داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_پنجاه_و_دوم _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_پنجاه_و_دوم _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:
#رمان
#بانوی_پاک_من
#قسمت_پنجاه_و_سه
ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن.
میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه.
مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم.
مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم.
یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم.
اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش.
سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس.
لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه.
_سلام کارن خوبی؟
_سلام خانم قربونت.
رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟
با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم.
این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم.
_عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد.
دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود.
یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود.
چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد.
محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم.
_کارن؟
_جان؟
_کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟
نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم.
_نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه.
لیدا سرخوشانه خندیدو نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت.
دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم.
تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم.
پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت.
اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه..
توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم.
زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت.
بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد.
منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش.
مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود.
بعدم رفتیم سراغ لباس عروس.
زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره.
انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟
سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده.
خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره.
منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار.
این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من #قسمت_پنجاه_و_سه ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن. میخواستم خیلی زود و
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_پنجاه_و_چهار
"لیدا"
از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم.
آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه.
منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم.
اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟
از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد.
از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود.
تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم.
هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند.
خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم.
جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن.
یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه.
رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو.
دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه.
ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه.
_سلام ابجی،قبول باشه.
اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟
_مرسی.میتونم بیام تو؟
چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو.
چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت.
_خب چه خبرا؟چی خریدین؟
_هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم.
سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم.
_تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟
_چیزی نیست آبجی.
_به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم.
_از رفتنت یکم ناراحتم.
دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم.
_قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری.
به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود.
از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست.
ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠حضرت صادق علیه السلام می فرماید، از جدم امیرالمؤمنین علیه السلام سؤال کردند:
🔸«اگر کسی یک دهم شب را بلند بشود و مناجات و دعا و نماز بخواند، خداوند چه چیزی به او عنایت می کند؟»
🔸 امیرالمؤمنین فرمودند: «خداوند به عدد نباتات و حیوانات و حبوبات، عفو و بخشش و رحمت خود را شامل حال این شخص می کند.»ا
📚(من لايحضره الفقيه، ج1، ص475.)
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
104.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا در این شبهای ماه مبارک رمضان 🌙
کسی را از در خانه ات نا امید بر نگردان
خدایا 🤲
امشب هر کس با هر امیدی به
سمتت آمد آرزو هایش را بر آورده فرما🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨الهـی تمام آرزوهاتون که الان دارید
بهشون فکر میکنید در این شب های عزیز ✨
براتون دست یافتنی باشه✨🙏
نماز و روزه هاتون قبول حق ❤️
به امیـد فردایی بهتر✨
شبتون سرشار از آرامش الهی ✨🙏
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2