فِڪر ڪُنید اونْ بےدینِ خٰارجےڪِہ ،
هیچْ ڪُدوممون قَبولش نَداریم۔۔
و اونَم هیچ اِد؏ـــآیے نداره ۔۔
وایستٰاده مُقابل اِسرائیل و
أز حّق مَظلوم دفٰاع مےڪُنه۔۔۔
حالٰا هَموطن خُودمون ڪہ؛
یہ سٰالہ گلو؎ خُودشو؛
با شعٰار آزاد؎ جِرمیده ۔۔
و أز ڪودَک ڪُشے حَرف مےزَنہ،
میگہ نَہ بٰابٰا حّق بٰا اِسرائیلہ۔۔!!
لــَـــ؏ــنت خُدا بہ شمآ ڪہ؛
أز حِیوونَم ڪمتَرید۔۔.
مَن خِجالت مےڪِشم أز اینڪِہ هَموطن شُماهآم.
#بیشرف_نباشید
#تلنگرانه
#طوفان_الاقصی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#غم_و_شادی 💫 قسمت (دهم ) شناخت هستی🍂 #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @M
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
غم و شادی ۱۱_1.m4a
زمان:
حجم:
12.2M
#غم_و_شادی
💫 قسمت ( یازدهم)
علت حزن وغم 🍂
#استاد حاجیه خانم رستمی فر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
«حــــــٰآج قـٰاسم۔۔» ؛
مےگفتَن:
حتّے أگہ یِہ درصد اِحتمـٰال بِد؎؛
ڪہ یہ نفر یِہ روز؎ بَرگرده و تُوبـــــہ ڪنہ؛
حّق نَدار؎ رٰاجبش قِضــــــآوت ڪنے۔۔!!!
قِضـٰاوت فَقط ڪٰار؛
﴿ خُـــــداست۔۔۔۔ꕤ﴾....
#حاج_قاسم
#تلنگر
#یادشهداباصلوات 🕊🌹
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
#نماز_شب
💠«آیّت اللّہ حَق شِنٰاس رَحمةالله۔۔۔𑁍»
🔸هَم صورتَت نیـــــڪو مےشَود،
هَم خُلقت نیـــــڪو مےشَود۔۔۔
هَم بو؎ خوب پِیدا مےڪُنے،
هَم رزقت زیـــــآد مےشَود۔۔
هَم دُیُون و قَرض هـــــآ؎،
شُما أدا مےشَود۔۔۔
هَم چِشـــــم شمآ بٰاز مےشَود۔۔۔
و جَلا پیدا مےڪُند.۔۔ꕤ
👌این هآ هَمہ نتیجـــــہ؛
﴿ نَمـــــآزشـــــب۔۔𔘓﴾ خوٰاندن أست.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_ونهم شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.از ار
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_ونهم شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.از ار
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سی_ام
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم:
-ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی...
فاطمه گفت:
-ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:
-خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟
او دستم رو کنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ !
سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم:
-نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی
-وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟
-نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم
او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت:.-پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی!
میان گریه خندیدم:
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه
او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم:
-کاش همینطور باشه...
او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت:
-خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم...
میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد.با نگرانی آهسته گفتم:
-وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون
فاطمه با بیتفاوتی گفت:
-گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه.
ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت:
-به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!!
فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد:-و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!!
هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید:
-مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمه با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد:
-دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم.
خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت:
-عجب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست.تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین.
فاطمه گفت:
-ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت:
-من یکساعت دیگر برمیگردم.
که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید.
تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم:
-بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟
فاطمه با خنده ی شیطنت آمیزی گفت:
-فقط یک ساعت....
گفتم.:
-خیلی کمه...
گفت:پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازی گفتم:
-آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
ادامه دارد...
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2