فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داروخانه معنوی
✅👈 نـقــل مـکـاشــفه ای در رابطه با رسیدن خیرات به #اموات 🎤👈 حاج آقا منفرد از شاگردان آیت الله بهج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۸۷ فراز ۱ 💥در بيان پيشامدها 🎇🎇🎇#خطبه۱۸۷🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ◽️خبر از حوادث آينده آگاه باشيد! آنان كه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۸۷ فراز ۱ 💥در بيان پيشامدها 🎇🎇🎇#خطبه۱۸۷🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ◽️خبر از حوادث آينده آگاه باشيد! آنان كه
خطبه ۱۸۷
فراز آخر
💥در بيان پيشامدها
🎇🎇🎇#خطبه۱۸۷🎇🎇🎇🎇🎇🎇
✅ضرورت اطاعت از رهبري
اي مردم! مهار بار سنگين گناهان را رها كنيد، و امام خود را تنها مگذاريد، كه در آينده خود را سرزنش مي كنيد خود را در آتش فتنه اي كه پيشاپيش افروخته ايد نيفكنيد، راه خود گيريد، و از راهي كه به سوي فتنه ها كشانده مي شود دوري كنيد، بجانم سوگند كه مومن در شعله آن فتنه ها نابود شود. اما نامسلمان در امان باشد. همانا من در ميان شما چونان چراغ درخشنده در تاريكي هستم، كه هر كس به آن رو مي آورد از نورش بهره مند مي گردد، اي مردم سخنان مرا بشنويد، و به خوبي حفظ كنيد، گوش دل خود را باز كنيد تا گفته هاي مرا بفهميد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🌺صوت و متن بند پنجاه و سوم «
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دسترسی آسان به بندهای استغفار هفتادبندی امیرالمومنین (ع)
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌺صوت و متن بند پنجاه و چهارم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
□حُسیـــــنجـــᰔــآن . .
↶دِلـــــم هـَــــوٰا؎ تـُــــو رٰا دٰارد ؛↷
خُـــــدٰا کــُـــند کِہ↡↡
⇇ رٰاســـــت بـــٰــاشَـــــد کہ مےگـــــویَند :
╰─┈➤
◇◇﴿دِل بہ دِل راه دٰارد 𔘓⇉﴾◇◇
#امام_حسین_قلبم
#شب_جمعه
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
﴿-یــــٰـاأبـــٰــاعَبـــــدالله𔘓⇉﴾
⇇سَمـــــت تــــُـو أز تمــٰـــامے مـَـردُم؛ ⇠⇠فـَــــرٰار؎أم..؛
□_ا؎ بـــٰــا غَریـــــبهــٰـــا؎ جَهـــــٰان
⇠⇠ آشنـــــٰا «حُسیـــــنﷺ𑁍⇢»
#امام_حسین
#حرم
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه راز خواندن سوره #واقعه در
#شب_جمعه
حجت الاسلام فرحزاد
#شب_جمعه
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و چهارم✍ بخش سوم 🌹من خیلی زود خوابم برد و چیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و چهارم✍ بخش سوم 🌹من خیلی زود خوابم برد و چیزی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و چهارم ✍ بخش چهارم
🌹بازم دم دانشگاه بهشون التماس کردم که برگردین ولی حمیرا دعوام کرد و بالحن تندی گفت : چقدر حرف می زنی حالا دیگه اومدیم … برو دیرت نشه ما منتظر می مونیم …تورج گفت : برو خیالت راحت باشه دوست داشتیم که اومدیم ….. ایرج پیاده شد و گفت : نگران ما نباش میریم دور می زنیم و برمی گردیم …. حواستو جمع کن …. به چیزی فکر نکن …… گفتم : شما سه تا نعمت هایی هستین که خدا بهم داده از تون ممنونم ……. و رفتم مینا جلوی در منتظر من بود با هم رفتیم تو تا جامونو پیدا کنیم …. پرسید : اون حمیرا نبود جلو نشسته بود ؟ گفتم چرا خودش بود !!!!………
🌹یعنی اون الان اومده بود تو رو برسونه برای کنکور ؟…..نه نمیشه خیلی عجیبه ای بابا تا دیروز به خون تو تشنه بود ، امروز میاد تا تو دل گرم باشی و کنکور بدی ؟ نمی تونم باور کنم …. خوب بگو ببینم چی شد؟ برام تعریف کن …..گفتم : باشه مفصله بعد از کنکور برات تعریف می کنم ….. اول جای مینا رو پیدا کردیم و اونشست ….و بعد جای خودم که خیلی از اون دور بود رو پیدا کردم …. استرس زیادی داشتم مخصوصا که اتفاقات عجیبی پشت سر هم برام میفتاد ذهنمو مشغول می کرد و احساس می کردم زیاد تمرکز ندارم بیشتر به فکر این بودم که الان اونا دارن چیکار می کنن …..
ولی وقتی سئوالات رو جلوم گذاشتن شروع کردم به زدن و تا آخرش رفتم حواسم نبود که تست زبان رو هم به خوبی بلد بودم ….و خیلی زودتر از وقت تعین شده تموم کردم ……..
یک کم دور کردم ولی چیزی به نظرم نرسید که عوض کنم تا اعلام پایان وقت ….. و برگه ها رو جمع کردن ………
🌹زود مینا رو پیدا کردم و با هم رفتیم بیرون اون خیلی ناراحت بود و می گفت : خراب کردم وقت کم آوردم حالا اگر قبول نشم باید یک سال دیگه درس بخونم و اشک تو چشمش جمع شده بود دلم براش سوخت و گفتم مثل اینکه منم خراب کردم چون وقت زیاد آوردم نمی دونم چرا اینقدر زود تموم شد الان قاطی کردم نکنه سئوالات رو جا انداختم؟ … نکنه اشتباه زده باشم …. دلم شور زد و پشمیون شدم که اینقدر عجله کردم کاش با دقت بیشتری تست ها رو نگاه می کردم ….. داغ شدم و همون حس مینا رو پیدا کردم …..
🌹از دور دیدم که هر سه نفر کنار پیاده رو زیر درخت وایسادن و منتظر من هستن …. مینا گفت : ای بابا ، هنوز اونجان معلوم میشه خیلی براشون عزیزی ….. گفتم توام بیا با ما بریم می رسونیمت ….گفت بابام اون طرف منتظرمه مرسی می بینمت….کی میای پیش من …گفتم زود میام باید برای عذر خواهی بیام پیش مامانت ………
من با سرعت خودمو رسوندم به اونا ….حمیرا اوقاتش تلخ بود ولی از من پرسید زبانت رو چیکار کردی ؟ گفتم : فکر کنم اون تنها درسی بود که خوب زدم.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_بیست و چهارم ✍ بخش چهارم 🌹بازم دم دانشگاه بهشون ال
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_بیست و پنجم✍ بخش اول
🌹تورج گفت: دیگه کسی در مورد درس حرف نزنه (همه سوار شدیم) تورج فریاد می زد دیگه راحت شدیم ….
خدا جون تموم شد رویا دیگه درس نداره ….. ایرج گفت موافقین بریم بیرون نهار ، حمیرا فورا مخالفت کرد و گفت: مامان منتظره غذا درست کرده ، نمیشه … بعد از من پرسید … خوب دیگه راحت شدی ؟
گفتم: من نمی دونم .. راحت شدم یا نه چون اصلا ناراحت نبودم ، به درس خوندن عادت دارم و همیشه تو تابستون هم کتاب می خوندم و بازم تمرین می کردم …. و حالا..تازه از این به بعد نمی دونم چیکار کنم ، سرمو چه جوری گرم کنم ..البته می دونم ….. به تورج گفتم بی خودی دلتو صابون نزن می خوام پیش حمیرا زبان بخونم اگر قبول کنه و بهم درس بده…….. اونم گفت : باشه بیا یادت بدم به تو درس دادن کار سختی نیست ….حاضرم …
تورج گفت : نه ؛ نکن این کار و نکن فردا که مثل من عقده ای شدی نیای بگی به من نگفتی ؟……..
تا خونه تورج مزه ریخت و ما هم خندیدیم ….
خوب شد رفتیم خونه چون عمه واقعا منتظر ما بود ولی اونشب همه با هم رفتیم به رستوران چکاوه ، تو خیابون فرح …. می گفتن تازه باز شده ، خیلی شیک و عالی بود .. همه خوب و خوشحال بودیم احساس می کردم دیگه عضوی از اونام ……………
موقع برگشت علیرضا خان به ایرج گفت : سویچ رو بده به من شما ها با تورج برین من جایی کار دارم …. همه یک آن رفتن تو هم عمه از همه بیشتر … پرسید کجا می خوای بری؟ همچین قراری نداشتیم چرا از خونه نگفتی ؟ علیرضا خان بدون اینکه توجهی به حرف عمه بکنه …. سویچ رو گرفت و گفت زود میام جایی کار دارم و رفت ….. احساس کردم همه ناراحت شدن …. منو عمه و حمیرا عقب نشستیم و ایرج هم جلوی و توی یک سکوت سنگین رفتیم خونه …
عمه بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش و ایرج هم دنبالش رفت … ما سه تا هم رفتیم بالا ….. حمیرا چیزی به من نگفت …و منم یک نفس راحت کشیدم و در اتاقم رو بستم تا اونشب با خیال راحت بخوابم … انکار بار سنگینی رو زمین گذاشته بودم …
مسواکم رو بر داشتم ، تا زود بزنم و بخوابم بدو رفتم دستشویی و برگشتم ایرج داشت میومد بالا … ناراحت بود نگاه غمگینی به من کرد و سری تکون داد و گفت : برو راحت بخواب دیگه خودتو برای هیچ چیزی ناراحت نکن باشه ؟ بهش نگاه کردم و گفتم : باشه توام همین طور …. و رفت ، همون جا وایسادم تا رسید دم اتاقش برگشت و نگاه کرد هر دو لبخند زدیم و من رفتم تو اتاق و در و بستم و زود چراغ رو خاموش کردم تا حمیرا یک وقت سراغم نیاد و پریدم رو تخت و گفتم خدایا شکرت که این همه نعمت بهم دادی …. ازت ممنونم که امروز جای خالی مامان و بابام رو حس نکردم اگر اونا نمیومدن خیلی احساس تنهایی می کردم …. الهی شکر ولی واقعا جای اونا خالی بود و دلم می خواست بابام این روز رو می دید….. اما دیگه کاری نمیشد کرد اونا نبودن و این واقعیتی بود که باید قبول می کردم ……… با این فکرا خوابم برد ….. نیمه های شب وقتی کاملا غرق خواب بودم صدایی شنیدم از جام پریدم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده روی تخت نشستم .. فکر کردم خواب دیدم …. ولی صدای دعوا و مرافه و شکستن میومد چادرم رو پیچیدم دورم و رفتم بیرون …..دیدم حمیرا و ایرج و تورج سر پله ها وایسادن ….هر سه پریشون و عصبی بودن ….
حمیرا گفت : تو اومدی چیکار برو بخواب اینجا وانسا … برو …….
تورج گفت: ولش کن خواهر اونم باید عادت کنه چیکارش داری ؟ با خودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشن من دعوای پدر و مادرشونو ببینم .. داشتم می رفتم تو اتاقم که صدای فریاد و جیغ وحشتناک عمه اومد ، چنان هواری کشید که از ترس سرجام خشکم زد …. ایرج و تورج مثل برق دویدن پایین……… حمیرا هم اومد بره با سرعت دستشو گرفتم و گفتم بیا بریم تو اتاق من تورو خدا تو نرو خواهش می کنم نرو …. نگاه معصومانه ای کرد و دو قدم اومد عقب می لرزید و اشهک هاش ریخت …….
کشیدمش و با اصرار بردمش تو اتاقم در حالیکه صدای شیون عمه تمام ساختمون رو گرفته بود و ما از همون جا می شنیدیم و هر دو گریه می کردیم ……. درو بستم و روی تخت نشستیم من می لرزیدم ولی حمیرا تمام بدنش تکون می خورد ….. و دستهاش بشدت از کنترلش خارج شده بود …. دستشو گرفتم تو دستم و ماساژ دادم یک لیوان آب ریختم و خودم گذاشتم روی لبش یک جرعه خورد صدای فریاد تورج هم بلند شده بود و سر و صدا هر لحظه بیشتر می شد …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌓
💫 رهایی از عذاب قبر، افزایش طول عمر و افزایش رزق و روزی
💛 امام رضا علیه السلام:
بر شما باد به نمازشب که هیچ بنده مومنی در آخر شب برنمی خیزد و هشت رکعت نماز و دو رکعت شفع و یک رکعت وتر نمی گذارد و هفتاد مرتبه در دعای قنوت خود استغفار نمی کند مگر اینکه خدایش او را عذاب قبر و دوزخ پناه می دهد و عمرش را می افزاید و روزی اش را فراخ می دارد و سپس فرمود: همانا خانه هایی که در آن نماز_شب خوانده می شود نور آن برای اهل آسمان ها می درخشد همانطور که نور ستارگان برای اهل زمین می درخشد.
📚روضه الواعظین و بصیره المتعظین، ج۲، ص۳۲۰
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🧡✨خــــدایـــا ؛ وقـتـی کـم می آوریــم،
🤍✨وقـتـی حـال دلـمـان خـوب نـیـسـت
🧡✨وقتی تمام عالم و آدم غمگینمان میکند
🤍✨وقــتــی تــمــام راه بــســتــه ســت
🧡✨فقط و فقط امیدمان به خودت است
🤍✨بخدایی ات ؛ به اینکه عاشق بنده ات هستی
🧡✨بــه ایــنــکــه حــتــمــا راهــی داری
🤍✨بــرای خــوب شــدن حــال دلــمــان
🧡✨خدایا نگاهتو ازما نگیر فقط توئی
🤍✨تنها امید دلمون .... آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🧡✨بــگــو بــا دل خــود خــدا هــســت
🤍✨او همانیست که در تارترین لحظه شب
🧡✨راه نـورانـی امـیـد نـشـانـم مـی دهــد
🤍✨او هــمــانــیــســت کــه هــرلـحـظــه
🧡✨دوست دارد همه زندگیم غرق شادی باشد
🧡✨امشب براتون لحظاتی آرزو میکنم
🤍✨پــر از نــشــونــه هــای خــدایــی
🧡✨شـبـتـون پر از یاد خـدای مـهـربـان
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2