داروخانه معنوی
نامه ۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 🌾9) تلاشدرجمعآوريزادوتوشه بدان راهي پر مشقّت و بس طو
نامه۳۱
به حضرت مجتبیﷺ
🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇
10)نشانههايرحمتالهي
بدان، خدايي كه گنجهاي آسمان و زمين در دست اوست، به تو اجازه درخواست داده، و اجابت آن را به عهده گرفته است. تو را فرمان داده كه از او بخواهي تا عطا كند، درخواست رحمت كني تا ببخشايد، و خداوند بين تو و خودش كسي را قرار نداده تا حجاب و فاصله ايجاد كند، و تو را مجبور نساخته كه به شفيع و واسطه اي پناه ببري، و در صورت ارتكاب گناه در توبه را مسدود نكرده است، در كيفر تو شتاب نداشته، و در توبه و بازگشت، بر تو عيب نگرفته است، در آنجا كه رسوايي سزاوار توست، رسوا نساخته، و براي بازگشت به خويش شرائط سنگيني مطرح نكرده است، در گناهان تو را به محاكمه نكشيده، و از رحمت خويش نا اميدت نكرده، بلكه بازگشت تو را از گناهان نيكي شمرده است. هر گناه تو را يكي، و هر نيكي تو را ده به حساب آورده، و راه بازگشت و توبه را به روي تو گشوده است. هر گاه او را بخواني، ندايت را ميشنود، و چون با او راز دل گويي راز تو را ميداند، پس حاجت خود را با او بگوي، و آنچه در دل داري نزد او باز گوي، غم و اندوه خود را در پيشگاه او مطرح كن، تا غمهاي تو را بر طرف كند و در مشكلات تو را ياري رساند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
دَر «شـَــب قَـــدر» مهـّــم تَـــر أز،
⇇“بیـــدٰار؎ کِـــشیدن”
⇇“بیـــدٰار شُـــدن” أســـت
╰─┈➤
◇﴿دعـــآ کـُــنیم کہ بیـــدٰار شَـــویم✿﴾
#شب_قدر
#ماه_رمضان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#آداب_و_اعمال_عید_نوروز #عید_نوروز #نوروز بسم الله الرحمن الرحیم❤ #حضرت_امام_صادق_علیه_السلام:
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسته نوروزی کانال داروخانه معنوی
💥⃢1🌺آداب و اعمال عید نوروز
💥⃢2🌺دعا و ذکرهای معروف در هنگام تحویل سال
💥⃢3🌺توصیه های مربوط به پهن کردن سفره هفت سین
#نوروز_علوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
سلام عزیزانم پیشاپیش سال جدید را خدمت همه شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض میکنم❤️
ان شاء الله که امسال سالی سرشار از موفقیت همراه با سلامتی ودلخوشی برای همه شما عزیزان و بزرگواران باشه 🌹
وان شاء الله سال بیداری جهانی و سال وعده داده شده و ظهور منجی عزیزمون آقا جانمون حضرت مهدی روحی لک الفدا
باشه و خدا عاقبت همه ما راختم بخیر کنه.
به خاطر شرایط خاص امسال من الان پستهای تبریک سال نو را زدم و دیگه تا عید فطر تبریکی در کانال نمیگذارم
در این شبهای عزیز لطفا دعا برای سلامتی و فرج و ظهور آقا جانمون فراموش نشه
در واقع اصلی ترین دعامون برای ایشون باشه تا ان شاء الله همگی مشمول دعای خیر ایشون قرار بگیریم
اگه کوتاهی از بنده حقیر دیدید عفو بفرمایید
و ما و ادمین های عزیز گروه صلوات و ختم قرآن و ختم نماز قضا را که خالصانه برای رضایت آقا جانمون تلاش میکنند دعا کنید
از همگی شما عزیزان ممنونم❤️🌹
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهـل و چهـارم "لیدا" با اشک زل زدم به صفحه گوشیم که عکس کارن بی معرفت ر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهـل و چهـارم "لیدا" با اشک زل زدم به صفحه گوشیم که عکس کارن بی معرفت ر
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت چهـل و پـنـجـم
اشکام کم کم بند اومد اما هنوز دل میزدم.دلم به جای بغل زهرا،بغل شوهرمو میخواست اما اون نامرد ازم دریغ کرده بود.
خیلی دلم میخواست بهش زنگ بزنم و ازش گله کنم اما غرورم اجازه نمیداد.
دیگه حالم داشت از ضعف خودم بهم میخورد.
زهرا سرمو گذاشت رو پاش و آرومم کرد.اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی بیدارشدم رو تختم بودم و پتو هم روم بود.
برگشتم سمت در که از دیدن کارن تعجب کردم.
اون اینجا چیکار میکرد؟یعنی دلش به رحم اومده بود؟چه جالب!
_صبح بخیر.
رو تختم نشستمو بدون توجه بهش موهامو مرتب کردم.
_زهرا گفت دیشب خیلی حالت خوب نبوده اومدم حالتو بپرسم.
پوزخندی زدم وگفتم:هه جدا؟چه زود به فکر افتادی؟تازه یادت اومد لیدایی هم هست؟!
از روتخت بلندشدم و رفتم سمت در که دستمو گرفت و کشید.
_ولم کن.
منو با زور برگردوند طرف خودش و گفت:به من نگاه کن!
نگاهمو ازش گرفته بودم و حاضر نبودم به هیچوجه ببینمش.
_میگم نگام کن.
از لحن محکمش ترسیدم و نگاهش کردم.
_بار آخرت باشه برای چیزای الکی گریه میکنی.
_الکی نبود من...
_اره میدونم به من احتیاج داشتی..به اینکه آرومت کنم..اما من..من..
_تو نمیتونی.همینو میخواستی بگی دیگه نه؟علتشو خودتم نمیدونی این خیلی جالبه.
_میدونم فقط..نمیتونم بگم.
_خیلی سخت نیست که بگی دوسم نداری!
دیگه صبرنکردم تا غرورم بیشتر شکسته بشه.دستمو از دستش درآوردم و از اتاقم بیرون رفتم.
یکسره رفتم تواتاق زهرا.طبق معمول مشغول درس خوندن بود.
اتقدر از دست کارن عصبی بودم که انگار کسی رو جز زهرا گیر نیاوردم که عصبانیتم رو روش خالی کنم.
_با اجازه کی زنگ زدی به کارن؟
از جاش بلندشد وگفت:س..سلام.
_سلام بی سلام.جواب منوبده.مگه من بهت گفتم زنگ بزنی بیاد اینجا؟چرا اینکارو کردی؟اگه لازم بود خودم زنگ میزدم.
طفلی بغض کرد وگفت:اما آبجی من...
_لطفا دیگه دایه مهربون تر از مادر نباش برام.منم قسم میخورم به اونخدایی که میپرستی هیچ حرفی دیگه به تو نزنم.نه وکیل،نه وصی،نه خواهر..
بعدم از اتاقش بیرون رفتم و در رو محکم بهم کوبوندم.
مامان با ترس اومد و گفت:چه خبرتونه شماها؟اون از شوهرت که در حیاطو اونجوری بهمکوبوند اینم از تو.معلومه چتونه؟
دندونامو بهم ساییدم و بدون جواب باز به اتاقم پناه آوردم.
کاش باهاش ازدواج نمیکردم که اینجوری نمیشد.
کاشبخاطر یک عشق،زندگیمو خراب نمیکردم.
کارن دوسم نداشت و این توهین بزرگی بود به شخصیت و غرورم.
چرا همون اول که گفت نمیتونه علاقه ای به من توخودش پیدا کنه مخالفت نکردم؟
چرا جلو رفتم؟
چرا عقب نکشیدم که زندگیم تباه نشه؟
گیج بودم و نمیدونستم دیگه چیکار کنم.
ناگهان کاغذ سفیدی رو روی تختم دیدم.
برش داشتم و تاش رو باز کردم.
دست خط شکسته اما قشنگی بود.
"سلام لیداجان.
متاسفم اگه اذیتت کردم و تو همین روز اول عقدی اینجوری اذیتت کردم.
دست خودم نیست من۲۷سال محبت ندیدم از هیچکس.برای همین محبت کردنو بلد نیستم.
امیدوار بودم بتونم با وجود تو حسی رو توقلبم پیدا کنم که سالهاست دنبالشم اما پیدا نشد.
امیدوارم پیدا بشه و تو هم کمتر اذیت بشی.
این روزا هم تموم میشه مطمئن باش.
خدانگهدار"
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2