برای توضیح واژه ی درد بنویسید :
تا مغزِ استخوان مبتلا بودن به کسی که
برای فراموش کردنت هیچ آسمانی را به زمین ندوخته ..(: