داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿ألعَبـــد محمّدتَقےبهجّت✿﴾ :
کسے بــٰـا او دوستتــَـر أســـت
⇠کہ بَعـــد أز أنجـٰــام واجبـــٰات و
تَـــرک مُحرمــٰـات و طاعـٰــات خُـــدٰا⤹⤹
‹در واجبــٰـات و مُحرمــٰـات بـــرا؎ او ›
◇◇و فَـــرجش بیشتـــر دُعـٰــا کُـــند⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#رمضان_مهدوی
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
«بِنَفْسِےأَنْتَ مِنْ تِلٰادِ نِعَمٍ لا تُضٰاهٰے»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ◇◇◇◇
□□قُـــربـــونـــت بــــــرَم !!!
⇠نــِـعمت دیـــریـــنہ ا؎ کِہ
↶ شَبـــیہ نـــدٰار؎❤️↷
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#جمعه
#رمضان_مهدوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۲۸ در پاسخ معاويه فراز ۴ 🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇 🍁مظلوميّت امام عليه السّلام و گفته اي كه مرا چونا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۲۸ در پاسخ معاويه فراز ۴ 🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇 🍁مظلوميّت امام عليه السّلام و گفته اي كه مرا چونا
نامه ۲۸
در پاسخ معاويه
فراز آخر
🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇
💥 پاسخبهتهديدنظامي
در نامه ات نوشته اي كه نزد تو براي من و ياران من چيزي جز شمشير نيست! در اوج گريه انسان را به خنده وامي داري! فرزندان عبدالمطلب را در كجا ديدي كه پشت به دشمن كنند؟ و از شمشير بهراسند؟ پس (كمي صبر كن كه هماورد تو به ميدان آيد.) آن را كه مي جويي به زودي تو را پيدا خواهد كرد، و آنچه را كه از آن مي گريزي در نزديكي خود خواهي يافت، و من در ميان سپاهي بزرگ، از مهاجران و انصار و تابعان، به سرعت به سوي تو خواهم آمد، لشكرياني كه جمعشان به هم فشرده، و به هنگام حركت، غبار آسمان را تيره و تار مي كنند، كساني كه لباس شهادت بر تن، و ملاقات دوست داشتني آنان ملاقات با پروردگار است، همراه آنان فرزنداني از دلاوران بدر، و شمشيرهاي هاشميان كه خوب مي داني لبه تيز آن بر پيكر برادر و دايي و جد و خاندانت چه كرد، مي آيند (و آن عذاب از ستمگران چندان دور نيست.)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿..پــَـروردگـٰــارٰا..✿⇉﴾،
⤦⤦بـٰــا تــُـو راز و نیــٰـاز مےکُـــنم۔۔
↶ بــٰـا دلےکہ أز کِـــثرت جُـــرم و خَـــطا
◇بہ وٰاد؎هَـــلاکَت دَر اُفتـــٰاده.....↷
#قرآن
#ماه_رمضان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□ أگـــرحَـــدیث کســٰـاء
..بیـــن مَـــردم رٰایـــج شَـــود،
هیـــچ غَـــم و أنـــدوهے نمےمـــٰانـــد.
أگـــر این دُعـــٰا در خــٰـانہ و مغـٰــازه
⇠⇠خـــوٰانـــده شَـــود،
«وٰاســـطہ مســـلّم رزق أســـت ۔۔»
⇦و بےبَرکـــتےو نِکـــبت را دور مےکـُــند،
⇦دَعـــوٰا و جَـــدل درخـٰــانہ دور مےشَـــود و
⇦مهـــربـــٰانے حُکـــمفـــرمــٰـامےشَـــود.. ⇨
﴿•آیـّتﷲسیّدأحمـــدنَجفے•✿﴾
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#حدیث_کساء
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_بیستم تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_بیستم تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شد
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_بیست_و_یکم
ناهار که تموم شد،کارن گفت:غذای خوشمزه ای بود تاحالا انقدر غذای خوبی تو ایران نخورده بودم.
جمله بندی هاش هنوز یکم مشکل داشت اما لهجه قشنگش و صدای مردونه اش دل هر شنونده ای رو میبرد.
مادرجون لبخندی زد وگفت:نوش جونت مادر.
آناهید خودشیرینی کرد وگفت:غداهای ایران محشره آقاکارن.
کارن بایک نگاه گذرا به آناهید،حرفش رو بدون جواب گذاشت.چنان ذوقی کردم که خدامیدونه.
بالاخره همه بلندشدیم و حرکت کردیم سمت پایین کوه.به زهرا زنگ زدم و گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم.
تاموقعی که زهرابیاد ماهم رسیدیم پایین.اوف این دختر دست از سر چادرش برنمیداره همه جا میپوشه آبرو مارو میبره.
اومد جلو و به هممون سلام کرد و بعدم همه سوار ماشینا شدیم راه افتادیم سمت قهوه خونه قدیمی اقاجون.
اونجا تقریبا نزدیک دربند بود.نمای چوبی قشنگی داشت با آب نمای خوشگلی که به فضای قهوه خونه زیبایی منحصر به فردی بخشیده بود.
تخت های بزرگ و کوچیکی،قهوه خونه رو پر کرده بودند و صدای موسیقی سنتی روحتو تازه میکرد.البته اینا توضیحات ادبیه من به شخصه از موسیقی سنتی متنفرم.
رو یکدمیز بزرگ نشستیم و آقاجون مرد جوونی رو صدا زد که لباس سنتی قشنگی پوشیده بود.
اومد جلو و گفت:خوش اومدین خان سالار.چی بیارم براتون؟
_۱۳تا چای دبش برامون بیار با خرما و پولکی.
مردجوون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.نه تنها اینجا بلکه همه مردم تهران،آقاجون رو میشناختن و عذت و احترام سرش میزاشتن.
مشغول گوش دادن به صحبتای بقیه شدم.
بابا به کارن گفت:خب دایی جان چیکار کردی تو این مدت؟
_راستش خیلی دنبال خونه بودم اما متاسفانه تو ایران به پسر مجرد خونه نمیدن.
عموگفت:چرا مجرد کارن؟مگه شیرین باهات نمیاد؟
کارن شانه بالا انداخت و حرفی نزد.
عمو رو کرد به عمه و گفت:آره شیرین؟نمیری باهاش مگه؟قرارن جداشین؟
_چی بگم والا داداش خودسر برای خودش تصمیم میگیره و منم دیگه کاری به کارش ندارم.من بعد مدتها برگشتم دوست دارم پیش مامان بابام زندگی کنم.نمیخوام ازشون دور بشم.
همگی ساکت شدند تا چای ها رو آوردند.
زهرا ذوق زده ظرف پولکی ها رو برداشت وگفت:وای عاشق پولکیم.
دم گوشش گفتم:ادای نخورده ها رو درنیار زشته.
بااخم نگاهم کرد وگفت:دختری که شور و ذوقشو نشون نده دختر نیست شلغمه آجی.
باتعجب نگاهش کردم و متوجه نگاه بی پروا کارن هم شدم.انگاری بعید میدونست همچین حرفیو از یک دختر چادری.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2