داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
-ا؎ کٰاش کِہ⇩⇩⇩
⇦ یک¹ دٰانہ تَسبیح تـُــو بـــودم۔۔۔
◇تــٰا دَسـت کشے ؛
↫ بـــَرسَــــر ســـودٰا زده مـَن↬
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 ۴_ شتابدرتربيتفرزند پسرم هنگامي كه ديدم سالياني از من
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 ۴_ شتابدرتربيتفرزند پسرم هنگامي كه ديدم سالياني از من
نامه ۳۱
به حضرت مجتبیﷺ
🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇
۵ _روشتربيتفرزند
پس در آغاز تربيت، تصميم گرفتم تا كتاب خداي توانا و بزرگ را همراه با تفسير آيات، به تو بياموزم، و شريعت اسلام و احكام آن از حلال و حرام، به تو تعليم دهم و به چيز ديگري نپردازم. امّا از آن ترسيدم كه مبادا رأي و هوايي كه مردم را دچار اختلاف كرد، و كار را بر آنان شبهه ناك ساخت، به تو نيز هجوم آورد، گر چه آگاه كردن تو را نسبت به اين امور خوش نداشتم، امّا آگاه شدن و استوار ماندنت را ترجيح دادم، تا تسليم هلاكتهاي اجتماعي نگردي، و اميدوارم خداوند تو را در رستگاري پيروز گرداند، و به راه راست هدايت فرمايد، بنا بر اين وصيّت خود را اينگونه تنظيم كرده ام. پسرم بدان آنچه بيشتر از به كار گيري وصيّتم دوست دارم ترس از خدا، و انجام واجبات، و پيمودن راهي است كه پدرانت، و صالحان خاندانت پيموده اند. زيرا آنان آنگونه كه تو در امور خويشتن نظر ميكني در امور خويش نظر داشتند. همانگونه كه تو درباره خويشتن ميانديشي، نسبت به خودشان ميانديشيدند، و تلاش آنان در اين بود كه آنچه را شناختند انتخاب كنند، و بر آنچه تكليف ندارند روي گردانند، و اگر نفس تو از پذيرفتن سرباز زند و خواهد چنانكه آنان دانستند بداند، پس تلاش كن تا درخواستهاي تو از روي درك و آگاهي باشد، نه آن كه به شبهات روي آوري و از دشمنيها كمك گيري. و قبل از پيمودن راه پاكان، از خداوند ياري بجوي، و در راه او با اشتياق عمل كن تا پيروز شوي، و از هر كاري كه تو را به شك و ترديد اندازد، يا تسليم گمراهي كند بپرهيز. و چون يقين كردي دلت روشن و فروتن شد، و انديشه ات گرد آمد و كامل گرديد، و اراده ات به يك چيز متمركز گشت، پس انديشه كن در آنچه كه براي تو تفسير ميكنم، اگر در اين راه آنچه را دوست ميداري فراهم نشد، و آسودگي فكر و انديشه نيافتني، بدان كه راهي را كه ايمن نيستي ميپيمايي، و در تاريكي ره ميسپاري، زيرا طالب دين نه اشتباه ميكند، و نه در ترديد و سرگرداني است، كه در چنين حالتي خود داري بهتر است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□﴿حَضرتامٰامحَســـنﷺ𑁍﴾
....هـَــر روزهدٰار هنـــگٰام افـــطٰار،
❍↲یک¹دُعـــاٰ؎ اجــٰـابت شُـــده دٰارد➩
⇠«اقبـٰــالألأعمٰال،ص¹¹⁶»
#ماه_رمضان
#افطار
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
مجموعه ویسهای
#رحمت_و_مهربانی_خدا👇👇
از👈👈 #استاد رستمی فر ❤️
برای مشاهده هر قسمت
لطفا روی گزینه های آبی کلیک کنید
1)رحمت و مهربانی خدا
2)رحمت و مهربانی خدا
3)رحمت و مهربانی خدا
4)رحمت و مهربانی خدا
5)رحمت و مهربانی خدا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت سـی و چهـارم "کارن" از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت سـی و چهـارم "کارن" از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادر
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت سـی و پنجـم
کاش میتونستم جلو خودمو بگیرم و اون حرفا رو نزنم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم وقتی عصبی میشدم.
به استخر نگاهی کردم و هوس آب تنی به سرم زد.سریع تیشرتمو درآوردم و پریدم تو استخر.سرمو فرو کردم زیر آب و نفسمو حبس کردم.
اومدم رو آب و موهامو عقب فرستادم.انگار بدنم سبک شده بود و حس خوبی داشتم.
یکم دیگه شنا کردم و بعدم نشستم لب استخر.پاهامو گذاشتم تو آب و چشامو بستم.
زود بلندشدم و حوله پیچیدم دور خودم و رفتم تو.
یکم استراحت کردم و شب هم واسه شام بیرون نرفتم.پای لب تابم ایمیلامو چک کردم و سرچ کردم تو اینترنت چیزایی رو که میخواستم بدونم.
نوشتم فلسفه چادر و نوشته هایی که برام اومد باعث شگفتی بود و تعجب.
چیزایی که اصلا نمیدونستم و دونستنش هم واجب بود برام.
" اصولادین اسلام می خواهد مردان و زنان مسلمان با روح آرام و اعصابی سالم و چشم و گوشی پاک به انجام فعالیتهای روزمره بپردازند : آبرو و حرمت و ارزش افراد بخصوص زنان در اجتماعات حفظ گردد و کانون خانواده از استحکام زیادی بر خوردار باشد و انحرافات جنسی و فساد اخلاق در جوامع به حداقل خود برسد . لذا برای دستیابی به چنین اهدافی موضوع حجاب به عنوان یک حکم واجب از سوی خداوند متعال مطرح گردیده است .
مسلما جوامعی که این اصل را رعایت نکرده و نمی کنند , افراد آن دچار بسیار از فسادهای اخلاقی به اشکال گوناگون می باشند, اساس خانواده سست و آمارطلاق بسیار بالااست . چرا که گسترش فساد و فحشاو طلاق و بی بند و باری از آثار شوم بی حجابی و بد حجابی است . هنگامی که زن با آراستگی تمام زیبائیها و زینتها پنهان خویش را آشکار کند و آن را رایگان در معرض دید نامحرمان قرار دهد , مسلما روز به روز تقاضای خود نمایی و آرایش و مد پرستی در میان زنان شایع تر و گسترده خواهد شد و چه سرمایه هاکه از این طریق به هدر نخواهد رفت ."
عکس هایی که درباره چادر وحجاب هم بود کلی منو شگفت زده کرد.عکس دختران و زنان باحجابی که منو بیشتر مجذوب خودش کرد.متن های قشنگی از چادر و حجاب.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت سـی و پنجـم کاش میتونستم جلو خودمو بگیرم و اون حرفا رو نزنم.نمیتونستم
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت سـی و شـشـم
"زهرا"
از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو برای ازدواج انتخاب کرده اصلا یه جوری شدم.یک لحظه که کلا انگار دنیا جلو چشام سیاه شد بعدشم نمیدونم چرا
بی حوصله بودم و دوست داشتم تو اتاقم بمونم.
نمیدونم چه حسی بود اما هرچی بود از بودنش احساس خوبی نداشتم.بدجور به روحیه ام لطمه وارد کرده بود.
همش ازخودم میپرسیدم چرا لیدا؟اصلا مگه لیدا میتونه کناربیاد با شرایطش؟درسته نمازنمیخونه و به دین و اسلام پایبند نیست اما مسلمونه.خدارو باور داره.
یا باخودم میگفتم کارن و ازدواج؟آخه کارنی که من میشناختم اهل ازدواج نبود و احساس و عاطفه نداشت.
یا اینکه چرا عمه قبول کرده؟اون که باخانواده ما مشکل داره.از همه مهم تر،اینکه برای پسرش بهترین دخترا رو انتخاب میکنه.چرا فامیل؟اصلا چرا لیدا؟
این سوالای مسخره بیشتر گیجم میکرد و کلافه میشدم.نمیخواستم به هیچ کدومشون فکر کنم اما وقتی خوشحالی لیدا رو میدیدم دوباره همه چراها میومد تو ذهنم.
نمیدونستم چرا اما فکرمو خیلی مشغول کرده بود.دست خودم نبود این حال و روزم.
ازحدسایی هم که میومد تو سرم به شدت نفرت داشتم و ازش دوری میکردم.
سرنمازام الکی گریه ام میگرفت و نمیدونستم این اشکای لعنتی چرا انقدر اذیتم میکنه.
ازخدا میخواستم دلمو آروم کنه و زندگیمو به سابق برگردونه.
دو روز بعد از شنیدن خبر از لیدا زنگ خونمون به صدا دراومد و مامان با هول و ولا اومد طرفم و گفت:کارنه مادر اومده با لیدا حرف بزنه برو بگو اماده بشه.
دلم هری ریخت اما رفتم و صداش زدم.اونم خوشحال مشغول حاضرشدن،شد.
از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.کارن نشسته بود تو پزیرایی و مامانم داشت براش چای میبرد.من هم که اصلا توان رویارویی با کارن رو نداشتم،رفتم تواتاقم و درو بستم.
با حالی گرفته نشستم رو تختم و مقاله درسیمو برداشتم تا مطالعه اش کنم اما صدای صحبتای کارن و لیدا که به وضوح از اتاق بقلی شنیده میشد،تمرکز رو ازم گرفت.
ناخودآگاه چیزهایی شنیدم.
_ببین لیدا من رو مسئله ازدواج باتو خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید زودتر اقدام کنم.چون با توجه به وضعیتم واقعا احتیاج به یک همراه دارم.اگه هستی که هماهنگ کنم فرداشب بیایمواسه خاستگاری.
دیگه نتونستم گوش بدم و سریع از اتاقم رفتم بیرون.
باسرعت رفتم سمت دستشویی و صورتمو زیرشیر آب گرفتم.
سردی اب پوستمو آروم کرد اما التهابمو نه.
من چرا اینجوری میشدم.این رفتارا یعنی چی؟چرا ازشنیدن این حرفا اینهمه آشفته شدم؟
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2