داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_شصت_و_پنج "کارن" روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو در
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_شصت_و_شش
وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد.
نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم.
آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه.
منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه.
پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن.
بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری.
بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم.
قول میدم نزارم احساس کمبود کنی.
خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند.
سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود.
طعم مادرشدن رو حس نکرد.
آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟
زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت.
البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت.
دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن.
این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم.
اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه توخونه ام باشه.
تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی.
محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود.
انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم.
مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم.
باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم.
فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم.
ولی فدای سر دخترم. بخاطرش از جونمم میگذرم.
تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس.
مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم.
اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟
محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد.
حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
🔸یکی از عوامل افزایش رزق و برکت در زندگی خواندن نماز شب است که شاید کمی سخت باشد ولی اگر تا به حال نخوانده اید حتما آن را امتحان کنید.👌
🔅صَلاةُ اللَّیل...بَرَکةٌ فِی الرزق (نماز شب رزق را افزایش میدهد.)
📚 ارشاد القلوب،ص۱۹۱
🔸اگر کسی خواندن یازده رکعت نماز شب برایش سخت است میتواند سه رکعت پایانی این نماز را که شامل یک نماز دو رکعتی به نام «شفع» و یک نماز یک رکعتی به نام «وتر» است را بخواند تا از برکات نماز شب بهره مند گردد.
🖋حجت الاسلام رفیعی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا🙏
دراولین شب شوال 🌙
دلهای گرفته راشاد💞
دستهای نیازمندرا
بی نیازفرما🙏
تنی سالم وخیالی آسوده
نصیب همه بگردان🙏
خدایا 🙏
در این روز عید بر محمد و خاندان مطهرش 💚
درود فرست 🙏
و ما را از بندگان صالح خود قرار ده🙏
آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏
ای برآورنده ی حاجت ها 🙏
عید سعید فطر مبارک باد 🌸🍃
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی