داروخانه معنوی
شماره کارت برای مشارکت در ناهار روز عید غدیر هر کس هم نتونست مشارکت کنه خودش روز عید وقتی ناهار میپ
دوستان گلی که پول واریز میکنید حتما فیشش و اسم و فامیلتون را برام بفزستید تا ثبت بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴«اجنه و خوراکیها حتما ببینید»
#مادی_شدن_اجنه
#آخرالزمان
#اصلاح_غذا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_جِـــــدّ؎ گرفـــــتِہ ایم↓↓↓
⇇ زِنـــــدگے دُنیـــٰــایےرٰا ۔۔
□و شوخےگرفتِہ ایـــــم ⇩⇩⇩
⇦قیــٰـــامت رٰا،
کٰاش قَبـــــل أز اینکہ بیدارمــٰـــان کُنند،
◇◇ بیـــــدٰار شَـــــویـــــم!𑁍➛
╰➤
﴿هِدیہ بہ روح مُطهــّـــرشُهـــــداءصَـــــلّوٰات﴾
□شَهـــیدحُسین مُعزغلٰامے□
#شهیدانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
۲۲ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۶۷ ------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
۲۲ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۶۷ ------------------------------
۲۱ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۶۸
------------------------------
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۳۸ اشارت به حوادث بزرگ 🎇🎇🎇#خطبه۱۳۸🎇🎇🎇🎇🎇🎇 💚خبر از ظهور و سيستم حكومتي حضرت مهدي (ع) ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۳۸ اشارت به حوادث بزرگ 🎇🎇🎇#خطبه۱۳۸🎇🎇🎇🎇🎇🎇 💚خبر از ظهور و سيستم حكومتي حضرت مهدي (ع) ا
خطبه ۱۳۹
به هنگام شورا
🎇🎇🎇#خطبه۱۳۹🎇🎇🎇🎇🎇🎇
(در سال ۲۳ هجري وقتي در شوراي شش نفره تنها با تأييد داماد عثمان «عبد الرحمن» به عثمان رأي دادند و حقائق مسلّم را ناديده گرفتند، فرمود)
🌿ويژگيهاي امام عليه السّلام (و هشدار از حوادث خونين آينده)
مردم! هيچ كس پيش از من در پذيرش دعوت حق شتاب نداشت، و چون من كسي در صله رحم، و بخشش فراوان تلاش نكرد، پس به سخن من گوش فرا دهيد، و منطق مرا دريابيد، كه در آينده اي نه چندان دور براي تصاحب خلافت شمشيرها كشيده شده، و عهد و پيمانها شكسته خواهد شد، تا آنكه بعضي از شما پيشواي گمراهان و پيرو جاهلان خواهيد شد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_عُمـــــر؎پـــــدَرم گُفـــــت ↓↓↓
⇇کہ فَرزنـــــد خــَـــلف بــٰـــاش۔۔!!
یَعنے کِہ فَقـــــط ؛
╰➤
□بَنـــــده ؎ سّلـــــطٰان ،
◇ ◇ ◇ نـــَــجف بــــٰـاش...💚⇉
#باباعلی
#بر_دشمن_مرتضی_علی_لعنت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
□شـــــٰاگرد؎ أز عٰالمے پــــُـرسیـــــد:
⇇شِیـــــخ آیـــــٰا
«"أشهَـــــدُ أَنّ عَلیـــــاً ولـــــیَّالله"𔘓»
جُـــــزء أذٰان أســـــت ؟!
◇شِیـــــخ گُفـــــت :
أذان جُـــــزء ،
﴿ "أشهَـــــدُ أَنّ عَلیـــــاً ولـــــیَّالله"𑁍⇉﴾
اســـــت۔۔۔◇□◇
#علیمولا
#باباعلی
#حق_علی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
شماره کارت برای مشارکت در ناهار روز عید غدیر
هر کس هم نتونست مشارکت کنه خودش روز عید وقتی ناهار میپزه یک نفر بیشتر بپزه و برای همسایه اش ببره ما باید کم کم غدیر را زنده کنیم همونطور که عاشورا و محرم اسلام را زنده نگه داشته
غدیر میتونه باعث زنده نگه داشته شدن شیعه و ان شاءالله بزرگترین قدم برای ظهور باشه
شماره کارت👇👇
6104 3386 2549 6803
بانک ملت زهرا حیدریان
_مَن ضــــٰـامنم کَسےکِہ؛
«نمـــٰــازهـــــآ؎پــــَـنجگانہ𑁍» را،
دَر أوّل وَقت بـــــخوٰاند،
□بہ مقـــٰــامـــــآت عٰالیہ مےرسَـــــد.✿⇉
﴿_آیّت الله العظمےسیـّــدعَلے قــــٰـاضے(رہ)﴾
#نماز_اول_وقت
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
شماره کارت برای مشارکت در ناهار روز عید غدیر هر کس هم نتونست مشارکت کنه خودش روز عید وقتی ناهار میپ
بزرگوارانی که پول میریزید لطف کنید فیش و اسم و فامیلتون را هم بفرستید
عزیزانم من خودم میخوام یک لیست بنویسم و بفرستم برای حرمهای مطهر امام رضا جانمون و حضرت امام حسین جانمون
خیلیها وقتی میگم اسم میگن ناقابله و اسمشون را نمیگن پولی که قابل نباشه اصلن نمیشه در راه درست خرجش کردمطمئنا پولتون قابل بوده که در راه آقا جانمون حضرت امیرالمومنین مولای عزیزمون داره خرج میشه اونم در روز عید غدیر
داروخانه معنوی
داستانواقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمتچهارم پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
داستانواقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمتچهارم پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شی
داستان واقعی
#رمان
#برات_میمیرم
#قسمت_پنجم
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !!
_ من در خدمتم... شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟
ادامه دارد....
دوستان_شهدا باشید 🌷
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2