♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿حَضرت آیـّـتاللهبهجـَــت «ره»﴾:
□یک¹ نـــگٰاه تُنـــد کہ سَبـــب ایـــذٰا [آزار] ،
یک¹ مـــؤمن و یــٰـا هَتـــک حــُـرمت او شَـــود،
↫↫حــــــرٰام أســـت۔۔۔
هَمچنیـــن یک¹ تَبـــسّم ؛
⇠بہ أهـــل معصیـّــت کہ مُـــوجـــب ،
تَشویـــق او بَـــرگنـٰــاه بـٰــاشد، حـــرٰام أســـت.◇ بنــٰـابـــرایـــن،
کسے کہ مےخـــوٰاهـــد؛⇩⇩⇩
بہ درجٰـــات کمــٰـال و یَقیـــن نائـــل گـــردد،
⇦بــٰـایـــد أز اینگـــونہ گنـٰــاهـٰــان ،
۔۔۔هَـــم پــَـرهیـــز نمــٰـایـــد.⇨
↶درمَحضـــربهـــجَّت ج² ص⁷↷
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿أمیرالمؤمنین امٰام علّےﷺ𔘓﴾:
⤦⤦أز مَستے ثِـــروت،
⇠ بہ خــُـدا پنــٰـاه بـــَريـــد،
□كہ مَستے آن ⇩⇩⇩
⇦ديـــر أز ســـر مےپــَـرد.✿↷
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۲۵ به مامور جمع آوري ماليات /فراز ۱ 🎇🎇 #نامه۲۵ 🎇🎇🎇 🌺اخلاقاجتماعيكارگزاراناقتصادي با ت
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۲۵ به مامور جمع آوري ماليات /فراز ۱ 🎇🎇 #نامه۲۵ 🎇🎇🎇 🌺اخلاقاجتماعيكارگزاراناقتصادي با ت
نامه ۲۵
به مامور جمع آوري ماليات
/فراز آخر
🎇🎇 #نامه۲۵ 🎇🎇🎇
🔸 حمايتازحقوقحيوانات
در رساندن حيوانات آن را به دست چوپاني كه خيرخواه و مهربان، امين و حافظ، كه نه سختگير باشد و نه ستمكار، نه تند براند و نه حيوانات را خسته كند، بسپار، سپس آنچه از بيت المال جمع آوري شد براي ما بفرست، تا در نيازهايي كه خدا اجازه فرمود مصرف كنيم، هرگاه حيوانات را به دست فردي امين سپردي، به او سفارش كن تا: (بين شتر و نوزادش جدايي نيفكند، و شير آن را ندوشد تا به بچه اش زياني وارد نشود، در سوار شدن بر شتران عدالت را رعايت كند، و مراعات حال شتر خسته يا زخمي را كه سواري دادن براي او سخت است بنمايد، آنها را در سر راه به درون آب ببريد، و از جاده هائي كه دو طرف آن علفزار است به جاده بي علف نكشاند و هر چندگاه شتران را مهلت دهد تا استراحت كنند و هرگاه به آب و علفزار رسيد، فرصت دهد تا علف بخورند و آب بنوشند.) تا آنگاه كه به اذن خدا بر ما وارد شوند، فربه و سرحال، نه خسته و كوفته، كه آنها را بر اساس رهنمود قرآن، و سنت پيامبر (ص) تقسيم نماييم، عمل به دستورات يادشده مايه بزرگي پاداش و هدايت تو خواهد شد. انشاءالله.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
◇پـَــرچــمترٰاهَرکـُجٰادیـــدم،
..دَویــدم⇠«یـــٰاحـُسیـــنﷺ𔘓⇢» ؛
زیـــراینپَـــرچمهَمیــشہ⇩⇩⇩
⇦خِیــردیـــدم
╰─┈➤
□□﴿یـــٰاحُســـین ﷺ💔⤹⤹﴾!
#امام_حسین
#شب_جمعه
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_مذهبی
💽 گاهی امواتمان را در خواب میبینیم که خوشحال یا ناراحت هستند، میتواند علتی داشته باشد؟
🎤 #استاد_محمدی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من😌 قسمت_چهارم مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من😌 قسمت_چهارم مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی
#رمان
#بانوی_پاک_من😌
قسمت_پنجم
برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام زد.بهش گفتم الان میام اما باز رو تخت دراز کشیدم.نمیدونم چرا انقدر کسل و بی حال بودم.خمیازه پشت خمیازه.
بالاخره از جا بلند شدم و روبرو آینه ایستادم.قیافه ام هیچی از مدلای اروپایی کم نداشت.چندبار بهم پیشنهاد شده بود که مدلینگ بشم اما من قبول نکردم.شهرت دردسر داره.
بااین حالت خستگی و خواب آلودم جذاب ترم شده بودم(اعتماد به سقفم خودتونین)
موهای خرمایی خوش حالتی دلشتم که به راحتی شکل میگرفت و نرم بود.خندم گرفت چقدر پریشون و داغون بود موهام.چشمای عسلی و درشت با لبای متوسط و خوش فرم.از کسایی که ریش و سیبیلاشون رو میزدن متنفر بودم.من خودم همیشه یک ته ریش جذاب داشتم رو صورتم که به قول جسیکا(دوست دختر سابقم)جذاب ترم میکرد.هیکلی چهارشونه و قد بلند.خلاصه رو بدنم کلی کار کرده بودم تا اینی شده که الان هست.
تی شرتمو مرتب کردم و تو موهام دستی کشیدم تا حالت گرفت.از اتاقم زدم بیرون و به جمع صمیمی خانواده پیوستم که تو حیاط مشغول خوردن عصرونه مفصلی بودن.
نشستم کنار مادر بزرگ که دستی به پشتم کشید وگفت:خوب استراحت کردی پسرم؟
_بله مرسی.
از نگاه تیز خان سالار در امان نموندم.برو بابا اینجا که زندان نیست،منم زندانی نیستم.هرطور بخوام حرف میزنم و رفتار میکنم به کسی مربوط نیست.
مادربزرگ برام چای ریخت و گذاشت جلوم.اما من به قهوه عادت داشتم.لب به فنجونم نزدم و خداروشکر کسی متوجه نشد.
سالار نزدیکم شد وگفت:حالا که اومدی کشور مادریت،برنامه ات چیه؟بیکار که نمیمونی؟
_نه اصلا.قصد دارم یک کاری که درشان من باشه برای خودم دست و پا کنم.
مادر بزرگ شنید وگفت:ای جانم ماشالله چه فارسی خوب حرف میزنه.
مامان بالاخره زبون باز کرد:آره ازمن یاد گرفته.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:تنهاچیز خوبی که ازت یاد گرفتم همینه.
فکر کنم همه شنیدن چون لحظاتی سکوت برقرار شد.به جوی که درست کرده بودم اعتنایی نکردم و مشغول خوردن کیک شکلاتی روبروم شدم.
مدتها بود که هیچی برام مهم نبود.
سالار دوباره نطقش بازشد
_چرا پیش پدرت نموندی؟
جواب رک و صریحی بهش دادم:حس کردم رو پای خودم وایستم بهتره.
مادر بزرگ باز شروع کرد به تمجید وتعریف:وای ببین چه پسرم آقا شده.باورم نمیشه کارن کوچولو ما اینهمه بزرگ شده باشه که بخواد مستقل شه.ان شاالله همینجاهم یک زن خوب میگیری و سر و سامون میگیری.
پقی زدم زیر خنده.وای اینا چه بانمکن.زن؟؟؟اونم من؟
_چرا میخندی پسرم؟
_گفتین زن خندم گرفت.من حاضر نیستم خوشی و جوونیمو بریزم به پای زن و زندگیم.الان خیلیم راحتم.
یکی زد به بازوم وگفت:عه ساکت باش مطمئنم اگه کیسایی که برات درنظر گرفتم و ببینی کیف میکنی به قدری که اینا خانوم و خانواده دارن.
_اما من...
ایندفعه زد روی پام و گفت:دیگه چیزی نشنوما.
اگه خان سالار چنین رفتاری باهام داشت مطمئنا عصبی میشدم اما مادر بزرگ یک مهر و محبت خاصی داشت که نمیتونستی از حرفاش سرپیچی کنی.
لبخند کوچکی زدم و چیزی نگفتم.
مامان:بلکه شما سر عقل بیارینش مامان جان.
به من میگه کم عقل؟هه آخه بنده خدا اگه شما عقل داشتی که با اون شوهر پول پرستت ازدواج نمیکردی.میدونستم مامان بهترین موردای خاستگاری رو داشته اما همشونو بخاطر پدرم رد کرده.
از جمع جداشدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم.فضای سبز همیشه باعث آرامشم بود.اونم وقتی عطر گل بپیچه تو هوا و تو هم همه وجودت رو پر از عطر این گل ها بکنی.خیلی آروم شده بودم اما چه کسی میدونست که این آرامش قبل از طوفان بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2