داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□﴿میـــلٰاد حَـــسن 𑁍﴾
⇠خُســـرو دیـــن أســـت امشَـــب
❍↲شــٰـاد؎ و سُـــرور
⇦مـُــؤمنین أســـت امشَـــب...
أز یُمـــن قُـــدوم مُـــجتبےٰﷺ ،
◇طــٰـاعـــت مـٰــا
«مَقبـــول خُـــدٰاوند مُبین أست امشَب»
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#ماه_رمضان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت سـی و شـشـم "زهرا" از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو برای ازدواج انتخا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت سـی و شـشـم "زهرا" از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو برای ازدواج انتخا
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت سـی و هفـتـم
من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش داشته داره میرسه.
اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟
چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟
خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم.
نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت.
خدایا کمکم کن من تو این مواقع فقط تو رو دارم.
کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم.
سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم.
_لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟
لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن
بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت.
بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم.
تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد.
_جانم؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آجی خوبم توخوبی؟
_شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟
_حالم خوب نبود.
_خدا بد نده چیشده عزیزم؟
_هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟
_قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم.
_خوبه عزیزم خوشبخت بشی.
_همچنین گلم توهم همینطور.
_حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم.
_باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است.
_فعلا آتناجان.
_خدافظ.
گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم.
سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم.
نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن.
رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده.
یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم.
همیشه نماز آرومم میکرد.
بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم.
دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم.
تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون.
تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم.
اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم.
آتنا رو تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن.
خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم.
تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو.
بعد کلاسم یکسره رفتمخونه.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت سـی و هفـتـم من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کس
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت سـی و هـشـتـم
تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار.
خونه مثل دسته گل تمیز شده بود.
مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه.
منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم.
شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی.
شالمو محکمدور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود.
چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم.
اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن.
با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم.
محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون.
دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟
_قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟
دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم.
یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد.
پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تعارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان.
بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه.
همه نگاها سمت لیدا برگشت.
میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت.
پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان.
لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا.
ازپشت نگاهشون کردم.
یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت.
با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد.
عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟
صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه.
_وا منظورت از نامحرم کارنه؟
به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه.
به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته.
_اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است.
دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد.
نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود.
ی ساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون.
گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌔
✍«آیت الله یعقوبے قائنے (ره)۔۔𔘓»:
در دل شب ، جایےکہ هیچ کسےنیست،
تنها ،
«باخـــــدا خلوت کن۔۔✿»!
بـــــگو :خدایـــــا !
↶من عمرم تلف شد ↷،
نمےتونم بهتـــــر از این،
☜تو درستم کن...!
اظهار عجز و بیچارگے نیـــــرو پیدا میشہ!
↫در خـــــانه خـــــدا چیز؎ ببرید کہ؛
خداوند نداشتہ باشد!↬
خـــــداوند فـــــقر و شکستگی و نیاز ندارد.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
34.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
💓شب شب تولد کریمه 💓
👤سید مجید بنی فاطمه
🌹ولادت با سعادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد 🌹
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
#ماه_رمضان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
802.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا