eitaa logo
داروخانه معنوی
5.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
120 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
فردا شنبه جزء خوانی قرآن کریم داریم هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و فرجشو
خدا را شکر با توکل بر خدا و عنایت حضرت حجت ﷻ 《6》 ختم قرآن به نیابت ازتمامی انبیاء و مرسلین ،امامین صدیقین شریفین؛ملائکه مقربین، مومنین و مومنات و المسلمین و المسلمات ؛علما؛صلحا، شهدا و گذشتگانمون از ازل تا ابد برای سلامتی و فرج و ظهور آقا جانمون حضرت مهدی خوانده شد ان شاءالله که این هدیه مورد قبول مولا و مقتدامون آقا صاحب الزمانﷻقرار بگیره وان شاءالله دعا کنند برای حل مشکلات و حاجت روایی و عاقبت بخیری شرکت کنندگان عزیز ممنونم عزیزانم از همگی قبول باشه❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خوٰاستـــــم‌تٰاببینَـــــمَت‌⇠دَرخـــــوٰاب، _بِہ نگٰاهَـــــم،⇩⇩⇩ ⇦اجــــٰـازه‌دٰاده‌نَشُـــــد...! خوٰاستــَـــم‌‌مَـــــن، ╰➤ □بہ «کَـــــربـــــلٰا بــِـــروَم...𔘓» بـــــٰارفیقــــٰـانِ‌هَمسفَـــــر، ⇠پیـــٰــاده‌،نَشـــــد...! ❍↲بیـــــن‌آن‌کٰاروٰان‌و‌جَمعیـّــــت، چہ کَسے،بـــٰــاتـــُــوهم‌قـَــدم‌شُـــــده‌أست؟! _خُـــــوش‌به‌حــــٰـالِ‌کسےکِہ↓↓↓ بـــــٰاگـــــریہ،بـــٰــاشُمـــٰــا، ◇◇رٰاهےِحـَــــرم‌شُـــــده‌أســـــت...✿⇉ "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" تَعجیل‌دَرفَرج‌آقٰا صَلّوات { ‌التماس‌دعا} «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۷۳ فراز آخر 🎇🎇🎇#خطبه۱۷۲🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌾شناخت دنيا آگاه باشيد، همانا اين دنيا كه آرزوي آن را مي
خطبه ۱۷۴ درباره طلحه 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🔻افشاء ادعاهاي دروغين طلحه تا بوده ام مرا از جنگ نترسانده، و از ضربت شمشير نهراسانده اند، من به وعده پيروزي كه پروردگارم داده است استوارم. بخدا سوگند! طلحه بن عبيدالله، براي خونخواهي عثمان شورش نكرد، جز اينكه مي ترسيد خون عثمان از او مطالبه شود، زيرا او خود متهم به قتل عثمان است، كه در ميان مردم از او حريصتر بر قتل عثمان يافت نمي شد، براي اينكه مردم را دچار شك و ترديد كند، دست به اينگونه ادعاهاي دروغين زد، سوگند بخدا! لازم بود طلحه، نسبت به عثمان يكي از سه راه حل را انجام مي داد كه نداد. اگر پسر عفان ستمكار بود چنانكه طلحه مي انديشيد، سزاوار بود با قاتلان عثمان همكاري مي كرد، و از ياران عثمان دوري مي گزيد، و يا اگر عثمان مظلوم بود مي بايست از كشته شدن او جلوگيري مي كرد، و نسبت به كارهاي عثمان عذرهاي موجه و عموم پسندي را طرح كند (تا خشم مردم فرو نشيند) و اگر نسبت به امور عثمان شك و ترديد داشت خوب بود كه از مردم خشمگين كناره مي گرفت و به انزوا پناه برده و مردم را با عثمان وامي گذاشت. اما او هيچكدام از سه راه حل را انجام نداد، و به كاري دست زد كه دليل روشني براي انجام آن نداشت، و عذرهايي آورد كه مردم پسند نيست. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند بیست و دوم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
«عـــــلّامہ طبــٰـــاطبــــٰـایے(رَحمة الله عَلیه)»: ↶ بــَـــرٰا؎ ایـــــن کِہ خِیـــــر و بَرکـــــت وٰارد زِنـدگےشُمــٰـــا بِشـــــود ↷ و ⇦گرفـتٰـار؎هــٰـــا أز زِنـدگےشُمــــٰـا بـیـرون بــــِـرود، ‌⇨↓↓↓ ⇇دٰائــم دَر هـــــرجٰـــا کِہ هَستید، □﴿ سـوره؎ِ تُوحـیـد۔۔✤﴾ رٰا ؛ بخـــــوٰانید و هِـــــدیہ کـُــــنید بہ، ⇇﴿امـــٰــام زمـــٰــان ﷻ𔘓⇉﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من"بر اساس #داستان_واقعی قسمت_هشتم✍ بخش چهارم 🌹یواش لای درو باز کرد ..در حالیکه خ
" "بر اساس قسمت_نهم✍ بخش اول 🌼🌸عمه کاملا دستپاچه شده بود و مجبور شد طفره بره و گفت : چه می دونم داداشم همیشه کار داشت ، منم که سرم شلوغ بود علیرضا بیا دیگه شام سرد شد آخه …….. علیرضا خان خودش داشت میومد پیپش هم دستش بود یک پک محکم دیگه بهش زد و رفت کنار ظرف شویی اونو خالی کرد… من سلام کردم و نگاهی به من انداخت و دوباره چشمشو تنگ کرد ببینم تو شبا خوشگل تر میشی؟ یا یک کاری کردی ببینم آرایش کردی ؟با سادگی گفتم نه به خدا کاری نکردم … 🌸🌼عمه با صدای قاطعی گفت: صد دفعه گفتم چند روز صبر کنین بعد سر شوخی رو باز کنین ببینم می تونین فراریش بدین … گفتم که با هزار مکافات آوردمش اگر شما گذاشتین …. همه خندیدن و منم به حماقت خودم خندیدم توی محیطی بسیار خوب و شاد شام خوردیم من سعی کردم اون نگاه اول رو به ایرج فراموش کنم و از خودم خجالت کشیدم حالا اون در مورد من چی فکر می کنه …. نباید این طور میشد ، باید مراقب خودم باشم و دیگه از این غلطا نکنم ….. تمام مدتی که شام می خوردیم ایرج و علیرضا خان داشتن در مورد کار حرف می زدن و منم تو فکر بودم … 🌼🌸اتفاقی که برام افتاد تازگی داشت و این برای من که اولین روزم بود که اومده بودم اینجا خوب نبود با خودم گفتم: رویا تو که اهل همچین کارایی نیستی پس تموم شد این آخرین بار بود گفته باشم بهت …. حالا این اول کاری ماجرا درست نکن ….. بعد از شام علیرضا خان گفت: بیان اتاق من چایی بخوریم رویا تو بیا با من بریم …. گفتم چشم شما تشریف ببرین من الان میام پرسید چیکار داری ؟ گفتم خوب می خوام به عمه کمک کنم … زیر بازوی منو گرفت و کشید ….. بیا بریم مرضیه هست شکوه توام بیا … 🌸🌼تورج هنوز داشت می خورد گفت : تا من نیومدم کاری نکنین الان منم میام …. ایرج بهش خندید و گفت مگه می خوان چیکار کنن ؟ بوی چایی تازه دم توی اتاق پیچیده بود علیرضا خان اول پیپ شو برداشت … عمه با اعتراض گفت یک دقیقه اونو بزار کنار الان بوش بلند میشه نفسم می گیره و رو کرد به من که کار دست ما دادی …. ایرج پرسید : برای چی رویا خانم ؟ عمه گفت ایشون از بوی پیپ خوشش میاد حالا باباتم ما رو آورده اینجا که بوی اونو بلند کنه ……. دستپاچه شدم و گفتم نه به خدا همین طوری گفتم برام فرق نمی کنه ….. 🌼🌸علیرضا خان مثل اینکه خیلی دوست داشت چایی درست کنه و برای همه بریزه …. ایرج با کت و شلوار بود و به سختی نشسته بود رو پشتی گفت بابا من خسته ام اگه میشه زودتر بریز که کار دارم اونم گفت چشم … چشم الان میدم خدمت شما …. و برای همه تو یک سینی قشنگ چایی ریخت و گذاشت وسط …..ایرج یک چایی برداشت و داد به من و یکی هم خودش برداشت …. سریع اونو خورد و گفت ببخشید من هنوز لباس عوض نکردم باید برم اجازه میدین …. و رفت . 🌸🌼کمی بعد منم گفتم عمه من فردا چه طوری برم مدرسه از اینجا خیلی دوره ….. عمه گفت : نگران نباش عزیزم صبح گفتم اسماعیل تو رو برسونه خودشم میاد دنبالت …. گفتم من برم درس بخونم ؟ علیرضا خان گفت : خدا رو شکر؛ سالهاس این حرفو از کسی نشنیدیم فقط حمیرا همیشه نگران درسش بود مثل اینکه دخترا این طورین …….. 🌼🌸تورج گفت :خوب برای همینه که حال و روزش اینه …. و با چشم غره ی عمه خودشو جمع و جور کرد … من بلند شدم و تشکر کردم و رفتم بالا ایرج داشت میرفت دستشویی ته راهرو؛؛ اونم منو دید فورا رفتم به اتاقم و درو بستم و نشستم رو تخت انگار داشتم خواب می دیدم …. بر عکس این احساس رو روزی که چشممو تو بیمارستان کرج باز کردم داشتم …. روز قبل با پدر و مادرم شاد و سر حال می رفتیم شمال و اون روز بدون اونا تو بیمارستان در حالیکه همه چیز رو از دست داده بودم تا کمر توی گچ بودم …. نمی فهمیدم ….. الانم یک طوری این تغییر مثل اون موقع بود شب قبل توی انباری خونه ی هادی و حالا با این هم امکانات اینجا و اینطوری …… 🌸🌼ترسیدم از اینکه دوباره به طور برق آسا همه چیز خراب بشه ……. از ترس از دست دادن اونا به نماز وایسادم و از خدا خواستم بهم رحم کنه و دیگه بزاره همین جا بمونم و اونارو ازم نگیره … ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
سلام عزیزانم امروز یکی از اعضای محترم کانال اومدن پی وی من و بسیار معترض بودن به این داستان
این داستان عاشقانه است و مذهبی نیست خیلی گشتم داستان مذهبی پیدا کنم که نوشتاری باشه و صوتی نباشه ولی پیدا نکردم
حالا امشب نظر سنجی میگذاریم اگه موافقید داستان ادامه پیدا کنه پی وی من بهم بگین اگه هم موافق نیستید پی ویم بگین تا ان شاءالله تصمیم درست را بگیرم ممنونم🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙🌓 🎬🎙آیت اللّٰه العظمی جوادی آملی 💠مرکبِ طِی طریق «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا