eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فِڪر ڪُنید اونْ بےدینِ خٰارجےڪِہ ، هیچ‌ْ ڪُدوممون قَبولش نَداریم۔۔ و اونَم هیچ‌ اِد؏ـــآیے نداره ۔۔ وایستٰاده مُقابل اِسرائیل و أز حّق مَظلوم دفٰاع مےڪُنه۔۔۔ حالٰا هَموطن خُودمون ڪہ؛ یہ سٰالہ گلو؎ خُودشو؛ با شعٰار آزاد؎ جِرمیده ۔۔ و أز ڪودَک ڪُشے حَرف مےزَنہ، میگہ نَہ بٰابٰا حّق بٰا اِسرائیلہ۔۔!! لــَـــ؏ــنت خُدا بہ شمآ ڪہ؛ أز حِیوونَم ڪمتَرید۔۔. مَن خِجالت مےڪِشم أز اینڪِہ هَموطن شُماهآم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
غم و شادی ۱۱_1.m4a
زمان: حجم: 12.2M
💫 قسمت ( یازدهم) علت حزن وغم 🍂 حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
«حــــــٰآج ‌قـٰاسم۔۔‌» ؛ مےگفتَن: حتّے ‌أگہ یِہ درصد اِحتمـٰال بِد؎؛ ڪہ ‌یہ نفر یِہ روز؎ ‌بَرگرده و تُوبـــــہ ڪنہ؛ حّق ‌نَدار؎ رٰاجبش‌ قِضــــــآوت‌ ڪنے۔۔!!! قِضـٰاوت ‌فَقط ‌ڪٰار؛ ﴿ خُـــــداست۔۔۔۔ꕤ﴾.... 🕊🌹 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
امام صادق (علیه السلام) : 💐 هرکس عصر پنجشنبه ۴۰بار سوره را بخواند ،خدای مهربان چنان رزق وروزی او را وسیع و زیاد میکند که موجب تعجب و شگفتی خود شخص میشود. @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠«آیّت اللّہ حَق شِنٰاس رَحمةالله۔۔۔𑁍» 🔸هَم صورتَت نیـــــڪو مےشَود، هَم خُلقت نیـــــڪو مےشَود۔۔۔ هَم بو؎ خوب پِیدا مےڪُنے، هَم رزقت زیـــــآد مےشَود۔۔ هَم دُیُون و قَرض هـــــآ؎، شُما أدا مےشَود۔۔۔ هَم چِشـــــم شمآ بٰاز مےشَود۔۔۔ و جَلا پیدا مےڪُند.۔۔ꕤ 👌این هآ هَمہ نتیجـــــہ؛ ﴿ نَمـــــآزشـــــب۔۔𔘓﴾ خوٰاندن أست. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ ‍ #رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_ونهم شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.از ار
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: -ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... فاطمه گفت: -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی! با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم: -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟ او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ ! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی -وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت:.-پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی! میان گریه خندیدم: -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم: -کاش همینطور باشه... او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: -خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم... میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد.با نگرانی آهسته گفتم: -وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمه با بیتفاوتی گفت: -گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه. ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت: -به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!! فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد:-و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!! هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: -مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمه با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد: -دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم. خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت: -عجب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست.تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین. فاطمه گفت: -ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت: -من یکساعت دیگر برمیگردم. که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید. تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم: -بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟ فاطمه با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: -فقط یک ساعت.... گفتم.: -خیلی کمه... گفت:پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازی گفتم: -آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم ادامه دارد... https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا