سلام عزیزانم از پیامهای پر مهر و محبتتون ممنونم
نائب الزیاره همه شما عزیزان در حرم امام رضا جانمون هستم و همتون را دعا کردم
ان شاءالله حاجت روا و عاقبت بخیر باشید❤️❤️❤️❤️
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش پنجم 🌸یک وقت بلایی سرم نیارن روی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و دوم ✍ بخش پنجم 🌸یک وقت بلایی سرم نیارن روی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش اول
🌸آقای حیدری به محض اینکه شام خورد.. از جاش بلند شد و گفت با اجازه دیگه مزاحم نمیشیم ، امشب به اصرار آقا تورج باعث زحمت و ناراحتی شما شدیم خیلی ببخشید … شرمنده شکوه خانم .. ولی سوری جون فقط یک خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ، هم آقای حیدری هم سوری جون متوجه ی اخمهای عمه بودن….
🌸با اینکه تورج و ایرج سعی می کردن این خلاء رو پر کنن فایده ای نداشت …..
منم با مینا حرف می زدم تا اونم احساس بدی نداشته باشه …..
در مورد دانشگاه ، شهره و سفرم به شمال….. ولی اونم حال خودش نبود و آخر سر با بغض خداحافظی کرد و رفت. من از تورج هیچ حرفی با مینا نمی زدم و نمی خواستم این مسئله بین من و اون باز بشه… حتی یک کلمه با اون صحبت نکرده بودم چون می دونستم عمه وعلیرضا خان موافق این کار نیستن ، نمی خواستم مینا امیدی پیدا کنه که بعدا از این بابت ضربه بخوره ….و گذاشتم به عهده ی خودشون ….
🌸وقتی اونا رفتن …. عمه سر تورج داد زد دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی چه خبره هر شب هر شب این دختر و میاری اینجا ؟
تورج با لبخند خاص خودش گفت: خوب میارم برامون بخونه …. مگه چیه ؟ من حق ندارم کسی رو دعوت کنم …
عمه گفت : چرا حق داری ولی تو دیگه داری شورشو در میاری …..
🌸تورج گفت : خوب می خوای بگیرمش که خیالتون راحت بشه …..
علیرضا خان گفت : بابا جان اگر زن می خوای بگو خودم به فکرت بیفتم ولی این کارو نکن شوخیشم بده بابا ، نکن …..
گفت : خوب آره زن می خوام بگیرم بزارین همین مینا رو بگیرم تا هر شب سرمون گرم بشه …
🌸علیرضاخان گفت …. گفتم شوخی نکن بچه اگر زن می خوای سرهنگ مکفی یک دختر داره مثل دسته ی گل میگم مامانت زنگ بزنه میریم برات خواستگاری تو اونو ببینی حتما خوشت میاد …. باباش خلبانه نیرو هواییه …خوب بهم می خورین تازه دختره تو همون نیرو هوایی تو مستشاری با امریکایی ها کار می کنه ….
🌸تورج گفت : ای باباجان این همه اطلاعات رو از کجا آوردی یک دفعه ……
گفت : یک دفعه نبود مامانت نگرانت بود منم دختر مکفی رو دیده بودم تحقیق کردم …دیدم مناسب برای تو …..
🌸تورج گفت باشه بگیرین ، خوبه هم اونو بگیرین هم مینا رو می گیرم حالا که قراره بگیرم دو سه تا می گیرم که اتاق های بالا پر شه ……
ایرج گفت : تورج ؟ چرا تو هیچوقت جدی حرف نمی زنی ؟
خندید و گفت : سکه هامو پس بده بی احساس نشسته داره نگاه می کنه من بی خودی ده تا سکه دادم به شما ها …
اگر این طوری بی طرف باشین به خداوندی خدا پس می گیرم ….
🌸ایرج گفت : تو یک کم جدی باش تا ما هم بفهمیم اصلا تو چی می خوای ؟ ما نمی دونم داری چیکار می کنی الان گفتی برات برن خواستگاری ؟
🌸گفت : خوب آره شاید خوشم اومد اگر همه چیزش مثل مینا بود حرفی نیست …….
ایرج گفت نه بابا تو جدی بشو نیستی منم خیلی خسته ام میرم بخوابم شب به خیر همگی …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش اول 🌸آقای حیدری به محض اینکه شام
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش دوم
🌸من با اینکه خیلی خسته بودم از جام تکون نخوردم و صبر کردم بقیه برن بخوابن بعد برم بالا …
چون اولین شبی بود که تو اون خونه می رفتم تو اتاق ایرج…….
اونقدر تو اتاقم موندم تا همه ی سر و صدا ها خوابید ……
🌸دراتاق ایرج رو که باز کردم اون نشسته بود با خودم گفتم الان دلخور شده و یک چیزی بهم میگه …
ولی با روی خوش گفت : اومدی عزیز دلم،؛بیا بریم بخوابیم …
گفتم ببخشید یک کم تو اتاقم کار داشتم ….. ایرج گفت : این طوری نگو دیگه … اصلاح کن تو اتاق کارم کار داشتم الان اینجا اتاق توس عادت کن… بعد ایرج یک نفس بلند کشید و گفت خدا رو شکر می کنم که تو بالاخره اومدی؛؛ اینجا شد اتاق ما …..
🌸فردا وسایلم رو جابجا کردم ولی اون اتاق رو نگه داشتم برای درس خوندن و برای اینکه اتاق خوابمون شلوغ نشه کتابامو نبردم عمه دنبالم میومد و همین جور از مینا می گفت و اینکه اصلا به درد تورج نمی خوره حرف زد…
ظاهرا داشت به من کمک می کرد ولی همین جور حرص می خورد و می گفت …… من ساکت بودم که آخر عصبانی شد و سر من داد زد خوب یک چیزی بگو توام دیگه ……..
گفتم :آخه من چی بگم عمه جون ؟
🌸 نمی تونم نظر بدم شما خودتون تصمیم بگیرین مگه نگفتین میرین خواستگاری خوب برین شاید قبول کرد ….
سرشو با تاسف تکون داد و گفت : آخه مادر می ترسم بازم شوخی کنه و ما رو سنگ رو یخ ؛؛مردم که مسخره ی ما نیستن اون بیاد و بگه نمی خوام اونوقت آبرومون میره …..
گفتم وا ؟ چرا عمه جون مگه هر کس میره خواستگاری باید حتما قبول کنه …..گفت آخه دِ نه؛؛ اینا آشنای علیرضا هستن بد میشه ….نه ولش کن تورج جدی نیست فکر کنم مینا رو هم نمی خواد داره ما رو اذیت می کنه وگرنه نمی گفت برین خواستگاری …….
🌸عمه همین طور می گفت و می گفت و من متوجه شدم حسابی نگرانه و دلش قرار نمیگیره و خودشم مونده چیکار کنه …..عاقبت از من پرسید تو میگی چیکار کنم زنگ بزنم وقت بگیرم ؟
🌸گفتم آره به نظرم برای این که معلوم بشه تورج چه تصمیمی داره خوبه …
اگر خوب بود و قبول کرد که چه بهتر …اگر نه یک فکری می کنیم …حالا تا خدا چی بخواد…..
عمه رفت پایین و من دیدم فورا داره زنگ می زنه …. و برای فردای اون شب قرار گذاشت …. ولی خودش خوشحال نبود و می ترسید تورج اصلا نیاد یا اونا رو دست بندازه ….
🌸شب سر شام عمه به تورج گفت که وقت خواستگاری گرفته …. همه ی ما منتظر عکس العمل اون بودیم با خوشحالی گفت : واقعا ؟ این کارو کردین ؟ …. باشه به به می ریم خواستگاری ایرج تو و رویا هم باید بیاین ….
ایرج گفت ما برای چی ؟ تو برو اگر پسندیدی اونوقت ما هم میایم الان تو با مامان و بابا برو کافیه …..
🌸تورج بلند شد و روی کول ایرج سوار شد و گفت تو نیای من نمی رم خجالت می کشم …..ایرج هلش داد و انداختش پایین گفت: خرس گنده تو خجالت می کشی ؟….
.تورج دوباره پرید روی شونه های ایرج و گفت : اگر نیای سکه هامو پس میگیرم …..ایرج در حالیکه می خندید گفت رویا برو اون سکه ها رو بیار بده به این که دست از سر ما بر داره ….. تورج گفت واقعا ؟ میدی ؟ …
🌸بازم تورج اونقدر شوخی کرد و ما خندیدم که هیچکدوم نفهمیدیم اصلا فردا میره خواستگاری یا نه …..
چشم عمه از بعد از ظهر به در بود اون فکر می کرد تورج یا دیر میاد یا اصلا نمیاد که نتونن برن خواستگاری ولی اون خیلی زود اومد در حالیکه سلمونی هم رفته بود و سر و صورتی صفا داده بود و آماده بود بره خواستگاری عمه از خوشحالی روی پاش بند نبود .
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_شب 🌙🌓
💯کسی که نمازشب میخونه
رزق معنوی نصیبش میشه...
آیت الله مجتهدی تهرانی ره🎤
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
پروردگارا ❤️
به ما بردباری فروتنی
و تسلیم و رضا
در برابر خواست خودت
عطا فرما
و بر ما منت گذار و تمام
گرفتاریها، سختیها و غمها
را از ما و همه بندگانت دور بگردان♥️🙏
آمیـــن یا رَبَّ🙏
شبها...✨
تا دست خدا هست❣
تا مهربانیش بی انتهاست ....
راحت و آرام باش...✨
شبتون به زیبایی عشق خدا✨♥️
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2