✨﷽
□ أنگــُـــشت بہ لــَـــب مــٰـــانـــــدهأم أز،
⇇قـــٰــاعـــــده عِشـــــق …!
مــٰـــا یــٰـــار نـــَــدیـــــده
╰─┈➤
⤦ ⤦ تَـــــب مَعشـــــوق کِــشیدیـــــم …𑁍⇢
#امام_زمان
#سه_شنبه_های_مهدوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#عظمت_خدا 🕋 🔸 قسمت (اول ) 🔸 (حجاب عادت ) اسماء خدا همان خلقیات است #استاد : حاجیه خانم رستمی فر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_612605.mp3
19.34M
⇇بِگـــــردید!!!
و خُودتـــــٰان رٰا پیـــــدٰا کــُـــنید...
_أگـــــر احتمــــٰـال بــِـــدهیـــــد؛
⇠ أنگـــــشتر عَقیقتــــٰـان ..ᥫ᭡⇢
دَرسَـــــطل زُبـــٰــالہ گــُـــم شُـــــدہ بـــٰــاشَـــــد،
□چِقـــــدر دَرخــــٰـاک و زبــــٰـالہ هـٰــــا مے گـــــردید↝
_تـٰــــا أنگشتـــــرتـــٰــان رٰا پیـــــدٰا کــــُنید؟
⤦ خُـــــودتــــٰـان رٰا هَـــــم هَمیـــــن طُور،
◇ بِگـــــردید و پیـــــدٰا کــُـــنید.⤹⤹
﴿ آیــّـتاللّہ مُجتَهد؎تِهـــــرٰانے𔘓⇉﴾
#سخن_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۵ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🌿علل نكوهش و سقوط كوفيان آگاه باشيد كه شما هم اكن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۵ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🌿علل نكوهش و سقوط كوفيان آگاه باشيد كه شما هم اكن
خطبه ۱۹۲
فراز۱۶
خطبه قاصعه
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇
🍃 قاطعيّت امام در نبرد با منحرفان
آگاه باشيد خداوند مرا به جنگ با سركشان تجاوز كار، پيمان شكنان و فساد كنندگان در زمين فرمان داد: با ناكثان پيمان شكن جنگيدم، و با قاسطين تجاوز كار جهاد كردم، و مارقين خارج شده از دين را خوار و زبون ساختم، و رهبر خوارج (شيطان ردهه)«» بانگ صاعقهاي قلبش را به تپش آورد و سينهاش را لرزاند و كارش را ساخت. حال تنها اندكي از سركشان و ستمگران باقي ماندند، كه اگر خداوند مرا باقي گذارد با حمله ديگري نابودشان خواهم كرد، و حكومت حق را در سراسر كشور اسلامي پايدار خواهم كرد، جز مناطق پراكنده و دور دست.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_بــَـــرٰا؎کســـٰــانے کِہ بہ شُمـــٰــا بــَـــد کــَـــردند↡↡
⇇بیشتـَــــر دُعـــٰــا کـــُــنید؛
ایـــــن کٰار رَنـــــگے أز⇠اُلـــــوُهیـــــت دٰارد،
⤦ ⤦ چِـــــراکہ مــٰـــا بہ خــُـــدٰا بـــَــد
مےکـُــــنیم ۔۔
□و او بہِ مـــٰــا خـــــوبے مےکـــُــند..! ⤹⤹
﴿•آیـــّــتﷲمــُـــجتبےتِهـــــرٰانے•𑁍⇉﴾
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
•[ اُستــــٰـاد بــُـــزرگوٰار؎دٰاشتــَـــم كِہ،
مثــٰـــال ميـــــزد:↡↡
⇇شِيـــــطان كِہ بَہ ،
سُـــــرٰاغ انســـٰــان مےآيــــَـد۔۔۔
◇مــــٰـانند كــَـــسےأســـــت كِہ،
⤦ يِک¹ قِـــــرقِـــــره؎ بـُــــزرگ نـَــــخ رٰا؛
بــَـــرا؎ انســـٰــان مےآورد...
⇠أگـــــر سَـــــر نـَــــخ رٰا گــِـــرفتے و
كِشيـــــد؎ ۔۔۔
□تـــٰــا قيـــٰــامـــــت بــٰـــايـــــد بِكـــــشے!↝↝
⇠أمــّـــا أگـــــر رهـــٰــا كــَـــرد؎،
چُـــــون "شيـــــطٰان" متكـــــبّر أســـــت۔۔۔
◇نــــٰـارٰاحـــــت مےشَـــــود و مےرَود! ]•۞⇉
﴿اُستـــٰــادفـــٰــاطمےنیـــــٰا𔘓⇉﴾
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و هفتم✍ بخش پنجم 🌺اون موقع آدم دلش می خواست بخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و هفتم✍ بخش پنجم 🌺اون موقع آدم دلش می خواست بخ
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و هفتم ✍ بخش ششم
🌺ولی وقتی چشمم به تورج و ایرج افتاد و اینکه بزرگ شدن و مثل مردا رفتار می کنن از اونا هم بدم اومد فکر این که یک روز اونا هم با یک دختر این کارو بکنن نفرت عجیبی تو دلم می کاشت ….. تا که عاشق رفعت شدم …..
اون خوب آقا و با شخصیت بود یک دفعه دنیام عوض شد …. تو آسمون سیر می کردم و یادم رفت که چه بلایی سرم اومده …خیلی لحظات خوبی بود …. رفعت کاری می کرد که آدم بهش اعتماد داشته باشه… مثل تو …….. ازم سوءاستفاده نمی کرد و خیلی با ملاحظه بود ، می دونی چی میگم ؟ منو به شکل سکس نگاه نمی کرد به خودم احترام می گذاشت و این برای من خیلی خوب بود …….
🌺هر چی می خواستم برام تهیه می کرد ….چه عروسی برام گرفت یعنی بهت بگم شاید از اون بهتر نمی شد…. خوشحال و خندون بودم رفعت با یازده تا ماشین گل زده اومد دنبالم ..ما جلو می رفتیم و اونا دنبالمون همه با هم بوق می زدن ….. بعد از سالها خنده اومده روی لبم ….. وقتی وارد سالن شدم زیر پام پر بود از گل و دلار ……. همون لحظه چشمم افتاد به اون عموی بی شرفم داشت مشروب می خورد و می خندید بی خیال از بلایی که سر من آورده بود بابای پست فطرت و بی غیرت من اونو دعوت کرده بود و اصلا فکر نکرد که داره با زندگی من چیکار می کنه…. من نمی دونم چرا میگن مردای ایرانی غیرت دارن ناموس پرستن به خاط ناموس هر کاری می کنن … چرا بابای من اینطوری نبود ؟ یک آن تمام اون صحنه ها جلوی چشمم اومد حالم بد شد و دلم می خواست فریاد بزنم …. و یا برم و اونو بکشمش….
🌺حداقل یکی بود اونو جلوی چشم من اونقدر می زد تا کمی از آتیش دل من کم بشه … ولی اون با پر رویی اومد جلو و به منو و رفعت تبریک گفت چشمم سیاه شد هر حرکت من باعث می شد آبروی رفعت که بیشتر از پنجاه نفر مهمون از فرانسه داشت بره ….اون شب بدترین شب زندگیم من شد…. مثل عروسک کوکی شده بودم نه چیزی می دیدم نه احساسی جز تنفر داشتم به خودم پیچیدم و حرص خوردم و منظره ی اون شب هی از جلوی چشمم عبور می کرد هیچی نمی تونستم بگم ، جز اینکه همه چیز رو از چشم پدر و مادر خودم می دیدم که به خاطر مردم و کلمه ی مسخره ای مثل آبرو منو فروختن و اونا رو دعوت کردن و هیچ وقت به خاطر من صداشون در نیومد و حساب اون مرد کثیف رو نرسیدن ……….
🌺همون شب که با رفعت رفتم توی اتاق …مثل بمبی بودم که در حال منفجر شدن بود ….لباس خواب پوشیدم ولی دیگه داشتم می لرزیدم رفعت می فهمید و با من مدارا می کرد ….. بیچاره فکر می کرد یک ترس ساده ی دخترونه اس … من جلوی آینه وایساده بودم اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر من چنان چندشم شد که دستشو با غیض پس زدم باز اون اومد جلو و گفت : نترس عزیزم بیا تو بغلم آروم بگیری کاری باهات ندارم …… من عقب عقب رفتم و خوردم به میز و افتادم زمین و به جای رفعت اون مرتیکه رو دیدم که داره میاد جلو….. شروع کردم به جیغ زدن و تمام دق و دلی اون زمان که ساکت مونده بودم سر اون خالی کردم رویا واقعا دست خودم نبود…. ترسیدم و فرار کردم.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و هفتم ✍ بخش ششم 🌺ولی وقتی چشمم به تورج و ایرج ا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و هشتم ✍ بخش اول
🌷خیلی اتفاق بدی بود ، من می دویدم و رفعت دنبالم می کرد که منو بگیره ……
نمی دونم چطوری بود که تو اون حالت فقط اون کثافت رو می دیدم و وحشت زده فریاد می زدم نه تو رو خدا نه ….. تا تو حیاط دنبالم اومد و منو گرفت و با التماس گفت بر گرد این طوری نکن …
🌷حمیرا آروم باش صدای اونو که شنیدم فهمیدم دارم اشتباه می کنم در واقع خیلی بد شد… همون شب اول خاطره ی بدی از خودم گذاشتم… اون بازم التماس کرد و ازم خواست که آروم باشم رفعت هم ترسیده بود و دست و پاش می لرزید….. انتظار چنین چیزی رو نداشت…. دستپاچه شده بود و هی می گفت : من بهت قول میدم دست بهت نمی زنم قول میدم بیا تو…. بیا بریم تو عزیزم نترس…. یک کم واستادم وقتی مطمئن شدم خطری برام نیست برگشتم ولی خیلی آشفته و بی قرار بودم اونشب تا هوا روشن شد نشستیم و با هم حرف زدیم … و جالب اینجا بود که از هر دری حرف زد جز کار بدی که من کرده بودم.. یا این که بخواد منو راضی برای کاری بکنه ……و بعد منو خوابوند و خودش رفت روی کاناپه خوابید ……
🌷اون فردا شب هم حرفی از این موضوع نزد و خیلی با احتیاط با من رفتار می کرد …….دو روز بعد رفتیم فرانسه …
اونجام به خاطر دوستان و فامیلی که اونجا داشتن دوباره برای من عروسی گرفتن ….ولی من بازم نتونستم بهش نزدیک بشم روزا مثل عاشق و معشوق بودیم می رفتیم گردش و رستوان من خوب بودم و حتی گاهی با خودم تصمیم می گرفتم که سعی خودمو بکنم ولی هر بار همون طور میشدم …… و اونم ترجیح می داد حرفشو نزنه …..
🌷اون دیگه اون رفعت سابق نبود … کم کم خسته شد و شروع کردیم به دعوا کردن به هر دلیلی بهانه می گرفت .. و ابراز نارضایتی می کرد….. ولی اون به من قول داده بود در هر شرایطی منو ترک نکنه و خودش اینو یادش بود و می خواست پای حرفش بمونه یک شب اون به من شراب داد و گفت که آرومت می کنه …..خیلی ناراحت بودم خوردم… زیاد هم خوردم و دیگه از خودم بی خود شدم و همون شب به رضایت خودم با هم بودیم ولی فردا که هوشیار شدم … و فهمیدم ازش بدم اومد و از خودم بیزار شدم…… نمی دونی چه احساس بدی بود …..
🌷گریه می کردم و چندشم می شد بهش حمله کردم ….. می خواستم به جای اون کثافت رفعت رو بکشم …. خیلی زدمش با مشت و چنگ خودمم زدم تمام سر و صورتم زخمی بود ….. وقتی به خودم اومدم …اون یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد ……با گریه و زاری ازش معذرت خواهی کردم ولی نمی تونستم، دلشو به دست بیارم و جرات نکردم بهش بگم دارم از چی رنج می کشم دلم براش سوخت اون نباید به پای من می سوخت ولی احساس کرده بودم که دیگه صبرش تموم شده پس اومدم خونه ی خودمون و تقاضای طلاق دادم ….. اون موافق نبود و می گفت منو دوست داره ….
🌷و همین باعث شد یک مدتی طول بکشه و اونموقع بود که فهمیدم حامله ام و رفعت هم به امید اینکه من یک روز خوب بشم …. ازم خواست دوباره با هم زندگی کنیم و برای اینکه از این محیط دور بشم برگشتیم فرانسه ….
تا موقعی که باردار بودم حالم خوب بود و رفعت به همون عشق روزانه راضی بود …تا نگار به دنیا اومد… عشق مادری و اینکه رفعت رو دوست داشتم باعث شد تصمیم بگیرم خوب بشم و برای اون و رفعت زندگی خوبی درست کنم و تن به کاری که اون ازم می خواد بدم …..و باز یکشب خودم بهش نزدیک شدم ولی اون کابوس نمی خواست دست از سرم برداره و من فهمیدم هرگز نمی تونم با هیچ مردی رابطه داشته باشم و تلاشم بی فایده بود …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
🔸از سیدعبدالکریم کشمیری می پرسند " برای عموم طلبه ها شما چه توصیه ای می کنید که به مقصدی که امام زمان (عجل الله فرجه) می خواهند، برسند؟
ایشان می گوید :" نمازشب ، تهجد ، بندگی!"
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡💫نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
🧡💫پــــــروردگـــــارا "
🤍💫در اولین شب آبان ماه
🧡💫دفتر دل دوستانم را
🤍💫بــه تــو مـیـسـپــارم
🧡💫بــا دسـتـان مـهـربـانـت
🤍💫قــلــمــی بـــــردار
🧡💫خط بزن غمهایشون را
🤍💫و دلـــی رســم کـــن
🧡💫برایشون به بزرگی دریا
🤍💫شــــاد و پـــر خــروش
🧡💫آمــــیــــن یـــــا رَبَّ
🤍💫قــشــنــگــتــریــن عــشــق
🧡💫نگاه خداوند بر بندگان است
🤍💫هـــر کـــجـــا هـــســـتـــی
🧡💫به همان نگاه زیبا می سپارمت
🤍💫اولین شب آبان ماه تون بخیر
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2