امروز دوشنبه
قضای ⇠ #نماز_عصر
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
داروخانه معنوی
فردا دوشنبه ختم انعام داریم هر کس مایله شرکت کنه وارد لینک زیر بشه .هم میتونید سوره رو کامل بخونید ه
امروز ختم انعام داریم در گروه ختم قرآن
داروخانه معنوی
﴿ آیـــّــت الله بهٰاءألـــــدینے(ره) 𑁍⇉﴾،
مےفــَـــرمــــودَنـــــد :↡↡
⇇ مـــٰــا تَجـــــربہ زیـــٰــاد؎،
۔۔۔ بہ دَســـــت آوَرده ایـــــم و
وُجـــــدان نــِـــموده ایـــــم کِہ،
⇠بـــــرٰا؎ رهــٰـــایے أز مُشـــــکلٰات،
□راههــٰـــایے هَســـــت کہ،
↲↲ بِهتـــــرین آنهـــٰــا کہ خــــُـود مـــٰــا،
حـــِــس کـَــــرده ایـــــم و ،
بہ کُمـــــک آنهــــٰـا بہ حٰاجـــــت هـــٰــایمـــٰــان،
◇رِسیـــــده ایـــــم ،
⇇چهـــٰــار⁴ چیـــــز أســـــت :
¹_نـَــــذر کردن گـــــوسفَند بـــــرٰا؎ فُقـــــرٰاء
²_خـــــوٰانـــــدن "حَدیـــــث کـــــسٰاء"
بہ طُـــــور پےدرپے
³_ پـَــــردٰاخـــــت صـــــدّقہ
⁴_ خَـــــتم صـــــلّوٰات
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#حاجت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿حَضـــــرت أمیـــــرعلّیہ السّلٰام𑁍⇉﴾ :
□□بـــِــدٰان کہ↡↡
⇇ ریـــــز و دُرشـــــت کٰارهــــٰـایت۔۔۔
╰─┈➤
◇◇«تـــٰــابـــــع نمـــٰــاز تـــــُوســـــت .. ✿➺»
#نهجالبلاغه
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۸ درباره حكميت 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۸🎇🎇🎇 🍂نكوهش از نافرماني كوفيان اي مردم، همواره كار من با شما ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۸ درباره حكميت 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۸🎇🎇🎇 🍂نكوهش از نافرماني كوفيان اي مردم، همواره كار من با شما ب
خطبه ۲۰۹
فراز ۱
در خانه علاء حارثي
🎇🎇🎇#خطبه۲۰۹🎇🎇🎇
✅روش استفاده از دنيا
با اين خانه وسيع در دنيا چه مي كني؟ در حالي كه در آخرت به آن نيازمندتري آري اگر بخواهي مي تواني با همين خانه به آخرت برسي! در اين خانه وسيع مهمانان را پذيرايي كني، به خويشاوندان با نيكوكاري بپيوندي، و حقوقي كه بر گردن تو است به صاحبان حق برساني، پس آنگاه تو با همين خانه وسيع به آخرت نيز مي تواني پرداخت.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
↲↲بَعـــــد أز هَـــــر نمــٰـــاز ؛
⇠گُفتـــــن سہ³ بــــٰـار ↡↡
↶«صلَّے اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَـــــاعَبدِاللهِ وَ عَلےَ الْمُسْتَشْهِدِیـــــنَ بَینَ یَـــــدَیکَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَـــــرَکَاتُهْ» ↷
□مُعــــٰـادل بــٰـــا ،
╰─┈➤
﴿زیــٰـــارت سیــــّـدألشهـــــدٰا ﷺأســـــت.﴾
#امام_حسین
#نماز
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ترجمه وشرح خطبه فدک ☝بخش #دهم (بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علّے مَع ألحّق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J11.mp3
9.42M
داروخانه معنوی
↶″أيَتـــــهاألجَميـــــلةألبَعيـــــدةعَننٰاظـــــر؎
وألقَريـــــبةإلىٰقـَــــلبےأحبُّـــــكِ . . . ″↷
⇠اِ؎ زیبـــٰــا۔۔۔
↲↲ اِ؎ کِہ أز چشمــٰـــانـــــَم دور؎ . .
◇ و بہ قَــلبــــᰔـم نــَـــزدیـــــک؛⇉
╰─┈➤
□□□﴿دوستـــِــت دٰارم ..𔘓➺﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یکم ✍ بخش پنجم 🌸اولین چیزی که گفتم این بو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و یکم ✍ بخش پنجم 🌸اولین چیزی که گفتم این بو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش دوم
🌸عمه تو حال بود …
گفتم : سلام عمه جون ایرج خونه س ؟
گفت سلام مادر آره داره حاضر میشه بره مسافرت….
یکه خوردم پرسیدم کجا ؟
🌸گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره اونم بچه ام خسته شده دیگه …….
بزار بره یک کم حال و هواش عوض بشه ….
با بغض پرسیدم کجا ؟
گفت : اونشو من نمی دونم از خودش بپرس …و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد …..
وارفتم و آهسته از پله ها رفتم بالا …ایرج تو اتاقش بود در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟
🌸گفت : جانم عزیزم اومدی ؟ چه زود فکر نمی کردم به این زودی بیایی منو بغل کرد و بوسید …..
پرسیدم کجا می خوای بری چمدون بستی ؟ گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……بی هدف اطرافو نگاه کردم اشک تو چشمم جمع شده بود ..و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال …
🌸یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم خیلی بدی ….
داشتم میمردم مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟
گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..گفتم اونم مثل تو شوخی کرده حتما ، چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ……….
از خنده روده بر شده بود می گفت الحق که من و تورج بچه های اونیم ….
برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم نهار رو تو راه بخوریم ….
🌸گفتم عمه گناه داره اونم بیاد و صبر نکردم و دویدم پایین اون داشت می خندید دست انداختم دور گردنش و گفتم تو رو خدا عمه بیا با ما بریم خواهش می کنم نگو نه ….قبول نمی کنم بیا بدون شما خوش نمیگذره ….
🌸گفت اولا بشین ببینم باهات کار دارم …..تو دلت
می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟
گفتم الان چه وقت این حرفاس عمه جون …
گفت : نه بگو ببینم ..(ایرجم اومد پیش ما ) گفتم راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین …
همونی که داشتم عالی بود خیلی هم عالی و همیشه توی ذهنم می مونه دیگه چه لزومی داره؟
عروسی برای یک شب خاطره انگیزه خوب منم داشتم دیگه… برای چی عروسی بگیریم …. نمی خوام…..
🌸سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم؟ من رویا رو میشناسم شما ها هنوز اونو نشناختین…
خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین منم تا شما بر گردین اوضاع خونه رو روبراه می کنم ….
🌸بغلش کردم و بوسیدمش اونم منو در آغوش گرفت و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت قربونت برم عمه خدا تو رو به من داد …..
ایرج گفت داد به من ….مامان صاحب نشو داد به من….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش دوم 🌸عمه تو حال بود … گفتم : سل
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش سوم
🌸من خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و دادم به ایرج برد گذاشت تو ماشین عمه برامون یک عالم خوراکی گذاشته بود من کیفم رو روبراه کردم و نگاه کردم تو آینه تا ببینم خوب هستم یا نه …
یک باره قلبم از جا کنده شد …..سست شدم یاد اون روزی افتادم که با بابام می خواستم برم شمال ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفت بشدت می لرزیدم صحنه های تصادف یک بار دیگه اومد جلوی چشمم ایرج منو صدا کرد ولی قدرت حرکت نداشتم وقتی دید خبری از من نشد اومد بالا ….
از دیدن من ترسید فکر کرد اتفاقی برام افتاده ……
نشستم روی تخت و گفتم : ایرج نمیام می ترسم…
پرسید چرا عزیزم خودتو ناراحت نکن بگو ببینم چی شده گفتم : از شمال رفتن می ترسم …
گفت : اوه یادم نبود عزیز دلم من مراقبم بالاخره که باید بریم گفتم : پس از جاده ی چالوس نرو هیچوقت نمی خوام اون جاده رو ببینم……
صدا زد مامان یک کم آب قند بیار… رویا حالش خوب نیست ….
عمه هم داد زد مرضیه آب قند بیار و خودش با عجله اومد بالا ….
بلند شدم که مسئله بزرگ نشه ولی سرم گیج رفت و خوردم زمین ……
ایرج منو روی دست بلند کرد و برد پایین روی کاناپه خوابوند …..
عمه هراسون دنبال ما میومد و هی می پرسید چی شده ؟
ایرج گفت : یاد سفرشون با دایی اینا افتاده…… عمه زد روی دستش و گفت خاک بر سرم چرا من به فکر نبودم …
ولش کن ایرج با این حالش نرو برین یک جای دیگه …
گفتم نه الان حالم خوب میشه …و آب قند رو سر کشیدم …
کمی دراز کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم بریم……
ایرج گفت : نه عجله ای نیست اول تو حالت خوب بشه ……
نمی خواستم تو ذوق ایرج بزنم ……..
گفتم : نه خوبم به خدا بهترم …فقط از جاده ی چالوس نریم ….
هنوز خیلی خوب نبودم و تظاهر می کردم که راه افتادیم و ایرج از جاده هراز رفت به طرف شمال ….
با این که ما می خواستیم بریم رامسر و راهمون طولانی می شد …….با تمام قوا سعی می کردم به چیزی که ناراحتم می کنه فکر نکنم تا این سفر رو برای خودمون؛؛ مخصوصا ایرج خاطر انگیز باشه …….
اونم تمام راه با من حرف زد …انگار سالها بود با هم حرف نزده بودیم .
نهار رو توی راه خوردیم و هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم به هتل رامسر….وقتی داشتیم از پله های هتل بالا می رفتیم گفتم : ایرج جان منو اول میبری لب دریا ؟…
گفت باشه عزیزم جابجا بشیم میریم …..در اتاق رو که باز کردم جا خوردم و برگشتم و ایرج رو بغل کردم و گفتم وای تو محشری ….چطوری این کارو کردی ؟ تمام اتاق تزیین شده بود چراغ ها خاموش بود و با نوری که از شمع های بلند روی گلهای قرمز می تابید اتاق روشن شده بود خیلی شاعرانه و زیبا ….مثل یک رویای دست نیافتی دل انگیز بود …. در و بست و منو بغل کرد ……………
ما دیگه لب دریا که نرفتیم… حتی شام هم نخوریم و تا صبح خوابیدیم ……. و صبح تو آغوش ایرج بیدار شدم …..
نزدیک ظهر رفتیم لب دریا و من برای اولین بار دریایی که همه ی رویای من در بچه گی بود دیدم … کنارش وایستادم و مدت زیادی فقط نگاه کردم …..
خواستم چیزی بگم ولی احساس کردم اون خودش می دونه که من چی می خوام بگم…. خروشان بود با موجهای بلند ..آبها بهم می پیچیدن و طبقه ؛ طبقه روی هم فریاد می کشیدن و به طرف من میومدن و من بازهم نگاه کردم …
ایرج اومد از پشت دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و سرمو بوسید ….و اونم مثل من ساکت وایستاد ….
یک هفته اوجا موندیم تمام جنگل و روستای زیبای اطراف رو گشتیم ولی چیزی که همه ی اونا رو لذت بخش می کرد عشقم به ایرج بود …..
ساعت حدود دو از رامسر راه افتادیم و این بار با نظر من از همون جاده ی چالوس برگشتیم ابتدای جاده نگه داشت و کلوچه و عسل و سبد خرید و بعد به من نگاه کرد و گفت خوبی ؟ می خوای برگردم از هراز برم ….
گفتم نه به خدا خوبم بریم …
گفت : پس به من فکر کن با خودت تکرار کن چقدر شوهرمو دوست دارم بهش اعتماد دارم اونم بیچاره داره آهسته میره و به جاده هم نگاه نکن …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
آیت الله سیدمحمد باقر درچه ای،
استادآیت الله بروجردی درقنوت
نمازشب دعای ابوحمزه ثمالی راایستاده می خواند.
کتاب سیمای فرزانگان 190
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا