داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۶ منع از دشنام شاميان 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۶🎇🎇🎇 ✅اخلاق در جنگ من خوش ندارم كه شما دشنام دهنده باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۶ منع از دشنام شاميان 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۶🎇🎇🎇 ✅اخلاق در جنگ من خوش ندارم كه شما دشنام دهنده باش
خطبه ۲۰۷
بازداشتن امام حسن(ع) از رفتن به میدان
🎇🎇🎇#خطبه۲۰۷🎇🎇🎇
✅ضرورت حفظ امامت
اين جوان را نگهداريد تا پشت مرا نشكند، كه دريغم آيد مرگ، حسن و حسين(علیهم السلام) را دريابد، نكند با مرگ آنها نسل رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از بين برود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💥فَإِنَّمَـــــا مَثَـــــلُ الدُّنْيَـــــا مَثَـــــلُ الْحَـــــيَّةِ:
لَيِّـــــنٌ مَسُّـــــهَا، قَاتِـــــلٌ سَمُّهَـــــا
«دُنيــــــــٰــا...𑁍 »
⇠فَقـــــط بہ «مـــٰــار» شَـــــبيہ أســـــت کہ↡↡
⇇ بہ هنـــــگٰام لَمـــــس کـــَــردن،
↲↲ نَـــــرم بہ نَظـــــر مےرِســـــد،
◇ ولے دَر بـــٰــاطنـــــش ؛
۔۔۔سَـــــمےکـــُــشنده أســـــت»↳↳
✿_نَهـــــجُ ألبــــٰـلاغہ ،نــــٰـامہ ⁶⁸_✿
#نهج_البلاغه
#تلنگر
#بابا_علی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ترجمه وشرح خطبه فدک ☝بخش #هشتم (بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علّے مَع ألحّ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J09.mp3
7.08M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 عاشقتم خدا با این طراحی هات !
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🔆 عاشقتم خدا با این طراحی هات ! #نماز_اول_وقت «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
↲↲نـــــمٰازت رٰا مــــتّصل کـُــــن..
⇠بہ نـــــمٰازِ﴿ امـٰــــام زمــــآن«عج»𔘓↷﴾
و ســــجّٰاده أت را شـــٰـاهد بــِـگیر⇢
کہ هـــــیچ نـــمٰاز؎
↶بــــدونِ دُعـــٰــا؎بـــــر فـــَـرجش نــَــبوده أســــت.↷
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه✍ بخش پنجم 🌸تورجم دخالت کرد و گفت رویا بگو شر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه✍ بخش پنجم 🌸تورجم دخالت کرد و گفت رویا بگو شر
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و یک ✍ بخش اول
🌸احساس من تو اون لحظات گفتی نیست از اینکه همه ی خانواده خوشحال بودن دلم قرار گرفته بود ولی این باعث نمیشد کمبود پدر و مادرم رو ندیده بگیرم و همش دنبال اونا نگردم ….
و یاد هادی تنها برادرم نباشم ..چشمم دنبال اون می گشت و فرید ….
رفتم پیش عمو خبیری و نشستم …حال و احوال کردم و از هادی پرسیدم …گفت : والله از من رو پنهون می کنه اون به هیچ وجه نمی خواد سهم تو رو بده و ما هم مدرک درست و حسابی نداریم البته میشه یک کارایی کرد ولی شکوه خانم میگه اونم بچه ی برادر منه نمی تونم گرفتارش کنم زن و بچه ش چی میشن ؟
گفتم عمو اونو ول کنین به عمه هم گفتم من دیگه دنبال اون ارث نیستم اون موقع می خواستم که سر بار کسی نباشم …
🌸حالا دیگه اوضاع فرق کرده و خودم درس می خونم و کار می کنم … ولی فکر نمی کردم؛؛؛ واقعا فکر نمی کردم اون با من به خاطر پول چنین کاری رو بکنه و منو فراموش کنه ….
خوب اگر اونو دیدین بهش بگین که من ازدواج کردم و یادش هم بودم ……
حمیرا اومد و دست منو و ایرج رو گرفت و برد وسط …….
ایرج بر خلاف تورج و حمیرا اصلا رقص بلد نبود …
🌸تورج هم اومده بود و اونو یواشکی دست مینداخت ….. و می گفت : داداش اول آدم رقص یاد میگیره بعد داماد میشه حالا ببین من چه حاضرم ؟
یا سکه هامو پس بدین یا عروسی منم جور کنین …. گفتم آخه ما غافلگیر شدیم …
گفت : من نخ رو بهت دادم خودت نفهمیدی خونه ی حمیرا نگفتم …
می خوایم زن ایرج بشی .. یادت نیست ؟
ما همون موقع داشتیم تلاش می کردیم تا برات عروسی بگیریم هی بهم چشمک می زدیم شاید بفهمی ولی تو اصلا حواست نبود از خدا خواستیم که تو پانسیون بمونی تا ما راحت کارامونو بکنیم ………
شام از بیرون آوردن و همه رفتن سر میز و مشغول شدن حمیرا منو صدا کرد و با هم رفتیم بالا ….
گفت : ما نرسیدیم اتاق ایرج رو خیلی درست کنیم ….
🌸ناراحت شدم و گفتم …چی داری میگی ؟ اصلا حرفشو نزن امکان نداره …عمو هم گفت فعلا تا عروسی عقد کنین .. این چه حرفیه می زنی ؟ .. گفت نمی دونم به خدا راست میگی ولی ایرج گفته…… و مامانم فکر کرد به تو بگم ….راستشو بگم من می دونستم قبول نمی کنی به ایرجم گفتم …..
نفسم داشت بند میومد گفتم واقعا ایرج اینقدر بی ملاحظه شده ؟ نه,,نه ,,اصلا .. خودت باهاش حرف بزن لطفا ، تا ناراحت نشه چون من الان آمادگی ندارم …. تو رو خدا حمیرا خودت درستش کن …. دستشو زد به شونه ی منو گفت : نه بابا غلط کرده ناراحت بشه مگه تو عروسکی … من بهش میگم خیالت راحت باشه …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یک ✍ بخش اول 🌸احساس من تو اون لحظات گفتی ن
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و یکم- #بخش دوم
🌸زخمی بود که به زمان نیاز داشت ….
من اون روز از اینکه ساکت موندم از خودم بدم اومد ولی الان خوشحال بودم که اون سکوت باعث شد حرف بدی نزده باشم و الان خجالت زده ی اون نباشم …… و با وجود اینکه الان دیگه زن ایرج بودم دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم ولی باز به عشق ایرج تصمیم گرفتم سکوت کنم……….
🌸بعد در کیفم رو باز کردم و عکس اونو در آوردم و گذاشتم روی قلبم و خوابیدم …..با رویای خوشی که اونشب داشتم ….. و یادم رفت که زندگی چطور می تونه با آدما بازی کنه ……
صبح ایرج قبل از من بیدار شده بود….
صدای در …. منو که داشتم لباس می پوشیدم به خودم آورد گفت :ایرجم خانم تجلی بیدار شدین ؟ من در خدمتم زودتر بریم من کارخونه کار دارم …. من هیچی نگفتم …. راستش خجالت می کشیدم….
🌸کارامو کردم و در و باز کردم دیدم پشت در وایستاده خندم گرفت : گفتم چرا اینجا وایستادی؟
گفت : دیگه راحت شدم هر چقدر دلم بخواد پشت در اتاق تو می مونم ,,آخه من هر وقت از جلوی اتاقت رد می شدم دلم می خواست باهات حرف بزنم….. حالا که زن منی می خوام دق و دلیمو خالی کنم ؟سلام صبح بخیر …..
گفتم: صبح شما هم بخیر …ولی ایرج تو رو خدا صبر کن من برم بعد تو بیا حالا عمه فکرای بد می کنه ….
🌸گفت : چه فکر بدی تو زن منی ولی بازم چشم خانم هر چی تو بگی ولی من دیگه شوهرتم ها…
..یادته دیشب عقد کردیم ….گفتم ایرج تو رو خدا صبر کن یواش یواش من هنوز تو شوک دیشبم و باورم نشده که الان زن تو شدم بهم فرصت بده باور کن صبح که از خواب بیدار شدم نمی دونستم راسته یا دورغ ؟
گفت : چشم پس بدو برو که منم بیام امروز باید برم کارخونه خیلی کار دارم جنس میاد من باید خودم تحویل بگیرم ….
🌸گفتم خوب تو برو من با اسماعیل میرم ….. صورتشو کشید تو هم و اخمهاشو به شوخی کرد تو هم و گفت : من زنم رو خودم می رسونم ….. با عجله رفتم پایین عمه هنوز خواب بود ولی مرضیه و دوتا عروس هاش داشتن جمع و جور می کردن…
گفتم خسته نباشین دست شما درد نکنه و رفتم تو آشپز خونه دو تا چایی ریختم و زود با هم صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون ..
🌸اول رفتیم پانسیون و وسایلم رو بر داشتم و از ملک خانم خداحافظی کردم …وقتی سوار شدم ایرج سرشو تکون داد و می گفت این روزا که تو اینجا بودی نمی دونی به من چی گذشت ولی خوب امیدم این بود که می تونم تو رو برای همیشه تو خونه ی خودم نگه دارم ….
🌸ولی باعث این کار تورج شد من اول شجاعت اینو نداشتم که تولد و عقد رو با هم یک شب بگیرم …تورج گفت : اگر دوستش داری کارو تموم کن منم کمکت می کنم و دستشو زد به شونه ی منو گفت یا علی …..خیلی زحمت کشید و من این لحظات رو مدیون اونم ….
منم کمکش می کنم تا به خواسته اش برسه….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_شب 🌙🌓
اگر شده حتی یکبار در عمرتون #نماز_شب بخوانید تا از این نعمت برخوردار بشید...😇
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
🍂 خــــدایــــا "
🍂 در این
🍂 شـبـهـای پـایـیـز
🍂 مهربانی به دلهـا
🍂 برکت تو خونـه ها
🍂 برطرف شدن غمهـا
🍂 برطرف شدن مشکلات
🍂 و مستجاب شدن دعاهـا
🍂 را نصیب همه عزيزانم بگردان
✨آمــــیـــن یــــا رَبَّ 🙏
🍁در این شـبـهـای
🍂زیبای پاییزی
🍁ان شاءالله غمهاتون
🍂مثل برگهای زرد پاییزی
🍁بریزه و بجاش
🍂شادی و سلامتی جایگزین بشه
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی