♡┅═════════════﷽══┅┅
□آجُـــر آجُـــر أز جنةألبقیـــع ،
⇠فـُــرو مےریخـــت۔۔۔
و قَطـــره قَطـــره صبـــر مـٰــا بـــود کہ
⇦لَبـــریز مےشُـــد...
....و سٰالهـــٰاست !!
↶دٰانـــہ دٰانـــہ أشـــک مےریـــزیـــم ↷
و ذِکـــر ذِکـــر،⇩⇩⇩
⇦فـَــرجت را آرزو مےکــُـنیم
⇠⇠تــٰـا بیـــٰایے و
خِشـــت خِشـــت بقیـــّع را
╰─┈➤
«آبـــٰادتر أز قَبـــل بسـٰــاز؎✿➩»
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#سالروز_تخریب_قبور_ائمه
#هشتم_شوال
#بقیع
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□و آن کــَـس کہ أشـــکے
⇇بـــرٰا؎ کــَـربـــلٰا بـــریـــزد أمّـــا ،
↶بـــرٰا؎ غَـــزه سُکـــوت کـُــند،↷
در سپـــٰاه
◇﴿ حُسیـــنبنعـــلّےﷺ𑁍﴾نیست...➩
#غزه_تحت_القصف
#فلسطین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۳۹ به عمروعاص 🎇🎇 #نامه۳۹ 🎇🎇🎇 🔴 افشايبردگيعمروعاص تو دين خود را پيرو كسي قرار دادي كه گم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۳۹ به عمروعاص 🎇🎇 #نامه۳۹ 🎇🎇🎇 🔴 افشايبردگيعمروعاص تو دين خود را پيرو كسي قرار دادي كه گم
نامه ۴۰
به يكي از كارگزاران خود
🎇🎇 #نامه۴۰ 🎇🎇🎇
نكوهش يک كارگزار
پس از ياد خدا و درود!
از تو خبري رسيده است كه اگر چنان كرده باشي، پروردگار خود را به خشم آورده، و امام خود را نافرماني كردي، و در امانت خود خيانت كردي. به من خبر رسيده كه كشت زمينها را برداشته، و آن چه را كه مي توانستي گرفته، و آنچه در اختيار داشتي به خيانت خورده اي، پس هر چه زودتر حساب اموال را براي من بفرست و بدان كه حسابرسي خداوند از حسابرسي مردم سخت تر است. با درود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
۶۸ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۲
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
_گَهے
⇦رَحمّٰـــــان و گہ جبـّٰــــار⇨
....مےشُـــــد۔۔
_گَهے
↶غَفـــّٰــار و گَہ قَهـــّٰــار ↷
.....مےشُـــــد۔۔۔
؏ــــبٰایش رٰا کہ مےپوشیـــــد..⇩⇩
_﴿ حِیـــــدرﷺ۔۔𔘓﴾
خـُــــودش یک¹
⇦«کَعبہ؎سیــــّٰـار مےشُـــــد✤➛»
#امیرالمومنین
#امام_علی
#باباعلی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هفتاد_و_هشت "کارن" وقتی با دست زدم تو گوش زهرا از خودم بیزار شدم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هفتاد_و_هشت "کارن" وقتی با دست زدم تو گوش زهرا از خودم بیزار شدم
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هفتاد_و_نه
صبحونه آماده بود و زهرا هم فکر کنم تو اتاق محدثه بود.
چند لقمه خوردم و راهی شرکت شدم. تو شرکت و موقع کار همش حواسم به گندی که زدم بود. خیلی حالم از خودم بهم میخورد. از طرفی دل نداشتم ناراحتی و اشک عشقمو ببینم از طرفیم چادر سر کردن و دین و ایمان مسخره اش اذیتم میکرد.
آره من مسلمون نشده بودم چون هیچی از دین اسلام نمیدونستم. نمیدونستم چه چیز خوبه و چه چیز بد.
کسی نبود که یادم بده. نه پدر، نه مادر.
به این امید با زهرا ازدواج کردم که شاید اون بهم یه چیزی یاد بده که به اسلام علاقه مند بشم اما..متاسفانه خودم خراب کردم رابطمون رو.
و چقدرم پشیمونم از این کارخرابی. ساعت کاریم که تموم شد، باخودم گفتم یک عذرخواهی ساده به یک شاخه گل نیاز داره. باید تموم کنم این قهر و سرد بودن رو.
هرچند زهرا با من قهر نمیکرد فقط من دامن میزدم به مشکلاتمون.
به خودم گفتم:آخه آدم عاقل، عشقت تو زندگیته چرا داری کار و از این بدتر میکنی؟ چی میخوای دیگه؟
تنها خواسته ام برداشتن حجابش بود که به هیچ عنوان نمیتونستم حریفش بشم.
خلاصه رفتم یک شاخه گل رز سرخ خریدم با یک آویز دوستت دارم و راهی خونه شدم.
دیدم دست خالی بده یک جعبه شیرینی تر هم گرفتم و رفتم.
ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و زنگ واحد رو زدم. اما کسی جواب نمیداد.
نگران شدم یعنی کجا رفته؟
کلید انداختم و رفتم تو.
جلو در خونه که رسیدم صدای گریه محدثه رو شنیدم.
نمیدونم چرا اما اولین چیزی که به زبون آوردم این بود.
"یا اباالفضل"
با کلید در رو باز کردم و رفتم تو.
دویدم سمتی که محدثه گریه میکرد.
رو تختمون دراز کشیده بود و از گریه سرخ شده بود. بغلش کردم و زهرا رو صدا زدم.
_زهرا؟؟زهرا کجایی بچه غش کرده!
دیدم صدایی از زهرا هم نمیاد.
جعبه شیرینی و گل رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون که ناگهان پای زهرا رو دیدم تو آشپزخونه.
رفتم جلو تر و دیدم بیهوش افتاده رو زمین سرد آشپزخونه.
_واااای خدا.
رفتم جلو و تکونش دادم.
_زهرا؟زهرا جان پاشو عزیزم. زهراخانم، خانمم، خانمی، عزیزدلم..پاشو خانم من تحمل ندارم.
قلبش خیلی ضعیف میزد.
تنها چیزی که به ذهنم رسید اونموقع، زنگ زدن به اورژانس بود.
محدثه هم هی گریه میکرد و نمیتونستم بزارمش زمین.
تا اورژانس برسه با هر بدبختی لباس تن زهرا کردم و آوردمش رو مبل.
وقتی گذاشتنش رو برانکارد و بردنش، پشت سرشون با ماشین راه افتادم. اول محدثه رو گذاشتم خونه زن دایی و گفتم من و زهرا یک جایی کار داریم محدثه تا صبح پیشتون بمونه. زن دایی هم با بهت و حیرت قبول کرد.
رسیدم بیمارستان و فهمیدم زهرا رو بردن آی سی یو.
سرم داشت گیج میرفت. یعنی چی خدا؟ زهرای من چرا باید اینجا باشه؟ مگه چش شده یهویی؟
دکترش که اومد رفتم باهاش حرف بزنم.
گفت:بیاین اتاقم لطفا
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2