اومدن از اون اتاق کوفتی بیرون و با یِ جمله ، که ما تمام تلاشمون کردیم ولی نشد .. پایان دادن به شیطنتنا و خندههای فرزند وابستهاش ، همه نگاهش کردیم توقع اشک و گریه بود از ما ولی با سن کمش رو کرد به آسمونُ گفت لابد حکمتی داری دیگه !(: و ما از عمق وجودمون سوختیم برای این اعتقاد برای این درد بزرگ که قرار گذاشته تنهایی بگذرونش و حتی منِ همدم همیشگیش نتونم آرومش کنم :) و این باعث درد خودمم بشه ؛)
دلتنگی طولانی آدم رو عوض میکنه ، بی حوصله و بد خلق و حواس پرت میکنه ، یهو به خودت میای میبینی دیگه خودتم نمیدونی اومدن اون چیز یا کسی که منتظرش بودی حالتو خوب میکنه یا نه، آدما رو تو دلتنگی نزارین ، یهو برمیگردین میبینین هیچی سر جاش نیست مخصوصا خود اون شخص(((:
من هرگز در زندگی بهاندازهی الان که خودم را به تو سپردهام ، احساس امنیت نکردهام'(:
دیدی یه شبایی ، یه لحظههایی فکر میکنی آخر خطه ؟ خب متاسفانه باید بگم هنوز اولشه ! و تو تاب میاری صبح از خواب بیدار میشی و به زندگی عادی و روزمرت میرسی :)
بعد از کات کردنشون گوشیشو ازم گرفت ..
اثرانگشتشو چک کرد دید حذف نشده ، رفت سیو مخاطبین متوجه شد حتی اسمش عوض نشده و گفت امید دارم بهش ! و من فکر میکردم وقتی یکیو دوسداشتهباشی ، کلی برای مغزت دلیل و برهان میچینی و سکوت .