ساعت دوازده که میشه درد این ماهیچه لعنتی که سمت چپ بدنم نشسته شروع میشه و نمیزاره نفس بکشم حتی بدنم میلرزه:)))🚶🏿♂
یه شب که خیلی حالم بد بود ..
وقتی بخاطر کارش کلی گریه کردم
و نفسم میرفت انقدر بالشتمو بین دندونام گذاشتم ، وقتی که دستم از درد کبود شده بود ، همون موقعی که همه طعنه میزدن من فقط دلتنگ روزای خوبم با اون بودم ! من یه شب نه !! هزار تا از اون شبارو گذروندم :) اون چی ؟ مگه گذاشتم خم به ابروش بیاد ؟ مسلما خودمو تیکهتیکه کردم تا درد نکشه :) ولی تهش اون چیکار کرد ؟ عاشق شد . .
من این وسط نقشم تماشای رابطهای بود که لحظه لحظهاش جونمو میبرد ولی بالاخره بعد اون شبا قوی شدم یاد گرفتم آدمی اگه واقعا دوست داشته باشه کنار تو میمونه نه اینکه احساس ناکافی بودن بهت منتقل کنه ! ((:
میدونی حرفم چیه ؟ من میگم مگه دل آدم منطق سرش میشه وقتی بره رفته دیگه ، حالا هی براش دلیل بیار غلطه اشتباهه .. مگه حرف حالیش میشه وایمیسه گوشه در پاشو میکوبه به زمین که الا و بلا همین و بس ! نمیزاره بری نمیزاره راحت باشی بهت اجازه نمیده :))))))
عشق یه همچین چیزیه ؛
+ وقتایی که دستام بویِ عطرش رو میگیره و میام خونه ، هی دستامو بو میکنم تا قبل از اینکه بشورمشون :))