داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۳ فراز ۲ به همام درباره پرهيزكاران 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۳🎇🎇🎇🎇🎇🎇 شب پرهيزكاران پرهيزكاران در شب ب
خطبه ۱۹۳
فراز ۳
به همام درباره پرهيزكاران
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۳🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🎆روز پرهيزكاران
پرهيزكاران در روز، دانشمنداني بردبار، و نيكوكاراني باتقوا هستند كه ترس الهي آنان را چونان تير تراشيده لاغر كرده است، كسي كه به آنها مي نگرد مي پندارد كه بيمارند اما آنان را بيماري نيست، و مي گويد، مردم در اشتباهند! در صورتيكه آشفتگي ظاهرشان از امري بزرگ است. از اعمال اندك خود خشنود نيستند، و اعمال زياد خود را بسيار نمي شمارند، نفس خود را متهم مي كنند، و از كردار خود ترسناكند، هرگاه يكي از آنان را بستايند، از آنچه در تعريف او گفته شد در هراس افتاده مي گويد: (من خود را از ديگران بهتر مي شناسم و خداي من، مرا بهتر از من مي شناسد، بار خدايا، مرا بر آنچه مي گويند محاكمه نفرما، و بهتر از آن قرارم ده كه مي گويند، و گناهاني كه نمي دانند بیامرز.)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿مــَـــرحوم اسمٰاعیـــــل دولٰابے(ره)𑁍⇢﴾:
⇠خـُــــلاصُہ و لُـــــبّ أخـــــلٰاق ،
□دَر دو² کــَـــلمہ أســـــت:
╰─┈➤
◈◈«مَـــــرنـــــج و مـَــــرنجـــٰــان» ✿⇉!!!
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
◈ عُمـــــده چیـــــز؎ کِہ↡↡
⤦ ⤦ بــَـــرزخ رٰا تـــٰــاریـــــک مےکــُـــند،
⇇حَـــــرف زَدن پّشـــــت ســَـــر ،
مَــــــردُم أســـــت۔۔۔
«غِیـــــبت و تُهمـــــت و... »
و أز آن طَـــــرف یکے أز چیـــــزهـــٰــایے کہ،
⇠بـــــَرزخ رٰا رُوشـــــن مےکـــُــند؛
⤦ ⤦ گـِــــره گـــــشٰایے أز کٰار مــَـــردم أســـــت↑↑
﴿اُستـــٰــادفـــٰــاطمےنیـــٰــا𑁍↝﴾
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#شاید_تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهلم✍ بخش اول 🌺ایرج گفت : حالا از این حلقه خوشت ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهلم✍ بخش اول 🌺ایرج گفت : حالا از این حلقه خوشت ا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهلم✍ بخش دوم
🌺رفتم تو آشپز خونه تا شام درست کنم … شب عید بود و باید تدارک درست و حسابی می دیدیم عمه داشت گوشت خورد می کرد به من گفت : اومدی ؟ بیا کمک هم تورج میاد هم مینا علیرضا هم امروز زود میاد نهار هم نخورده …. بدو که خیلی کار داریم ……
یک کم بعد حمیرا هم اومد و به ما کمک کرد و تا افطار با هم حرف زدیم و کار کردیم….
با اینکه ایرج ساعت یک رفته بود خیلی طول کشید تا اومدن موقعی رسیدن که صدای اذان بلند بود…….
مینا رو که دیدم خیلی عوض شده بود اول متوجه نشدم ولی عمه زود گفت : به به خوب کاری کردی خوشگل شدی …
تورج که خیلی تیز بود پرسید منم دیدم که خوشگل شده برای چی بوده ؟…عمه گفت زنونه اس به تو مربوط نیست…تو الان بیا بغل من بشین که خیلی دلم برات تنگ شده فدات بشم ….
🌺حمیرا گفت زود تر این کارو می کردی خیلی فرق کردی ….. چی بود اون همه مو تو صورتت . تورج با شوخی گفت : آهان اصلاح کردین ….
عمه بهش تشر زد تورج خجالت بکش ….
گفت : ای بابا شما ها نمی تونین خودتونو نگه دارین به من میگین خجالت بکشم ؟ …..
طفلک مینا قرمز شده بود با اینکه اصلا آدم خجالتی نبود ….
اونشب همه با هم افطار کردیم و چیزی که برام خیلی جالب بود ، روزه بودن تورج تو این مدت بود خوشحال بودم که اونسال همه به خاطر اینکه من روزه می گرفتم با من روزه دار شدن و این برای من خیلی ارزش داشت به خصوص ایرج ……………
🌺ما داشتیم افطار می کردیم که علیرضاخان هم اومد ، پیپش روی لبش بود و یک کلاه لبه دار روی سرش همون طور با سیبل های رو به با لا …. یک نگاهی به سر تا سر میز کرد و با خنده گفت : پس شما ها برای همچین سفره ای روزه می گرفتین …. خوب اگر منم می دونستم
می گرفتم البته گرفتم ها ولی لیز بود در رفت …..
و خودش قاه قاه خندید …. و همون جا دستشو شست و نشست سر میز و با اشتها شروع به خوردن کرد ……
و به مینا گفت : خوش اومدی چه عجب من که دلم برای صدای شما تنگ شده …..
تورج گفت : منم ….من امشب یک لیست آهنگ در خواستی دارم ….
🌺بعد از شام اومدیم تو حال…. دور هم نشستیم تلویزیون شو رنگارنگ رو گذاشته بود منم خیلی گوگوش رو دوست داشتم و آهنگ کجاس مادر کجاس گهواره ی من رو می خوند ….
همه ساکت شدن و من به گریه افتادم …… ایرج نمی تونست نگاهشو از صورت من بر داره و من متوجه شدم تورج هم اینو فهمیده …..ولی تورج بازم مثل سابق شوخی می کرد گفت : …من اعتراف می کنم که امشب خودمو رسوندم تا آخرین سفره ی افطار اینجا باشم خیلی اون دو سه روز بهم خوش گذشت …مینا نمی دونی …رویا یک دوست داره نه یک دشمن داره …فقط برای دست انداختن خوبه اون شب مردیم از خنده گیر داده به ایرج و افتاده دنبالش ، اونشب نمی رفت که ، می گفت باید ایرج منو برسونه ….
علیرضا خان گفت : دیگه راش ندین بیاد اینجا رویا جان ببخشید ولی این جور آدما باعث درد سر میشن
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهلم✍ بخش دوم 🌺رفتم تو آشپز خونه تا شام درست کنم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_چهلم✍ بخش سوم
🌺گفتم به خدا عمو من نیاوردمش اصلا باهاش حرف نمی زنم خودشو به من می چسبونه … تورج وسط حرف من اومد و گفت : راست میگه بابا ایرج خودش بهش شماره تلفن داده … در واقع بهش نخ داده ….. و مامانم بهش آدرس داده …
علیرضا خان با تعجب پرسید آره ایرج تو بهش شماره دادی ؟ ایرج بلند خندید و گفت رویا تو بگو من بی تقصیرم فکر کردم آدمه …می گفت زنگ بزنم حال رویا رو بپرسم چه می دونستم این طوری میشه …
اونشب صدای خنده ی ما توی اون خونه پیچیده بود…. گفتیم و خندیدیم مینا برامون خوند و حمیرا هم حالش خیلی خوب بود …….دیر وقت بود و مینا رو شب نگه داشتم …..
🌺آخر شب دو تا پتو و یک بالش آوردم و بردم تو اتاق و روی زمین جا انداختم و کنار هم دراز کشیدیم و تا نزدیک صبح حرف زدیم …..
روز عید هم خیلی خوش گذشت یک روز شاد و آروم علیرضا خان هم با ما بود و تورج و ایرج شوخی می کردن و سر به سر هم می گذاشتن و گه گاهی به اصرار تورج مینا برامون می خوند…..
نزدیک غروب مینا گفت باید بره … چون روز عید بود اسماعیل نبود … تورج گفت: اگر می خوای من تو رو برسونم ….مینا مونده بود چی بگه گفت نه می رم سر خیابون با تاکسی میرم ….
تورج بلند خندید و گفت پول تاکسی رو بده من می برمت ….. همه بهش خندیدن و بالاخره با هم رفتن….
🌺آخر شب رفتم تو اتاق حمیرا دیدم به پشت دراز کشیده …. صورتش آروم بود و اون استرس ازش دور شده بود…… من یادم اومد که اون حالا نیمه شب ها هم ناله نمی کنه ….. ازش پرسیدم… فردا به چه بهانه ای بریم دکتر … پرسید فرداست ؟
گفتم آره ساعت چهار باید زود بریم …..
گفت : باشه من به یک بهانه ای ساعت سه میام دنبال تو دم دانشگاه با هم میریم ….نگران نباش …..
ساعت آخر با عجله کتابامو جمع کردم تا زودتر خودمو برسونم به حمیرا …. شهره نزدیک من وایستاده بود تازه متوجه ی اون شدم …مثل اینکه از دست من ناراحت بود …. با همون اوقات تلخ پرسید نمی خوای ازم معذرت بخوای ؟
گفتم : شوخی کردم …
🌺گفت : امروز ایرج میاد ؟ گفتم نه ولی ایرج نامزد داره بهت گفتم که …..
گفت : دورغ میگی راننده گفت که نداره …با عصبانیت و غیض گفتم: اصلا تو رو درک نمی کنم ….و دستم رو نشونش دادم و گفتم :شهره من نامزد ایرجم حالا خوب شد دست از سر من بردار خواهش می کنم برو دنبال کارت ..و همین طور که از کلاس میرفتم بیرون گفتم ول نمی کنه دیگه ، چه گرفتاری شدم ………..
با سرعت می رفتم به طرف در…… دکتر جمالی رو دیدم که اونم داشت می رفت به طرف بیرون سلام کردم ….جواب داد و گفت داری میای مطب؟
🌺گفتم بله آقای دکتر شما برین من خودمو می رسونم …………. روزای شنبه هیچوقت ایرج دنبال من نمی اومد چون کارش تو کارخونه زیاد بود ….وقتی رسیدم اسماعیل جلوی در بود ماشین رو خیلی جلوتر نگه داشته بود.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌓
🔸 يكى از بزرگان معرفت را پس از مرگش در خواب ديدند و از او پرسيدند كه پروردگارت با تو چه كرد؟
🔸 گفت : « آن اِشارات پريد، عبارات نابود شد، دانش ها از ياد رفت و رسم ها به كهنگى گراييد و جز چند ركعت نمازى كه در دل شب خوانده بودم، چيزى سودمند نيفتاد.»
📚 نكته هاى ناب اخلاقى، ص ۲۶
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁✨نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
🍂✨خـدايا اميدمان به لطف توست
🍁✨الـــــهـــــی🙏
🍂✨هیچ کسی را درگـرفـتـاری رهـا نـکـن
🍁✨رحمتت را برای همه عـزیزانم جاری بفرما
🍂✨و فردایی سراسر خیر و برکت برای
🍁✨دوســتــــانـــم مـــقـــدر فـــرمــــا
🍂✨آمـــــیـــــن یــــــا رَبَّ🙏
🍁✨نـگـران فـردایـت نـبـاش دوسـت مـن
🍂✨خدای دیروز و امروزمان ، فردا هم هست
🍁✨شـبـتـون نـورانـی و در پـنـاه خـدا
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2