داروخانه معنوی
□حَـــــرمَش ↡↡
↶سَنـــــگِ صَبـــــور دِل بیچــٰـــاره؎ مـــٰــاســـــت↷
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
«حُجّت الاسلٰام علّے بهـــــجَت»:
◇پـــِــدرم (آیّت الله محـــــمّدتَقےبهـــــجَت):
⇠دَر مَشهـــــد پـَــــس أز زیــــٰـارت ↡↡
↶بہ مَـــــزٰار عُلمـــــاء مےرَفـــــت ؛
و فـــٰــاتحہ مےخـــــوٰاند.↷
⇇ خُصوصـــــاً کـــــنٰار مـَــــزٰار ؛
«آقــٰـــآ؎نُخـــــودَکےاصفهــــٰـانے(ره)»،
مے رَفتـــــند و
⇠ بــَـــرٰا؎ مَــردُم دُعـٰــــا مےکــَـــردَنـــــد و
مےگــُـــفتند:
□ کِہ ﴿مَـــــرحـــــوم نُخُـــــودکے𑁍﴾ ؛
۔۔۔۔هَنـــــوز وســٰـــاطَت مےکـــــُند.➺
#امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
◇◇«بَسیـــــج 𔘓⇉»:
⇠لَشگـــــر مُخـــــلِص خـُــــدٰاســـــت.
﴿حَضـــــرت امٰـآم خُـــــمینے (ره )𑁍 ﴾
#هفته_بسیج #خادمان_امین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۴ اندرز به ياران 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۴🎇🎇🎇🎇 🍂آمادگي براي سفر آخرت آماده حركت شويد، خدا شما را بي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۴ اندرز به ياران 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۴🎇🎇🎇🎇 🍂آمادگي براي سفر آخرت آماده حركت شويد، خدا شما را بي
خطبه ۲۰۵
خطاب به طلحه و زبير
(طلحه و زبير پس از بيعت با امام (ع) اعتراض كردند كه چرا در امور كشور با آنان مشورت نكرده و از آنها كمك نگرفته است
🎇🎇🎇#خطبه۲۰۵🎇🎇🎇🎇
✅برخورد قاطعانه با سران ناكثين (طلحه و زبير)
به اندك چيزي خشمناك شديد، و خوبيهاي فراوان را از ياد برديد، ممكن است به من خبر دهيد كه كدام حقي را از شما باز داشته ام؟ يا كدام سهم را براي خود برداشته ام؟ و بر شما ستم كردم؟ و كدام شكايت حقي پيش من آورده شده كه ضعف نشان دادم؟ و كدام فرمان الهي را آگاه نبوده و راه آن را به اشتباه پيموده ام؟ بخدا سوگند! من به خلافت رغبتي نداشته، و به ولايت بر شما علاقه اي نشان نمي دادم، و اين شما بوديد كه مرا به آن دعوت كرديد، و آن را بر من تحميل نموديد، روزي كه خلافت به من رسيد در قرآن نظر دوختم، هر دستوري كه داده، و هر فرماني كه فرموده پيروي كردم، به راه و رسم پيامبر (ص) اقتدا كردم، پس هيچ نيازي به حكم و راي شما و ديگران ندارم، هنوز چيزي پيش نيامده كه حكم آن را ندانم، و نياز به مشورت شما. و ديگر برادران مسلمان داشته باشم، اگر چنين بود از شما و ديگران رويگردان نبودم. و اما اعتراض شما كه چرا با همه به تساوي رفتار كردم، اين روشي نبود كه به راي خود،
و يا با خواسته دل خود انجام داده باشم، بلكه من و شما اين گونه رفتار را از دستورالعملهاي پيامبر اسلام (ص) آموختيم، كه چه حكمي آورد؟ و چگونه آن را اجرا فرمود؟ پس در تقسيمي كه خدا به آن فرمان داد به شما نيازي نداشتم. سوگند بخدا! نه شما، و نه ديگران را بر من حقي نيست كه زبان به اعتراض گشايند، خداوند قلبهاي شما و ما را به سوي حق هدايت فرمايد، و شكيبايي و استقامت را به ما و شما الهام كند. (سپس فرمود:) خدا رحمت كند آن كس را كه حقي را بنگرد و ياري كند، يا ستمي مشاهده كرده آن را نابود سازد، كه خداوند حق را ياري مي كند تا به صاحبش برگرداند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
دَر دورٰان کـُــــرونٰا گـُــــفتند:
دُعــــٰـا؎ هَفتـــــم صَحـــــیفہ رٰا بخـــــوٰانیـــــد. ⇠خِـــــیلےهٰـــــآ خـــــوٰانـــــدَنـــــد۔۔
و ایـــــرٰان عـَــــزیز أز سَـــــد کــُـــرونـــٰــا
گــُـــذشـــــت.⇢
حٰالا هَـــــم سفــــٰـارش کــَـــرده أنـــدکِہ:
دُعــٰـــا؎ چهــٰـــاردَهـــــم صَحـــــیفہ رٰا،
⇇ بِخـــــوٰانیـــــم ۔۔
و«ســـــوره فَتـــــح و دُعـٰــــا؎تَـــــوسُّـــــل»
تـــٰــا گـــِــره کٰار،
⇠جِـــــبهہ مقـٰــــاوَمـــــت بـــٰــاز بشــَـــود.
تَجـــــربہ مےگـــــویَد عَمـــــل بِہ تُوصــــّـیههــٰـــا؎ این⇠ مــَـــرد خــُـــدٰا،
کـــِــشتے نجــٰـــات أز طـــــوفــــٰـان،
«حَـــــوٰادث آخـِــــرألزمــٰـــانےست𑁍.»
⇠⇠مَبــــٰـادا جــٰـــا بمـــٰــانیـــــم ...
#وعده_صادق
#امام_خامنه_ای
#ره_بر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ترجمه وشرح مختصرخطبه فدک ☝بخش #ششم (بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علّے مَع أل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J07.mp3
6.74M
□تــــٰـازمــٰـــانےکِہ↡↡
↶روح دَر بـــَــدن آدَمے أســـــت↷
⇇هنَـــــوزجــــٰـا؎ تُـــــوبہ ،
بـــَــرٰایـــــش بـــٰــاقےأســـــت!⇉
+﴿حَضـــــرتمُحمــَّـــدﷺ و ٰالِہ✿➺﴾
#توبه
#کلام_بزرگان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و نهم ✍ بخش چهارم 🌸اول سراغ تو رو گرفت.. مجبو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و نهم ✍ بخش چهارم 🌸اول سراغ تو رو گرفت.. مجبو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و نهم✍ بخش پنجم
🌸رفعت رفت کمک حمیرا چون بچه ام نمی تونست از پله ها بیاد پایین ، تورج اومد پایین و روی آخرین پله نشست و از دکتر پرسید کی نامه ها رو به شما داد خودش ؟
دکتر گفت نه والله من هیچ وقت با خود ایشون حرفی در این مورد نزدم دوستشون شهره اونا رو به من می داد و برام پیغام میاورد …
تورج دو دستی زد تو سر خودش از بس عصبانی بود گفت : این خط رویا نیست فهمیدم بازم کار شهره اس می خواسته بین ایرج و رویا رو بهم بزنه ………
🌸من کادو ای که برای علیرضا خریده بودی رو بر داشتم و با یکی از نامه ها دادم بهش گفتم خودت ببین … کسی که نامه ی عاشقانه
می نویسه نمیده کس دیگه ای این کارو بکنه ……
تازه همه فهمیدیم که موضوع از کجا آب می خوره …. دیگه از همه بیشتر علیرضا ناراحت بود می خواست شبونه بره دم خونه ی دختره ولی دکتر گفت نکنین این کارو من تو دانشگاه حلش می کنم …..
🌸دیگه دکتر چقدر ناراحت شد و معذرت خواهی کرد بماند ولی از حق نگذریم تورج خدمتش رسید تا اونجا که می تونست لیچار بارش کرد
وقتی ایرج اومد قیامت به پا شد مثل دیوونه ها شده بود …
از صبح تا شب خودشو به در دیوار می زد ولی همه می دونستیم که تو حتما روز چهاردهم میری دانشگاه و می تونیم اونجا پیدات کنیم….. ولی عمه جون بد کردی ما رو بی خبر گذاشتی درست نبود ….
🌸ایرج گفت : چی میگی مامان اگر با من کسی این کارو می کرد زمین و زمون رو بهم می ریختم … رویا که کاری نکرده ….. ما که هر چی کشیدیم حق مون بوده به خاطر بی عقلی بابا …. من که حرفی بهش نزدم از بس خودش ناراحته ولی نباید مرد گنده درست فکر کنه ؟ …..
گفتم : ایرج جان خودتم یک بار تحت تاثیر کارای شهره قرار گرفتی … یک وقت پیش میاد دیگه …….
گفت : ببین مامان چقدر خانمه ..من بی خودی دوستش دارم ؟
و یک دفعه دیدم در خونه ی حمیرا نگه داشت…… بوق زد تا درو باز کنن …..
گفتم : آخ خیلی خوب شد دلم براش تنگ شده بود …..
ایرج دو سه تا بوق زد و دیدم نگار و حمیرا دارن میان به استقبالمون ……
🌸پس مثل اینکه منتظر بودن ، حمیرا کلی از من گله داشت : گفت : نمی تونم تو رو بشناسم خوب بی شعور دیدی این طوری شد باید میومدی اینجا و برای من تعریف می کردی این همه ما رو به درد سر نمی انداختی تو خیلی ترسویی برای کاری که نکردی چرا فرار کردی میومدی اینجا به من می گفتی همون جا حلش می کردیم خیلی بی فکری کردی … از دستت عصبانیم …
🌸اگر تو ما رو دوست داری؟ خوب ما هم تو رو دوست داریم چرا فکر ما رو نکردی … حالا به ما فکر نکردی به فکر ایرج هم نبودی؟ چی بهش میگذره ؟ به خدا دلم برای ایرج آتیش گرفته بود … بابام یک غلطی کرد تو چرا ما رو تنبیه کردی ؟ اعصاب همه خورد شد …
ایرج که دید حمیرا شورشو در آورده با خنده گفت تو همین اعصاب خوردکنی حمیرا هم رفته با رفعت دوباره ازدواج کرده …آخه خیلی اعصابش خورد بود …
🌸از خوشحالی پریدم هوا و بغلش کردم چشمام پر از اشک شده بود بلند گفتم الهی فدات بشم خیلی خبر خوبی بود عالی شد …خیلی خوب شد … نمی دونم از خوشحالی چی بگم تبریک میگم …
حمیرا هم احساساتی شده بود و گفت : احمق من اینو از تو دارم دلم می خواست توام باشی کاری نکردیم فقط عاقد اومد تو خونه و عقد مون کرد همین …..نگار گفت : خاله رویا مامانم میگه شما باعث شدی مِقسی اَوو….مِقسی بوکو ……. من خندیدم و از حمیرا پرسیدم : کاری نکردم به فرانسه چی میشه؟
🌸حمیرا گفت : دُقیین پرسیدم خواهش می کنم چی میشه ؟ گفت ژُتان پخی …….گفتم دُقیین ..ژُتان پخی …نگار از حرف من خندش گرفت و گفت خاله رویا شما فارسی بگید بهتره …
نهار رو خونه ی حمیرا خوردیم …بعد از ظهر تورج اومد ..
🌸تا چشمش به من افتاد گفت : سلام دختر دایی دیدی هر جا بری پیدات می کنیم و گیرت میاریم هنوز باهات کار داریم جای کتک خوردن خیلی داری تا ناکارت نکردیم ولت نمی کنیم حالام می خوایم زن ایرج بشی که دیگه نتونی از دست ما خلاص بشی و طبق معمول خودش از همه بیشتر خندید
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و نهم✍ بخش پنجم 🌸رفعت رفت کمک حمیرا چون بچه
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاهم ✍ بخش اول
🌸تورج گفت : حالا کجا رفته بودی …
گفتم : پانسیون مریم تو خیابون پهلوی پرسید کجاش؟
گفتم :چهار راه محمودی ایرج گفت من اونجا رو دیدم اونو از کجا پیدا کردی؟ اونوقت شب ؟ گفتم باور می کنی خدا کمکم کرد من سوار تاکسی شدم نمی دونستم کجا برم راننده متوجه شد ..وقتی گفتم یک هتل نزدیک منو ببر اون پانسیون رو نشونم داد….
🌸عمه گفت : خدا رو شکر اقلا جات امن بوده …. گفتم من باید الان برم خانم ملک گفته ساعت هشت باید همه تو پانسیون باشن وگرنه عذر مونو می خواد خیلی مقرراتیه ….
تورج گفت : ولش کن مگه می خوای اونجا بمونی ؟
🌸گفتم آره … به خدا خیلی برام سخته دیگه بر گردم تو اون خونه اصلا نمی تونم ….
ایرج گفت : منم جای اون بودم نمیومدم بزارین خودش تصمیم بگیره اذیتش نکنین ….
حمیرا ناراحت شد و گفت نه به خدا نمی زارم خوب اگر نمی خوای خونه بری؟ بمون اینجا ….. ایرج گفت : نه خواهر جان حتما اونجا راحت تره … بزار بابا هم بفهمه چیکار کرده …. پس بیا بریم دیرت نشه خودم می رسونمت …..
🌸هیچ کس دیگه حرفی نزد و همه انگار راضی شدن من توی پانسیون بمونم ……..
من جا خوردم و فکر نمی کردم ایرج و عمه به این زودی راضی بشن من برم پانسیون ………
بالاخره با تورج و عمه راه افتادیم توی راه همش تورج حرف زد ولی من خیلی پکر شده بودم البته که دلم می خواست همون جا توی پانسیون بمونم ولی از اینکه ایرج اینقدر ساده قبول کرده بود خوشم نیومد ….
🌸دم پانسیون عمه هم پیاده شد ایرج سعی می کرد جلوی تورج زیاد با من حرف نزنه این بود که با هر دو خداحافظی کردم و با عمه رفتیم بالا … ملک خانم تو اتاقش بود …..
عمه رو که دید خوشحال شد و گفت : ای وای خانم تجلی اینجا چیکار می کنی ؟ سلام خوش اومدی بفرمایید چی شده ؟ شما کجا اینجا کجا ؟
عمه هم از دیدن اون تعجب کرده بود ..و پرسید اینجا مال شماس؟ پس دختر من این مدت پیش شما بوده و من اینقدر نگران بودم …
🌸پرسید : دخترت ؟ رویا دختر توس ….عمه گفت : آره الان دخترِ منه ولی در اصل دختر برادر منه … خوب دیگه چطوری ملک جون …. گفت : خوبم….. کاش از اول می دونستم ماشالللللله به زنم به تخته دهنش قفله, قفله, خانم ما نتونستیم یک کلمه حرف ازش بکشیم حالا چی شده بود که اونشب این دختر تا صبح گریه کرد ؟…
🌸.عمه که گیر افتاده بود باید الان یک دورغ آبدار از خودش درست می کرد …… نفس بلندی کشید… و مکثی کرد … معلوم بود چیزی حاضر تو ذهنش نداره ..
بالاخره گفت : چیز مهمی نبود … راستش … اینکه ……………
🌸من رفتم به کمک عمه و گفتم چطور عمه جون چیزی نبود پسر شما از من خواستگاری کرده من چطوری دیگه تو اون خونه بمونم …..عمه تازه سر نخ دستش اومد و گفت : عیب نداره عزیزم حالا من باهاش حرف می زنم …. خوب دختر ما دست شما سپرده تا بیایم و ببیرمش و برای اینکه مجبور نشه بیشتر توضیح بده فرار کرد …..
من از عمه خداحافظی کردم و اونم سر پله ها یک چشمک به من زد و رفت ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
❓سؤال؛
🖋برای کسی که میخواهد شروع به نمازِشب خواندن کند، خواندن نماز وَتر به تنهایی کافی است؟
👈پاسخ؛آیت الله خوشوقت؛
✅اگر وقت نباشد و انسان نمیتواند همه نمازِشب را بخواند، خُب چارهای نیست آن مهمترینش است.
اما کمکم باید اضافه کند و خودش را از همهی آن محروم نکند.
کُلّ آن نیم ساعت بیشتر وقت لازم ندارد، حالا به خصوص شبها بلند است و انسان میتواند بلند بشود، امّا اگر حالا شروع نکند و به عادت بگذارد تابستان که شبها کوتاه میشود کار مشکل میشود.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
◇سلام بده به اون که بهترین رفیق زندگیته.
‹🕌✨›⬿ #امام_رئوف
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
˻«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2