♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿آیّتاللهسیّدعلّےآقٰاقٰـــاضے(ره)﴾
□مــٰـاه مبـــٰارک رمضآن
↶مـٰــاه ثانیہهٰـــا و دقیقہهــٰـا أست ↷
⇠در هَـــردَقیقہ مےشَـــود
حـــدأقل ده¹⁰ مَرتـــبہ سوره تُوحید را خواٰنـــد
⤦⤦کہ مےشَـــود پنجــٰـاه⁵⁰ آیہ
و پنجـــٰاه مَرتبہ خَتـــم قرآن در یک¹ دقیقہ۔۔
چونخـــوٰاندن یک¹ آیہ در #ماه_رمضان
⇠ثـــوٰاب یک خَتـــم قـــرآن رٰا دارد
⇦سوره ( قُـــلهواللهأحد ) رٰا
در مــٰـاه رمضآن دٰائـــم بخوٰانید ...
وثـــوٰابش را
هِـــدیہ کـُــنید بہ« امـٰـام زمٰان𔘓ﷺ »⇨
بعد مــٰـاه رمضـٰــان روح شمـــآ،
⤦⤦اکـــسیر نـــٰاب مےشــَـود⤹⤹
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿یـٰــا الــٰـهے . . . ✿﴾
مـــٰا بےسَلیـــقہایـــم ۔۔
⇠تــُـو حـٰــاجـــآت مــٰـا بخـــوٰاه
◇◇ورنہ گِـــدا ،
╰─┈➤
«مُطــٰـالبہ؎ آب و نــٰـان کـُــند !»
#ماه_رمضان
#نیایش
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۲۸ در پاسخ معاويه فراز ۱ 🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇 🔻افشاي ادعاهاي دروغين معاويه پس از ياد خدا و درود!
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۲۸ در پاسخ معاويه فراز ۱ 🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇 🔻افشاي ادعاهاي دروغين معاويه پس از ياد خدا و درود!
نامه ۲۸
در پاسخ معاويه
فراز ۲ و ۳
🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇
💥فضائل بني هاشم
آيا نمي بيني؟ (آنچه مي گويم براي آگاهاندن تو نيست، بلكه براي يادآوري نعمتهاي خدا مي گويم)، جمعي از مهاجر و انصار در راه خدا به شهادت رسيدند؟ و هر كدام داراي فضيلتي بودند؟ اما آنگاه كه شهيد ما (حمزه) شربت شهادت نوشيد، او را سيدالشهداء خواندند، و پيامبر (ص) در نماز بر پيكر او بجاي پنج تكبير، هفتاد تكبير گفت، آيا نمي بيني؟ گروهي كه دستشان در جهاد قطع شد، و هر كدام فضيلتي داشتند، اما چون بر يكي از ما ضربتي وارد شد و دستش قطع گرديد، طيارش خواندند؟ كه با دو بال در آسمان بهشت پرواز مي كند! و اگر خدا نهي نمي فرمود كه مرد خود را بستايد، فضائل فراواني را برمي شمردم، كه دلهاي آگاه مومنان آن را شناخته، و گوشهاي شنوندگان با آن آشناست.
🌺فضائل بني هاشم و رسوايي بني اميه
معاويه! دست از اين ادعاها بردار، كه تيرت به خطا رفته است، همانا ما، دست پرورده و ساخته پروردگار خويشيم، و مردم تربيت شدگان و پرورده هاي مايند، اينكه با شما طرح خويشاوندي ريختم. ما از طائفه شما همسر گرفتيم، و شما از طايفه ما همسر انتخاب كرديد، و برابر با شما رفتار كرديم، عزت گذشته، و فضيلت پيشين را از ما باز نمي دارد، شما چگونه با ما برابريد كه پيامبر (ص) از ماست، و دروغگوي رسوا از شما، حمزه شير خدا (اسدالله) از ماست، و ابوسفيان، (اسدالاحلاف) از شما، دو سيد جوانان اهل بهشت از ما، و كودكان در آتش افكنده شده از شما، و بهترين زنان جهان از ما، و زن هيزم كش دوزخيان از شما، از ما اين همه فضيلتها و از شما آن همه رسواييهاست. اسلام ما را همه شنيده، و شرافت ما را همه ديده اند، و كتاب خدا براي ما فراهم آورد آنچه را به ما نرسيد ه كه خداي سبحان فرمود: (خويشاوندان، بعضي سزاوارترند بر بعض ديگر در كتاب خدا.) و خداي سبحان فرمود: (شايسته ترين مردم به ابراهيم كساني هستند كه از او پيروي دارند، و اين پيامبر و آنان كه ايمان آوردند و خدا ولي مومنان است.) پس ما يك بار به خاطر خويشاوندي با پيامبر (ص) و بار ديگر به خاطر اطاعت از خدا، به خلافت سزاوارتريم، و آنگاه كه مهاجرين در روز سقيفه با انصار گفتگو و اختلاف داشتند، تنها با ذكر خويشاوندي با پيامبر (ص) بر آنان پيروز گرديدند، اگر اين دليل برتري است پس حق با ماست نه با شما، و اگر دليل ديگري داشتند ادعاي انصار بجاي خود باقي است، معاويه تو پنداري كه بر تمام خلفا حسد ورزيده ام؟ و بر همه آنها شورانده ام؟ اگر چنين شده باشد جنايتي بر تو نرفته كه از تو عذرخواهي كنم. و آن شكوههايي است كه ننگ آن دامنگير تو نیست.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□مَن هَر وقـــــت کٰارد ،
بہ اُستخوٰانم مےرسید و َ
⇦مُشـــــکلٰات بَرمَن غَلبہ مےکَرد،
_صَد¹⁰⁰ مرتَبہ "صَلـــــوٰات " تَقدیم⇩⇩⇩
_مـــــٰادر ﴿حَضرت عبٰاسﷺ۔۔﴾
_«حَضرت اُمالْبـَــــنین ۜ۔۔۔𑁍» ؛
◇مےفِرستٰادَم و حـــــآجَت مےگرفتَم.
↶•آیّتﷲسیّدمَحمودشآهرود؎•↷
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿حَضـــرت مَهـــد؎ﷺ𔘓 ﴾:
«مٰااُرغِمَ أنفُ الشَّیطانِ بِشَےءٍ مِثلِ
الصَّلاةِ .»⇩⇩⇩
⇦هیـــچ چیز مــٰـانند نمـــآز،
↶ بینےشیـــطٰان رٰا ،
بہ خـٰــاک نمےمـٰــالـــد.↷
#نماز
#نماز_اول_وقت
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من #قسمت_شانزدهم واسه هیچکس قضیه اون روز و بحث بین من و عمه و کارن رو تعریف نکرد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من #قسمت_شانزدهم واسه هیچکس قضیه اون روز و بحث بین من و عمه و کارن رو تعریف نکرد
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هفدهم
عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن.
فکرکنم مامان اینا اومدن.
_بله؟
_کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون.
پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام.
آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قبلش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم.
یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم.
به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟
چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون.
کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود.
_سلام.
برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون.
پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود.
در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم.
ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو!
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین.
اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد.
بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد.
درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه.
بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون.
سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود.
خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو.
سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن.
برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
👇«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2