□↲﴿چــٰـــآدرم᯽⇨﴾
⇠آتـــَــش وُجـــــودَت،
عِطـــــر گُلستـــٰــان
⤦ ⤦ ابـــــرٰاهیـــــم مےدَهـــــد... ◇◇نِمےســـــوزٰانـــــد↝
۔۔۔بِہ عــُـــروج مےرســـــٰانــَـــد𔘓➛
#حجاب
#چادرانه
#ریحانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
༻﷽༺
□حـّــــقُ و بــٰـــاطل↡↡
⇇ هـــــمیشہ مےجَنگـــــند۔۔۔
⤦ خــَـــط مـــٰــا خـَــــطِ
⇠﴿سیــــّـدألشُهـــــدٰاســـــتﷺ𔘓﴾
اینـــــکِہ مـــٰــا دَر مَسیـــــر مُـــــولٰاییـــــم۔۔۔
◇هَـــــمہ أش أز
╰─┈➤
□□«مُحبــّـــت زَهـــــرا ۜســـــت۔۔ᥫ᭡↝»
#وعده_صادق
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#خودشناسی ۳ 🍀❇️همه موجودات از یک هندسه و نظم درونی برخوردارند #استاد حاجیه خانم رستمی فر «داروخ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5985552623699233613.m4a
24.9M
-بَنـــــدگے کـَــــردن،
أصلاً کٰار سَـــــختے نیســـــت ..
□بِہ ﴿قـُــــول آیــّـــت الله بِهجّـــــت𔘓﴾؛
⇦عَمـــــل بہ وٰاجبــــٰـات
⇦و تــــَـرکِ مُحـَــــرمــٰات ..
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
دَر هنـــــگٰام تــَـــولُد ⇩⇩⇩
⇦دَر گـــوش نـــــُوزٰاد« أذان↑↑»مےگـــــویَند،
⇠وَلے نمــــٰـاز نمےخـــــوٰانَنـــــد..
□بہ هِنـــــگٰام مـــَــرگ ↡↡
⇇نَمــٰـــاز مےخـــــوٰانند أمــّٰـــا ،
⇠⇠ بـــِــدون أذٰان ..↝
◇أذٰان تــَـــولُـــــد بــَـــرٰا؎ نَمــــٰـاز مَـــــرگ أســـــت ..!!!
....و ایـــــن أســـــت:
╰─┈➤
«مَعنـــٰــا؎کوتــٰـــاه بـــــودنِ زِنـــــدگے ..𑁍»
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل_ویکم ✍ بخش سوم 🌺عمه گفت : خوب عمه جون یواشکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل_ویکم ✍ بخش سوم 🌺عمه گفت : خوب عمه جون یواشکی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و یکم ✍ بخش چهارم
🌺تصوری که از ایرج داشتم تو ذهنم خراب شده بود ، احساس بدی که دلم نمی خواست باورش کنم …. قیافه ی اون وقتی منو می کشید بالا و حالت عصبانیتی که نمی تونست کنترل کنه …. منو یاد علیرضا خان می انداخت وقتی داشت عمه رو می زد و من نمی خواستم زنی باشم که تو سری بخوره و تحت سلطه ی یک نفر دیگه باشه ، باید آزاد باشم تا بتونم به هدف هایی که تو زندگیم داشتم برسم اون در واقعا می خواست منو مهار کنه ، رفت و آمدم و بر خوردم با دیگران رو تحت کنترل خودش بگیره و این خواست من نبود ….. این اولین باری نبود که من جایی می رفتم و اون اخماشو تو هم می کرد و من ناخود آگاه از بیرون رفتن ترسیده بودم …… روی تخت دراز کشیدم و مدتی گریه کردم و به همون حال خوابم برد ….. خواب مامانم رو دیدم دستشو گذاشته بود روی سرم و نوازشم می کرد و بهم دلداری می داد …. همون جا توی خواب هم به گریه افتادم و از خواب پریدم …و دیدم یکی می زنه به در ….. فکر کردم ایرج ترجیح دادم فعلا باهاش روبرو نشم تا بیشتر فکر کنم… می ترسیدم حرفی بزنم که بعدا نتونم انجامش بدم چون خیلی دوستش داشتم …..
🌺ولی صدای حمیرا رو شنیدم که گفت : رویا منم باز کن کارت دارم باز کن دیگه …
چشممو باز کردم اتاق تاریک بود … در و باز کردم و بعد چراغ رو روشن کردم … اومد تو و گفت : بسه دیگه بیا بریم بیرون………. شام حاضره تازه تلویزیون هم یک برنامه ی خوب داره با هم تماشا کنیم و شام بخوریم …. اون اهل نصیحت نبود ولی این جوری می خواست منو سر حال بیاره ….
گفتم باشه عزیزم میام ….
🌺نگاهی به من کرد و گفت وای مرسی گفتم حالا یک ساعت باید ناز تو رو بکشم حوصله هم ندارم ….. همیشه می دونستم تو محشری زود باش بیا ….
گفتم: چشم تو برو بزار نماز بخونم میام …..
حمیرا رفت لباس عوض کردم و رفتم تا وضو بگیرم ایرج تو راهرو وایساده بود ….. دیدمش ولی نگاهش نکردم ….
اومد جلو و گفت : غلطی کردم که خودمم توش موندم راهی هست که منو ببخشی ؟ حالم خیلی بده رویا …حرفی نزدم و رفتم تو دستشویی …
🌺وقتی برگشتم هنوز اونجا وایساده بود …. نه اون حرفی زد نه من … رفتم اتاقو در رو قفل کردم و وایستادم به نماز … خیلی هم دلم گرفته بود برای همین مدتی طول کشید …. و بعد یک شونه به موهام کشیدم و رفتم پایین ….
حمیرا یک سینی که توش شام خودش و منو گذاشته بود آورده بود جلوی تلویزیون با اینکه حوصله نداشتم پیشش نشستم و خیلی زود به هوای درس رفتم بالا بدون اینکه نه ایرج رو ببینم نه عمه رو …… واقعا به خاطر کارای اخیر درسم مونده بود ، این بود که نشستم سر درس در حالیکه دنیایی که برای خودم ساخته بودم خراب شده بود و نمی دونستم با وضعیت موجود چیکار کنم … دیگه داشتم به این جور زندگی عادت می کردم که به هر چی دل می بستم یک طوری ازم گرفته می شد شاید هم چون اعتقاد پیدا کرده بودم این طوری می شد …….
🌺ساعت نزدیک یازده بود که یکی زد به در پرسیدم کیه ؟
عمه بود گفت : باز کن باهات کار دارم … سریع در و باز کردم و عمه اومد تو …. با هم نشستیم …
نگاهی به من کرد و گفت : اولین بارش بود بزار به جای اون همه که دوستت داره ببخشش خودش خیلی پشیمونه …. اگر دوستش داری فراموش کن ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2