eitaa logo
داروخانه معنوی
5.8هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
122 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز ۵_1.mp3
19.3M
📿 ▫️قسمت (پنجم) ▫️شفاعت پیامبر ✍شفاعت یعنی جفت شدن اگردر این دنیا با ایشان جفت شده باشیم در آخرت هم جفت خواهیم شد🌱 حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
﴿حَضـــــرت فــــٰـاطمہ زَهـــــرا ۜ 𑁍﴾ هَمـــــیشہ⇠ دَر خِـــــدمت مــٰـــادر و پـــــٰا؎ بَنـــــد او بــٰـــاش، ⇇چـُــــون بِهشـــــت زیـــــر پــــٰـا؎ مـــٰــآدران أســـــت؛ ↡↡وَ نَتیـــــجہ آن ؛ ↶نِعمـــــت هــٰـــا؎بِهـــــشتےخـــــوٰاهـَــــد بـــــود.↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پــِـــدرصـــــورت‌ پِسَــــــرش‌ رٰا بـــــوسیـــــد ، وگـُــــفت:↡↡ ↶تــٰـــاکے مےخـــــوٰا؎ بـِــــر؎ جِـــــبھہ؟!↷ ◇پِســــــربــٰـــاخَنـــــده‌گُفـــــت: ⇇قــُـــول‌ میدَم‌ دَفـــــعہ‌؎آخـَــــرم‌ بــٰـــاشہ!!! پـــِــدر:قــــُـول‌دٰادیـٰـــــا..!'⇉ «وپِســــــرش‌ سَرقُولـــــش‌ جٰـــــآن‌دٰاد'!💔➺» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۹ فراز ۲ 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۹🎇🎇🎇🎇🎇 🌹 مسووليت اداي امانت يكي ديگر از وظائف الهي، اداي امانت است،
خطبه ۱۹۹ فراز ۳ 🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇🎇 💥 ارزش و ره آورد زكات همانا پرداخت زكات با نماز، عامل نزديك شدن مسلمانان با خداست، پس آن كس كه زكات را با رضايت خاطر بپردازد. كفاره گناهان او مي شود، بازدارنده و نگهدارنده انسان از آتش جهنم است، پس نبايد به آنچه پرداخته با نظر حسرت نگاه كند، و براي پرداخت زكات افسوس خورد، زيرا آن كس كه زكات را از روي رغبت نپردازد، و انتظار بهتر از آنچه را پرداخته داشته باشد، به سنت پيامبر (ص) نادان است، و پاداش او اندك، و عمل او تباه و هميشه پشيمان خواهد بود. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿آیــــّـت الله بِهجـــَّــت (ره)✿ ﴾: «نمـــــٰـــــآز 𔘓↡↡» ↶مِثـــــل لیـــــمو شیـــــرین أســـــت، ↷ ⇇هَـــــرچہ أز أوّل وَقـــــت دور شَـــــود۔۔ ◇ تَلـــــخ تـَــــر مےشَـــــود.⇉ □هــَـــر کہ عـٰــــادت بہ تـــــأخیـــــر نمــٰـــازهــٰـــا کـَــــرده، ⇠خــُـــود رٰا بـــَــرٰا؎ تـَــــأخیـــــر، دَر اُمـــــور زِنـــــدگے آمـٰــــاده کـُــــند!!𑁍➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و ششم ✍ بخش دوم 🌺گفت : مامان جان نگارم … عزیز د
" "بر اساس قسمت_چهل و ششم ✍ بخش سوم 🌸فردا ساعت نزدیک چهار رسیدم خونه و یک راست رفتم و بدون خجالت از عمه پرسیدم ایرج زنگ نزده ؟ گفت هنوز که نه ….. صبر نکردم و رفتم بالا و نشستم پای تلفن دست و دلم به کاری نمی رفت .. ولی نه تنها ایرج زنگ نمی زد بلکه اصلا صدای تلفن بلند نمی شد گاهی اونو بر می داشتم تا ببینم بوق می زنه یا نه و دوباره منتظر می موندم …… نماز خوندم ، شام خوردیم … 🌸با حمیرا در مورد کارایی که باید برای اومدن نگار و رفعت می کردیم حرف زدیم ولی صدای تلفن نیومد که نیومد …. آخر حمیرا متوجه ی اضطراب من شد و گفت : نگران نباش زنگ می زنه اینقدر به تلفن نگاه نکن دیشب نخوابیده حتما خوابه … بالاخره رفتم سر درسم تا بتونم یک مدت هم شده ایرج رو از ذهنم بیرون کنم …. و همون طور روی کتاب در حالیکه اشک روی صورتم خشک شده بود خوابم برد … داشتم خواب میدیدم که مامانم داره برام لباس می دوزه نگاه کردم دیدم همون لباس خال دار سفیدیه که داشتم … 🌸گفتم مامان اینو که یک بار برام دوختی چرا دوباره ؟ انگشتشو گذاشت روی بینی شو گفت : هیس دوباره لازم داری خودت می بینی حالا ؛؛اگر دوباره نپوشیدی؟… صبر داشته باش …. با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و برای اولین بار من گوشی رو برداشتم با احتیاط گفتم الو …. ایرج بود …گفت سلام عزیز دلم خوبی؟ می دونستم خودت گوشی رو بر می داری خیلی دلم برات تنگ شده تا رسیدم شروع کردم به کار که زودتر کارامو بکنم و برگردم …. خوبی؟ چرا حرف نمی زنی …. با بغض گفتم : آخه می خوام صداتو بشنوم منم خیلی دل تنگتم …. 🌸گفت : پس معلوم میشه توام منو دوست داری .. پرسیدم راحت رفتی ؟ گفت : خیلی خوب بود .. یک چند ساعتی خوابیدم و بعد رفتم سر کار بهت یک شماره میدم هر وقت کارم داشتی بهم زنگ بزن … رویا ؟ گفتم جانم …گفت می دونی چی دستمه … ساعت دایی؛؛ از دستم زمین نمی زارم هر نیم ساعت یک بار هم موهاتو بو می کنم …تو چند تا عکس گرفتی ؟ 🌸گفتم هنوز که هیچی ولی بدون تو مزه نداره … پرسید مامان کجاس ؟ گفتم همه خوابن الان نزدیک ساعت پنج صبحه.. گفت : ای بابا پس من باید ساعت رو با تهران تنظیم کنم بیدارت کردم ببخشید من تازه می خوام برم شام بخورم و بخوابم ….گفتم : نه تو هر وقت دلت خواست و بیکار بودی زنگ بزن من همیشه منتظر تلفن تو هستم ….. بعد گفت : رویا جان بی خودی فکر و خیال نکنی ها … سعی کن بهت خوش بگذره تا من بیام خوب چه خبر ؟.. .گفتم دیشب نگار و آقای رفعت زنگ زدن و با حمیرا حرف زدن خلاصه جات خالی بود …. خیلی حمیرا خوشحاله .. 🌸گفت می دونم با رفعت در تماسم بهم گفت که زنگ زده … شاید من برم فرانسه و بعد با هم بیام ایران …… خیلی دوستت دارم خیلی…… عکست هم روی قلبم گذاشتم ….عکس من کجاس ؟ و تلفن قطع شد و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم هر چی صبر کردم دوباره زنگ نزد چون می خواست به من شماره بده …فکر کردم دوباره می گیره …. اما دلم قرار گرفته بود و تونستم دوباره بخوابم…. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و ششم ✍ بخش سوم 🌸فردا ساعت نزدیک چهار رسیدم خو
" "بر اساس قسمت_چهل و ششم ✍ بخش چهارم 🌸اونروز من دانشگاه نرفتم و همراه حمیرا با عمه و مرضیه و اسماعیل رفتیم به خونه ی حمیرا در بزرگ و آهنی باز شد حیاطی بود شاید از هزار متر بیشتر؛؛ یک کم جلوتر از در هر ده متر یک پله بود که از یک راهروی کناری به طرف ساختمون می رفت…. حیاط همه همین طور بود ولی با حوض های کوچیک و بزرگ و باغچه های اطرافش شکل خوبی به اون می داد….. 🌸زیبا به نظر می رسید با وجود اینکه همه ی باغچه ها خشک و خراب و حوض های خالی پر از خاک بودن …… جلوی در یک ساختمون کوچیک بود که همون اول یک مرد پا به سن گذاشته ای از توش اومد بیرون و پشت سرش یک زن خیلی کوتاه قد و سیاه رو با شکمی بزرگ … 🌸حمیرا با عصبانیت گفت : حسن خاک بر سرت کنن مثلا تو اینجا رو نگه داری می کنی پس برای چی پول می گیری عوضی بیشعور …. مرده شور هیکل تو ببرن .. این چه وضعیه اینجا درست کردی ؟ مگه هر ماه تو و اون زن لَشت حقوق نمی گیرین که کار کنین …. بیچاره دستپاچه شده بود و دو دستشو گذاشته بود روی سینه و گفت : آخه چیکار می کردم خانم الان زمستونه فایده نداره خوب شما هم که نبودین حوض ها رو برای چی آب کنم تا فردا مهلت بدین همه چیز رو درست می کنم قول میدم خانم ….. 🌸راه افتادیم حمیرا گفت پس شروع کن که آقا داره میاد خدیجه توام بیا به مرضیه کمک کن؛؛ زود باش …… و رفتیم بالا حمیرا کلید انداخت و وارد همون جای افسانه ای شدیم که ایرج برام مجسم کرده بود خیلی از تصور من بالاتر و بهتر بود با اینکه روی همه چیز پوشیده شده بود و همه جا پر از خاک بود اونجا قشنگ …. شیک….. و بی نظیر بود و تا شب اون خونه ی زیبا تمیز و مرتب شد من فقط توی اون خونه راه میرفتم و تماشا می کردم …. ایرج دوباره شب زنگ زد و اول با عمه و بعد حمیرا حرف زد و بعد گفت گوشی رو بدین به رویا ، علیرضاخان گفت اول بزار من کارش دارم و گوشی رو گرفت … مدت طولانی حرف زد و بعدم قطع شد … و من نتونستم باهاش حرف بزنم …. 🌸مثل بچه ها شده بودم همه ی منطق و عقلم شده بود…. دل… نمی دونستم چرا این فکر احمقانه تو سرم رفته بود که ایرج بر نمی گرده و نسبت بهش حریص شده بودم شاید اگر غرورم اجازه می داد بهش التماس می کردم برگرده ….. خیلی سعی کردم که اونا نفهمن من بغض کردم …. زود رفتم بالا و تلفن دوباره زنگ زد … چون علیرضاخان توی حال بود…. دستمو گذاشتم روی گوشی و منتظر موندم تا صدای عمه اومد که گفت: رویا گوشی رو بردار………. اونشب نزدیک نیم ساعت باهاش حرف زدم و یک کم آروم شدم و یک جورایی با مسئله کنار اومدم …… با هم قرار گذاشتیم که همیشه ساعت چهار صبح بهم زنگ بزنه که همه خواب باشن……. 🌸و اون هر شب این کار و می کرد دیگه اونقدر باهاش حرف زده بودم که تمام مدتی که اینجا بود حرف نزده بودم …از آینده و عروسی و بچه دار شدن عقایدمون و چیزایی که دوست داشتیم و آرزوهامون بهم گفتیم : اون تمام گزارش کارا شو به من می داد و هر شب باید بهش التماس می کردم که دیگه قطع کنه … ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌓 شیخ حسنعلی نخودکی : در راه حق اگر من به جایی رسیده ام‌، به برکت بیداری شب ها و مراقبت‌ در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است 🌱ولی اصل و روح همه اعمال و عبادات خدمت و احترام به سادات است «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فردا روز اول اول هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کمی حرف بزن علی نمیره 🥺💔 قربان آن آقا که پیـر سیلی مادر شد😭 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁خــــــداے مــــن 🍂مـیـان ایـن هـمـه چـشـم 🍁نگاه تـو تنها نگاهے سـت 🍂ڪہ مـرا از هـرنـگـهـبـان 🍁و محافظے بے نیازمی کند 🍂نگاهت را درایـن شـبـهـای 🍁پـــایـــیــزی بـــرای تـــمــام 🍂عزیزان و دوستانم آرزو می کنم ‍ 🍁آمــــیــــن یـــــا رَبَّ🤲 🍂شـبـتـون آرام و در پـنـاه خـدا «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا