eitaa logo
داروخانه معنوی
6.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
126 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
هَمـــــیشہ ⇠﴿یـــٰــا عـــــلّے✿﴾ ، گـــُــفتم۔۔۔ «عـــــلّےﷺ» ، ⇇أز جــــٰـابلنـــــدَم کـــَــرد...❤️➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
عملکرد فرشتگان۲.mp3
19.42M
بی آهنگ 🧚‍♀️🧚‍♂️ 🎋 قسمت ( دوم ) (لوح و قلم ) فرشتگان با اسم مصوّر صورتگری میکنن : حاجیه خانم رستمی فر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز یکشنبه قضای ⇠ بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
داروخانه معنوی
خطبه ۲۱۰ فراز۴ در باب حديثهاي مجعول 🎇🎇🎇#خطبه۲۱۰🎇🎇🎇 🔹سوم- ناآگاهاني كه حديث شناس نيستند. و س
خطبه ۲۱۰ فراز ۵ در باب حديثهاي مجعول 🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🔹 چهارم- حافظان راست گفتار دسته چهارم، آنكه نه به خدا دروغ مي بندد و نه به پيامبرش دروغ نسبت مي دهد، دروغ را از ترس خدا، و حرمت نگهداشتن از رسول خدا (ص) دشمن دارد، در آن چه از پيامبر (ص) شنيده اشتباه نكرده، بلكه آن را با تمام جوانبش حفظ كرده است. و آن چنانكه شنيده بدون كم و كاست نقل مي كند، پس او ناسخ را حفظ و به آن عمل كرد، و منسوخ را حفظ و از آن دوري جست، خاص و عام، محكم و متشابه، را شناخته، هر كدام را در جاي خويش قرار داده است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿حَضـــــرت أمیرالمؤمنیـــــن علّےﷺ𑁍 ﴾: سہ ³چیـــــز أســـــت کِہ↡↡ ⇇ هــَـــرکہ دٰاشـــــتہ بــــٰـاشـــــد۔۔۔ ↶زِنــدگــے بَر او شیـــریـــن نیــست↷ ¹⇠کــــیــنہ ، ²⇠حَســـد ³⇠ بـَدأخــلٰاقــے. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J17.mp3
9.03M
ترجمه وشرح مختصرخطبه فدک ☝بخش (بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علّے مَع ألحّق وألحّق مَع ألعلّے أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
_﴿أمیرالمؤمِنین حَضرت ؏ـَـلےﷺ۔۔۔𔘓﴾ ◇◇الـــــهٰے! مَـــــرٰا این عــزّت بَـــــس أســـــت کِہ؛ ⇠" بَنـــــده" تــُـــو بـــــآشم۔۔۔ و این اِفتخــٰـــار بَـــــس أســـــت کِہ؛ ↲↲« پــــَـروردگٰار۔۔ꕤ» مَـــــن، ۔۔۔۔ تــُـــو بـــــآشے!↳↳ تُـــــو همـٰــــان‌گونہ هَستےکِہ مَـــــن ؛ ↫"دوســـــت دٰارم"۔۔۔ پَـــــس مـَــــرا آن‌گـــــونہ بســـــآز ⇇کہ تُـــــو۔۔ ❍↲ "دوســـــت‌دٰار؎".✤ (📚بحـــــار الانـــــوار ج⁷⁴*) «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و چهارمو✍ بخش چهارم 🌸عمو می گفت : خجالت نمی
" "بر اساس قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش پنجم 🌸تورج پیرهنشو که روی تخت بود برداشت و تو دستش مچاله کرد و نشست و گفت می خواین جدی باشم و بگم چی فکر می کنم من مینا رو دوست دارم و می خوام زنم بشه اینکه به خودش نگفتم برای این بود که شماها رو اول حاضر کنم بعد بهش بگم…. حالا ازم نپرسین چرا؟..چون خودمم نمی دونم….. ولی همش به طرفش کشیده میشم شاید برای اینه که می دونم اون خیلی منو دوست داره می تونم بگم اگر بگم بمیر می میره …به هر حال همینه ….. همینو می خواستین بشنوین ؟ منتظر بودم شما ها رو آماده کنم.. چیز مبهمی نیست که اینقدر بزرگش کردین … 🌸حالا برین خودتون راضی کنین.. من تا وقتی همه ی شما رضا نشدین صبر می کنم عجله ای تو کار نیست حالا که دارم درس می خونم برین دیگه دنبال کارتون خسته ام می خوام یک کم بخوابم …. سه تایی با حال بدی از اتاق اومدیم بیرون …. ولی تورج منو صدا کرد و گفت : رویا …تو کار بدی نکردی خوب شد این طوری ، بهترم شد داشت گندش در میومد ، راحتم کردی,, خیالت تخت برو ….. و در اتاق رو بست ما سه تا هر کدوم با ناراحتی خودمون مونده بودیم چیکار کنیم …. 🌸عمه نگاهی هراسون به من کرد و گفت : رویا بیا الان بریم امامزاده صالح میای ؟ گفتم باشه عمه جون الان حاضر میشم ….ایرج گفت : صبر کنین الان هوا خیلی گرمه من خودم میبرمتون …… عمه چنان بغض کرده بود انگار دیگه هیچ امیدی نداشت که تورج رو از اون کار منصرف کنه اشک هاش سرازیر شد و با بغض گفت : نه باید الان برم باید زودتر می رفتم ….. ای خدا به دادم برس …… و رفت پایین ..به ایرج گفتم تو برو بخواب ما با اسماعیل میریم …گفت : نه الان حاضر میشم میام ….. 🌸عمه توی امامزاده زار زار گریه کرد خودشو به ضریح چسبونده بود و التماس می کرد …. چشمم افتاد به ایرج اونم میله های ضریح رو گرفته بود و دعا می کرد….من دو رکعت نماز خوندم … تا سلام دادم بالای سرم بود دست منو گرفت وایستاد دوباره به دعا کردن ….ازش پرسیدم برای چی دعا کردی ؟ برای اینکه تورج با مینا ازدواج نکنه ؟ گفت : نه برای تورج دعا کردم که هر چی به صلاحشه؛؛ بشه؛؛ من خودم شخصا با مینا مشکل ندارم … برای خودمون دعا کردم …. گفتم چی خواستی ؟ 🌸گفت : معلومه بچه دیگه من زود بچه می خوام …… گفتم ایرج من دارم درس می خونم تا حالا می گفتی عروسی حالا بچه رو شروع کردی نه من باید با دل راحت درسمو بخونم بعدا ……….. دستمو فشار دادو گفت مگه باباش مرده خودم هستم نیگرش می دارم تا مامانش بره و دکتر بشه خوبه ، دیگه حرفی نیست ؟ عمه رسید طفلک صورتش از بس گریه کرده بود قرمز شده بود … 🌸ایرج دست انداخت روی شونه هاشو سرشو بوسید و گفت آخه مادر من هنوز که چیزی نشده تازه مگه چی میشه چرا بی خودی خودتو ناراحت می کنی ؟ وقتی برگشتیم خونه نه تورج بود نه علیرضا خان … و ما نمی دونستیم کجا رفتن مرضیه می گفت تورج خان خیلی وقته رفته ولی آقا تازه پیش پای شما رفت بیرون …… 🌸هر سه نگران تورج شدیم و با هم فکر کردیم اون اصلا از خونه رفته…… ایرج با عجله خودشون رسوند تو اتاق اونو گفت …نه مامان بر می گرده چیزی با خودش نبرده ….. منو عمه یک نفس راحت کشیدیم . 🌸حالا من به فکر فرو رفته بودم یک احساس غریب و ناشناخته وجودم رو گرفته بود حس می کردم دستی داره ما رو به جایی می بره که در اختیار ما نیست به حوادثی که این دو سال برای من اتفاق افتاده بود فکر می کردم و این جریان اخیر که هر کاری می کردیم ازش خلاص بشیم بیشتر بهش نزدیک می شدیم ….. 🌸خودمو و بقیه رو توی یک آب روانی می دیدم که نا گزیر همراهش می رفتیم و چاره ای جز تسلیم نداشتیم ……. باز هم اضطراب و دلهره اومد سراغم …..ترس از ناامنی بهم دست داده بود چیزی که فکر نمی کردم با وجود ایرج دیگه داشته باشم … 🌸اوایل آذر ماه بود تورج دیگه نه در مورد مینا شوخی کرد و نه حرفی در موردش زد از مینا پرسیدم گفت به من گفته فعلا صبر کن ….مینا هم به هیچ وجه خونه ی ما نمی اومد حتی برای تولد ایرج دعوتش کردیم نیومد ………. با گذشت زمان و سکوت تورج عمه فکر می کرد دعای اون مستجاب شده و تورج از اون کار منصرف ….. 🌸وقتی منو عمه برای مامانم و بابام سالگرد گرفتیم ، مینا و خانوادش اومدن سر خاک و خیلی زودم رفتن …. اون روز خیلی شلوغ بود و من یک دفعه دیدم نیستن ….. عمه که یک نفس راحت کشید و گفت خدا رو شکر انگار از سرم باز شدن ……. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش پنجم 🌸تورج پیرهنشو که روی تخت
" "بر اساس قسمت_پنجاه و پنجم ✍ بخش اول 🌸تورج حالا پرواز داشت و چقدر لباس خلبانی به اون میومد. برای اولین پروازش همه ی ما رفتیم و اونشب رو براش جشن گرفتیم …. ولی اون تو خونه زیاد حرف نمی زد و شوخی نمی کرد ، هر سئوالی رو با یکی دو کلمه جواب می داد …و این برای ما خیلی سخت بود که تورج رو اینطوری ببینیم …. 🌸ایرج گاهی سر به سرش میذاشت ولی اون جدی بر خورد می کرد و شاید هم داشت ما رو تنبیه می کرد ….. وجودش تو خونه اثر گذار بود و هر وقت ناراحت بود همه پکر می شدن … یک روز که من تازه از دانشگاه برگشته بودم تورج رو با همون لباس خلبانی بالای پله ها دیدم مثل اینکه منتظر من بود گفت : سلام رویا ..با تو یک کاری دارم میای بالا ؟.. 🌸دستمو بالا بردم و با سر تایید کردم و گفتم صبر کن الان میام …. گفت لطفا زود بیا می خوام برم پرواز دارم رفتم تو آشپز خونه …عمه اونجا نبود .. تو اتاقش پیداش کردم ….. گرد گیری می کرد ، سلام کردم و بوسیدمش گفت : سلام عزیزم امروز زود اومدی…. گفتم نه عمه جون به موقع اومدم …. 🌸شما خوبین ؟ گفت نه زیاد ، باز تورج یک چیزیش هست ..از راه اومده تو اتاقشه با منم حرف نمیزنه ..حالا ببین کی گفتم ؟ باز یک نقشه ای کشیده این پسره همیشه دل آدم رو به شور میندازه ….. کاش حرف دلشو می زد از بچه گی همین طور بود …همیشه هر اتفاقی براش میفتاد ما بعدا می فهمیدیم …… گفتم چیزی نیست عمه نگران نباش من الان باهاش حرف می زنم خوبه ؟ 🌸آه عمیقی کشید و گفت : آره مادر حرف بزن شاید چیزی فهمیدی ….. رفتم بالا تورج تو اتاقش بود در زدم اومد بیرون و گفت میشه باهات یک کم صحبت کنم ؟ گفتم خوب معلومه حتما من آمادم ….گفت پس بیا تو ….. منتظر بودم اون به حرف بیاد ولی هی دست ، دست می کرد و نمی دونست از کجا شروع کنه … 🌸من صبر کردم احساس می کردم که حرف مهمی می خواد به من بزنه ….. و حدسم این بود که در مورد مینا س …… بالاخره به حرف اومد گفت : رویا ما هنوز دوستیم ؟ گفتم البته تو داداش منی, دوست منی, و خیلی برام عزیزی به خاطر خصوصیت اخلاقی که داری… آقایی با شعوری و از همه مهمتر دنیای محبت و لطف رو به من داشتی کاری نبوده که برای من نکرده باشی و من اینو هیچوقت فراموش نمی کنم هیچوقت ….. 🌸گفت : می دونم برای همین هم فقط به تو اعتماد دارم ………. بعد کمی مکث کرد و گفت : رویا باید برای یک دوره هشت ماهه برم انگلیس از روی نمره پانزده نفر رو می فرستن ….. من اصلا فکرشم نمی کردم قبول بشم ..نفر آخر بودم دلم نمی خواد برم به خاطر مینا …. اگر صادقانه بهت بگم دوستش دارم باور می کنی ؟ گفتم آره تو دورغ گو نیستی من می دونم …… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 اینجوری بخونی بعدا عاشق نماز شب خوندن میشی👆 ✳️✳️✳️ چه عالی😍 🌼🌼 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @clean_home 🧕خانم خونه🏡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا 🎋در این شب زیبا ✨ به ما دلی پرمهر 🎋زبانی نرم و نیتی ✨خیر عطا فرما 🎋تا در پناه امن تو ✨موجب آرامش 🎋در زندگی خود و ✨دیگران باشیـم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛ ﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند : خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾ در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
اعمال قبل خواب😍 شبتون پر نور⭐🌜 @Manavi_2