داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و یکم ✍ بخش دوم 🌸طرف ساختمون پرواز کرد و خودشو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و یکم ✍ بخش سوم
🌸قبل از شام مینا گفت من دیگه باید برم تورج فورا جواب داد نه نمیزارم بری؛؛؛ خودم آخر شب میبرمت سوری جون خبر داره که اینجایی دیگه ، می خوای زنگ بزن بگو تورج منو می رسونه می خوام اونا رو هم ببینم …
بعد از شام تورج چمدون هاشو که هنوز کنار حال بود کشید جلو و یکی از بزرگترین اونا رو آورد و جلوی من گذاشت و گفت : این مال خانواده ی شما ببخشید که بیشتر مال جیگر ای عموِ بعد یک چمدون رو گذاشت جلوی عمه و گفت : این مال شما و بابا و یک مقدارم من توش چیزای اضافه گذاشتم که با اجازه بر می دارم …. اون چمدون هم درسته مال میناس …. بره خونه شون باز کنه ، هان مینا جان یا می خوای همین جا باز کنی ؟
🌸گفت نه دستت درد نکنه میرم خونه مرسی ممنونم ….
عمه در چمدون رو باز کرد و گفت : بیا خودت بگو کدوم مال ماس کدوم نیست …..
تورج نشست روی زمین و هفت تا از اون بسته ها رو جدا کرد و گفت : مرضیه خانم بیا ؛؛؛؛؛؛لطفا ……. ببخشید اینا مال شماس قابلی نداره …..
🌸برای نوه هات هم توی چمدون خودمم بازش که کردم بهت میدم اینا مال خودتو عروس هاتو پسرا….. و یک پیرهن مردونه هم در آورد و داد به عمه و گفت اینم مال آقا کریم ….حالا بقیه اش مال شما و بابا ……من در چمدون رو باز کردم؛؛ لباسها و اسباب بازی هایی که اون برای دخترا آورده بود بی نظیر بود …. ولی دوتا عروسک توی اونا بود که اونقدر خوشگل بود که بعد ها جون و عمر ترانه و تبسم شد ……
🌸برای ایرج و منم بطور مساوی لباس و عطر آورده بود البته یک کم لوازم آرایش هم برای من گذاشته بود …….
وقتی تورج رفت مینا رو برسونه ما هم رفتیم بخوابیم …..
و من مثل آدمهایی که یک خطای بزرگی کرده بودن منتظر حرف یا سرزنش یا تنبیه از طرف ایرج بودم…
🌸تمام اونشب رو می ترسیدم چیزی بگم که اون بهش بر بخوره و یا به منظور بدی بر داره ولی وقتی دیدم حالش خوبه و از اومدن تورج خوشحاله خیالم راحت شد ……
تا یک هفته بعد همه ی ما به خواستگاری مینا رفتیم ….
هیچ جلسه ی رسمی نبود علیرضا خان که عاشق بازی بود به محض اینکه چایی شو خورد با آقای حیدری نشستن به تخته بازی کردن ….تورج هم تمام مدت یکی از دخترا بغلش بود و باهاش بازی می کرد و اون می گفت و ما می خندیدم …. من که از شوخی های اون نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم…..بالاخره بعد از شام نشستن و قرار مدارهاشونو گذاشتن و به خوبی و خوشی برگشتیم …..
🌸وقتی اومدم تو اتاق خودمون و من مشغول عوض کردن لباس بچه ها بودم ایرج رفت و روی تخت دراز کشید …گفتم ایرج جان کمک نمی کنی ؟ میشه ترانه رو بگیری تا من تبسم رو عوض کنم ؟
گفت : نه امشب بهت خیلی خوش گذشته یک کم کار کن ……..
انگار سقف روی سرم خراب شد انقدر عصبانی بودم که اگر یک کلمه دیگه می گفت چشممو روی همه چیز می بستم و حالشو جا میاوردم ….
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠امام صادق علیه السلام فرمودند:
🔸«اگر انسان دروغ بگوید، از نماز شب خواندن محروم می شود، وقتی هم که از نماز شب محروم شد درهای روزی به روی او بسته می شود و از رزق و روزی هم محروم می گردد».
📚علل الشرایع، ج 2، ص. 51
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🍉«یَـــــلدٰا ۔۔𑁍» رٰا ،
اینگونِہ تــَـــ؏ــریف کـُــــنیم۔۔
ی⇠ ﴿یــٰـــا صــــᰔـآحب الزمـــــآن۔۔۔𔘓﴾
ل⇠ لــَـــوایت را ؏َــلم کـــُــن ۔۔
د⇠ دیگــــَر جـدٰایے بـــَــس أســـــت !!!
ا⇠الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ 🍇
#یلدا
#شب_یلدا
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2