Zahra 1401.mp3
9.8M
🎵قطعه (حضرت زهرا س)
بااجرای شاعر آیینی
حمید محمدی
مدح توای آنکه کوثر مدح توست
جزخداهرکس بگوید، نادرست...
میلاد بانوی دوعالم مبارکباد🌹
#روز_مادر
#میلاد_حضرت_زهرا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من قسمت_شصت و یکم ✍ بخش پنجم 🌸هم اون و هم من امسال فارق التحصیل می شدیم … من هر چی م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من قسمت_شصت و یکم ✍ بخش پنجم 🌸هم اون و هم من امسال فارق التحصیل می شدیم … من هر چی م
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و دوم ✍ بخش اول
🌸با رفتن تورج از اون خونه تصمیم گرفتیم که اتاق اونو که نزدیک ما بود ، برای دخترا درست کنیم و اتاق حمیرا که قبلا مال عمه بود برای تورج و مینا که هر وقت اومدن اینجا راحت باشن .
پس اتاقی زیبا براشون درست کردم که هر دو از اونجا لذت می بردن …و سوگلی اسباب بازی هاشون دوتا عروسکی بود که تورج براشون آورده بود …..
ایرج هم در مورد علی احساسش مثل تورج نسبت به بچه های ما بود …..
🌸هرکاری برای دخترا می کرد برای علی هم انجام می داد ….
حالا تولد چهار سالگی دخترا بود و توی خونه ی ما غرق شادی و شور………..
سر و صدای بچه ها و بیا و بروهایی که داشتیم همه چیز رو قشنگ کرده بود….
غافل از اینکه این آخرین شادی واقعی بود که ما تو اون خونه دور هم داشتیم . به همه خوش گذشت و صدای شادی و خنده بلند بود …به صورت عمه نگاه می کردم …
اونقدر شادی توی وجودش می دیدم که انگار نتیجه ی صبرش رو گرفته بود …..
🌸یک فرشته با دوبال….. کیک تولد فرشته های کوچولوی من بود ……
ایرج از یک طرف با دوربین عکس مینداخت و تورج از طرف دیگه ….
و بالاخره یک عکس دسته جمعی از همه ی خانواده انداختیم ………
فردا من رفتم دانشگاه …اونجا مدتی بود که حالت عادی نداشت ..دانشجو ها دسته بندی شده بودن و هر کدوم با یک حزب یا گروهی غیر قانونی همکاری می کردن برای مبارزه با رژیم شاه عده ای هم به گروه مجاهدین پیوسته بودن و گروه اسلامگرا ها هم مشغول تبلیغ توی دانشگاه بودن .
🌸بیشتر این جنب و جوش ها توی دانشکده ی ادبیات و حقوق اتفاق میفتاد و دانشجوهای پزشکی کمتر تا اون زمان تو این کارا شرکت
می کردن …
من بیشتر روزا بیمارستان بودم و فقط برای درس های مهم میومدم دانشگاه …….
اون روز شهره اومد پیش من و گفت : تو جزو کدوم گروهی ؟
گفتم : من کاری به کار کسی ندارم دوست ندارم ، تا به کاری یقین نداشته باشم بهش عمل نمی کنم ..یک دسته کاغذ رو کرد لای کتابای من و گفت بخون و یقین پیدا کن ….
فوراً اونا رو در آوردم و پرت کردم جلوش و گفتم شهره حالا می خوای اینطوری از من انتقام بگیری ؟ من دوتا بچه دارم و در مقابل اونا مسئولم به کار من کار نداشته باش …..
گفت : من می دونستم تو عرضه ی این کارا رو نداری ترسو ….
🌸بازم لای کتابا مو گشتم تا چیزی نباشه ….می دونستم مدتی هست که هر روز سه ، چهار نفر رو تو دانشگاه, ساواک دستگیر می کنه و می بره …..
باید مراقب می بودم تا مشکلی برام پیش نیاد ……
ولی بقیه هم بیکار نبودن و این تب دیگه بین دانشجو ها افتاده بود ,, استاد ها هم از اون بی نصیب نبودن چون تازگی چند تا از استاد های دانشکده ی ادبیات رو دستگیر کرده بودن ….با این حال اعلامیه ها مرتب بخش می شد و اگرم ازشون نمی گرفتیم لای کتابمون پیدا می کردیم ….
🌸یکی از همکلاسی های من که فعالیت زیادی می کرد به من گفت دکتر سرمدی از شما بعیده که بی طرف باشی شما هم بیا همکاری کن .
گفتم : من به خدا هیچ اطلاعی از این کارای شما ندارم و خودت می دونی دوقلو های من وقتی برای من نمی زارن,, منو معاف کنین ………… چند روز بعد یکی از اون روزا که من بیمارستان بودم ریختن تو دانشگاه و با کتک عده ی زیادی رو دستگیر کردن و بردن …من فقط خبرشو شنیدم …..
🌸توی بیمارستان اونقدر سرم شلوغ بود که حتی فرصت فکر کردن رو هم نداشتم و به محض اینکه می خواستم برم خونه نگران ایرج بودم که ناراحت نشده باشه و وقتی هم می رسیدم اونقدر کار داشتم که تا نیمه های شب مشغول بودم ….
پس فرصتی نداشتم که به اون چیزا فکر کنم ………
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و دوم ✍ بخش اول 🌸با رفتن تورج از اون خونه تصمی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و دوم ✍ بخش دوم
🌸چند روز بعد از اون وقتی می خواستم با عجله خودمو برسونم به بیمارستان دونفر جلوی منو گرفتن …
پرسیدم چی می خواین برین کنار کار دارم یکی شون با غیض به من حکم کرد که همراه اونا برم …
اسماعیل که منتظر من بود از دور منو دید خودشو رسوند به من و پرسید خانم چی شده ؟
گفتم : هنوز نمی دونم پرسیدم آخه من با شما کجا بیام ؟ برای چی ؟ برین دنبال کارتون وگر نه میدمتون دست پلیس گفت: مشکلی نیست فقط می خوایم با شما حرف بزنیم و یکی از اونا زیر بغل منو گرفت و به زور با خودش کشید اسماعیل منو گرفت و گفت نمی زارم ببرینش شما ها کی هستین ؟
🌸من خیلی ترسیده بودم و با خودم گفتم همون اعلامیه ها کار دست من داده در حالیکه من حتی یکی از اونا رو نخونده بودم ….
اون یکی زد تو سینه ی اسماعیل و گفت ما از اداره ی ساواک هستیم برو بزار کارمون رو بکنیم …..
اسماعیل با شنیدن اسم ساواک منو ول کرد و دوید طرف ماشین و اونا منو با خودشون بردن ….
🌸سابقه ی ذهنی که از دستگیری دانشجوها داشتم مطمئن شدم که برای منم پاپوش درست کردن و حالا گیر ساواک افتادم ….
منو هل دادن و نشوندن توی یک ماشین و خودشون نشستن دو طرف من ……… و حرکت کردن ….. یکی شون چشم منو بست……
من که خیلی ترسیده بودم ، شروع کردم به التماس کردن که من با کسی کاری ندارم یک مادرم و باید از بچه هام نگهداری کنم تو رو خدا ولم کنین … الان باید تو بیمارستان باشم مریض دارم …. قسم می خورم من به کار کسی کار ندارم ……
🌸ولی انگار کسی به حرف من گوش نمی کرد … بعد از مدتی ماشین نگه داشتن و من پیاده شدم دیگه حتم داشتم دارم میرم زندان ….. و دنیا برام جهنم شد.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
🔸 به انسان هرچه میدهند در بین الطلوعین می دهند چراکه روزی را در ثلث آخر شب (یک ساعت مانده به نماز صبح) و بین الطلوعین (بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب) پخش می کنند؛ اما ای دلِ غافل که همه خوابند!
🖋آیت الله سیدحسن عاملی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#میلاد_حضرت_زهرا(س)
و#روز_مادر رو به همه عزیزانم تبریک عرض میکنم🌹
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
چـــُــون «فـــٰــاطمهۜ 𔘓»
⇠مَظهـــــر خُـــــدٰا؎ یکتـــٰــاست...
أنـــــوٰار خـــــدٰا ز رو؎↡↡
⇇ زهـــــرا ۜپیـــــدٰاســـــت...
همتــٰـــا؎ عـــــلّےﷺ،
⤦⤦ در دو²جهـــٰــان بےهمتـــٰــاست
↶زَهـــــراۜســـــت محمّـــــدﷺ↷
↶ و محمّـــــدﷺ زَهـــــراۜســـــت ↷
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2