📿📖 #احکام_متفرقه
🌀مالی که از طریق قمار به دست می آید(اعم از آنچه حقیقتا قمار است و آن چه که در حکم قمار است) غیر قابل تصرف و حرام است.
🔹پس اگر خود مال موجود بود عین مال را و اگر مال از بین رفته بود مثل یا قیمت آن را باید به صاحبش بازگرداند
🔹در غیر این صورت، فرد علاوه بر فعل حرام قمار، در مال غیر نیز تصرف کرده.
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
📿📖 #احکام_نماز_جماعت
🌼اگر در نماز جماعت، بین مأموم و امام یا بین مأموم و کسى که مأموم به واسطۀ او به امام متصل است کمتر از یک قدم بزرگ [حدود یک متر] فاصله پیدا شود نماز جماعت او به هم نمی خورد ولی اگر این فاصله بیش از این مقدار بود، نمازش فرادى مى شود و صحیح است. پس باید حمد و سوره را خود بخواند و نماز را ادامه دهد.
🌼حال اگر آگاه به این مسئله نبود یا آن را فراموش کرده باشد و نماز را مانند سایرین تمام کند، نمازش صحیح است. چرا که قرائت حمد و سوره از واجبات غیر رکنی می باشد.
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
ملت مومن و انقلابی
ما را چه شده که یک خیزش و توسل و دعای اساسی، همچون زمان جنگ ۳۳روزه ی لبنان نمی کنیم؟
آیا نگران اسلام و انقلاب و ناموس ها نیستید؟
آیا دندان های تیزِ گرگها را در اطراف مرزهای ایران نمی بینید؟
آیا نیازی نیست که همچون آن زمان، دعای جوشن صغیر و سوره ی حشر را به نیت برگشت شرّ دشمنان اسلام به خودشان و شکست آنها بصورت همگانی و وسیع بخوانیم؟!؟!
بیدار شویم.
سهم هر نفر، یک دعای #جوشن_صغیر و سوره ی #حشر در روز #جمعه، در #سراسرایران
تا روز جمعه در گروهها انتشار دهید.
هدایت شده از کانال روشنگری🇵🇸
✍️میدونی #چادر سفیدهای توی حرم یعنی چی؟
یعنی اون خانمی که اومده حرم چادر سرش نبوده ، از درب چادر گرفته.
یعنی #تکفیریِ مسلح از کسی نپرسید چادری بودی یا بی چادر.
👉 @roshangarii 🚩
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ جواب منطقی و زیبا به صاحبان شعار زن، زندگی، آزادی
◽️۷ دقیقه صحبت این بزرگوار شاید بشود گفت بیش از ۷۰۰ ساعت مطلب #روشنگری دارد.
✅ #به_اشتراک_بگذارید
@Manavi_2
آرتین ...
مادرها وقتی بچه یشان زخمی می شود می گویند...بمیرم برایت!
و مادر تو برایت چه زیبا مُرد!
با شهادت!
#سکوت_هر_مسلمان_خیانت_است_به_قرآن
#شاهچراغ
#دلنوشته
رمان #سارا
قسمت صد و پنجاه و هشتم
می روم روی کاناپه می نشینم او هم در چند قدمی ام ایستاده و دست به کمر نگاهم می کند چشمانش از عصبانیت برق می زنند.
-خوب...من...رفته بودم پارک...
مکث می کنم و لبم را می گزم.
-یعنی صبح رفتم هوا بخورم یه کم ورزش کنم...
نگاه تیزش زبانم را بند می آورد آب دهانم را قورت می دهم.
-بعدش...خوب...بعدش...یه دفعه...فراز...
با شنیدن اسم فراز سگرمه هایش وحشتناک درهم می شوند.
-اومد...اومد...خوب...خوب...منم عصبانی بودم که تو رو به این روز انداخته بود...
مکث می کنم و زیر چشمی نگاهش می کنم و لب می زنم.
-زدمش!
و نگاهم را می دزدم.
صدای شوکه اش زیادی بلند است.
-زدیش!
سرم را تکان می دهم.
-اره زدمش.
چند لحظه ای سکوت و من که جرات نگاه کردنش را هم ندارم!
-اون دختری که خانوم نجفی می گفت تو پارک یکی مزاحمش شده بود و با کفش تو سر و صورت مزاحمش می زد زن من بودد؟
انقدر وحشتانک می گوید و بود را با فریاد بر سرم خراب می کند که دسشویی لازم می شوم.
کلافه طول و عرض اتاق را طی می کند.
-تو اصلا فکر داری؟ می فهمی چیکار کردی؟ نمیگی من و پدر بزرگم یه عمر تو این محله زندگی کردیم همه ما رو میشناسن؟ نمیگی با خودت تو یه زنِ شوهر داری هاا؟ تا کی می خوای به این بچه بازی هات ادامه بدی؟ دِ همین رفتارات دهن من و بسته!
چشمانم رویش مانده و به این فکر می کنم که چقدر دلش از من پر بود!
دل شکستن اینطوری بود؟ همین که دیواره های قلبت بلرزند وجایی که انگار مرکز قلبت باشد حسابی بسوزد و تو حتی توان آه کشیدن نداشته باشی؟ و او همچنان ادامه دهد و دیواره های قلبت بیشتر ترک بردارند!
-از همون اولم گفتم که چقدر رفتار و متنانت برام مهمه، چند بار گفتمت تو اماکن عمومی حواست به رفتارات باشه هاا؟ از همه بدتر نمیای بگی که چه اتفاقی افتاده و چه غلطی کردی؟ اون برادر زبون نفهمم و هم سرجاش می نشونم اما حساب تو جداست سارا؛ین قضیه به همین راحتی ها تموم نمیشه اینوخوب تو گوشات فرو کن.
انگشتش را تهدید وار برایم تکان می دهد چشمان غضبناکش را به همراه بارانی اش بر می دارد و از خانه خارج می شود همه ی حرص و غضبش را بر سر در خالی می کند و ستون های خانه را به لرزه در می آورد!
دستمال را درون سطلِ آب و کف محکم می چلانم و برای هزارمین بار به جان کف سرامیکی آشپزخانه که از تمیزی برق می زند می اُفتم. یک میلی متر را هم جا نمی اندازم انقدر کف آشپزخانه را می سابم که دست هایم به گزگز می اُفتند. دستمال را محکم درون سطل پرتاب می کنم و باعث پاشیده شدن قطرات آب و کف به اطراف سطل می شوم. زانوانم را که به کف آشپزخانه پرس شده است به زحمت از زمین بلند می کنم دستم را روی کمر دردناکم می گذارم.
خم می شوم سطل را بلند می کنم و روی کانتر می گذارم.
پر حرص برای طِیِ آشپزخانه که یک گوشه ایستاده و با تمسخر برایم سر تکان می دهد زبان درازی می کنم. بله که خود آزاری دارم حرف حسابت چیست؟ پارچه ی حوله ای بزرگی را بر می دارم و کف آشپزخانه را خشک می کنم. خوب تمیز کردن خانه هم برای خالی کردن حرص و عصبانیت گزینه ی خوبیست!
صدای گوینده ی اخبار تار های صوتی ام را وحشتاک آزار می دهد. با همان پارچه ی حوله ای خیس از کف؛ محکم روی چشمان خیس شده ام را می مالم چند نفس عمیق میانِ حوله ی پر از بوی مواد شوینده می کشم.
نخیر تاثیری ندارد که ندارد!
هق هق خفه شده ام درون حوله ی صورتی رنگ می ترکد. لب هایم را محکم میان دندان هایم اسیر می کنم تا صدایم بیرون نیاید.
تنبیه ندیدنم زیادی سنگین است! من اینجا در این خانه حضور دارم و تظاهر به ندیدن و نبودنم مرا از پا در می آورد. بعد از آن شب و دیر وقت آمدنش به خانه یک کلام هم با من حرف نزده که هیچ، جواب سلامم را هم با اکراه می دهد!
صبح زود می رود ،دیر وقت هم می آید یک بار هم که اعتراض کردم کم مانده بود با نگاهش مرا راهی آن دنیا کند!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان #سارا 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
رمان #سارا
قسمت صد و پنجاه و نهم
اصلا درکش نمی کنم و هیچ حقی هم به او نمی دهم دلم شکسته است و آن قدر بی قرارم که دست و دلم به هیچ کاری نمی رود. اما نمی دانم چه مرگم شده است و افتاده ام به جان خانه و زندگی! روز جمعه هست و از صبح از خانه بیرون نرفته ناهار را هم از بیرون سفارش داده بود برنج با قرمه سبزی!
انقدر با اشتها غذایش را خورد که از زور خجالت یک لقمه هم از گلویم پایین نرفت!
حس می کردم برای این که دست پخت عالیم را به رخم بکشد این غذا را سفارش داده بود شاید هم من حساس شده بودم...
با اه بلندی حوله را از روی صورتم بر می دارم و روی زمین رها می کنم به سمت سینک می روم و مشت،مشت آب روی صورت متورم و سوزانم می پاشم اشک هایم بند نمی آیند و نمی دانم چه غلطی کنم. یاد دیشب نه تنها تنم را می لرزاند که قلبم را هم بیشتر می سوزاند!
دیروز بعد از چند روز از قهر و غضبش که گذشته بود نشستم به فکر کردن که بالآخره چه غلطی کنم که این قضیه تمام شود خلاصه بعد از چند ساعت گشتن در مجازی و خواندن هزار راهکار برای خر کردن شوهران نگون بخت به این نتیجه رسیدم که من هم یکی از ایده هایشان را به کار بگیرم شاید فرجی شد این شد که از چند ساعت قبل از رسیدنش به خانه شروع کردم.
برای شام یک نوع پاستای ایتالیایی با چند جور دسر و مخلفات درست کردم و بعد خودم را انداختم در حمام و بعد از شستشوی کامل از حمام بیرون آمدم و برای اولین بار شروع کردم به آرایش صورتم.
انقدر چهره ام تغییر کرد و زیبا شدم که از هیجان جیغی کشیدم و چند دور هم بابا کرم رفتم برای خودم!
موهایم را سشوار کشیدم و با بابلیس پایین موهایم را موج دادم.
با حوصله و دقت از میان لباس هایم پیرهن حریر مشکی و زیبایی را انتخاب کردم. وقتی پوشیدمش و در آینه خودم را برانداز کردم کم مانده بود از ذوق غش کنم.
یک هلویی شده بودم که نگوو...
مردمک درشت چشمانم برق می زد و لبان سرخ شده ام با لبخند زیباییش صد چندان شده بود. پیراهنم سرشانه هایش روی بازوانم اویزان بود و دامن حریرش تا نزدیک ران هایم می رسید.
خلاصه اینکه لعبتی شده بودم برای خودم که نگوو...
با این که باز هم دیر کرده بود با هزار ذوق و شوق روی کاناپه منتظر نشسته بودم و چشمانم به در خشک شده بود که بالآخره آمد!
آن هم چه آمدنی با صد من اخم آمد و نگاه بی تفاوتی به منی که از خجالت اینطور لباس پوشیدن و آرایش کردن در شرف آب شدن بودم انداخت! جواب سلامم را با پوزخندی داد و در حالی که از نگاه بی رحمش به سرتاپایم دلم می خواست بمیرم گفت که شام خورده است و می خواهد بخوابد و همان جا منی را که برای او سانتال مانتال کرده بودم پشت سرش جا گذاشت و رفت!
همان لحظه فهمیدم دردی بدتر از پس زده شدن نیست گویی دیشب سخت ترین شب زندگی ام بود همه ی حس های بد عالم دورم را احاطه کرده بودند و زیر گوشم زمزمه می کردند. زمزمه هایی که با بی رحمی می گفتند که من ان قدر بی عرضه ام که در هیچ صورتی نمی توانم او را رام کنم!
اینکه او انقدر ها هم مجذوب من نیست که با نبودن و ندیدنم اذیت شود حتی هلو بودن و لعبت بودنم هم به چشمانش نمی آید احساس سرخوردگی شدیدی می کنم و انقدر احساس خجالت و بیچارگی می کنم که از صبح حتی نمی توانم در چشمانش نگاه کنم!
اوه خدای من با این اشک های لعنتی چه کنم؟
صدای لعنتی گوینده ی اخبار سردرد حاصل از گریه های دیشب و امروزم را تشدید می کند. چه راحت اخبار گوش می دهد و من اینجا پرپر می زنم کاش امروز در خانه نمی ماند. میان گریه ی بی صدایم سطل آب و کف را درون سینک خالی می کنم و پارچه ها را هم درون ماشین لباسشویی می اندازم و دوباره دست و صورتم را چند بار می شویم و با آستینِ زشت ترین بلوزی که در دراورم پیدا کردم و بدون تردید پوشیدمش صورت خیسم را پاک می کنم.
دلم در حال ترکیدن است و با این قیافه ی داغون و بهم ریخته ام هم نمی دانم چطور از آشپزخانه خارج شوم. از شدت گریه دستانم را محکم جلوی لبانم می گذارم.
بس کن سارا!
نمی توانم خوب...
این چند روز او خیلی مرا اذیت کرده است دیشب هم که سرآمدِ همه ی روزهای بدی که تا به این سن داشته ام بوده است!
نویسنده : رویا قاسمی
ادامه دارد...
📚 🤓
🔴دانلود نسخه کامل رمان #سارا 👇
http://nabz4story.blogfa.com/
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2