eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
♡┅═════════════﷽══┅┅ ‌رٰاز هَـــستے کہ سفــٰـارش شُـــده تنهـــٰا بہ أهـــلش رسٰانده شَـــود ..ایـــن أســـت:⇩⇩⇩ ⇦«پیــٰـامبــَـرﷺوالِہ » ، ⇠دَلیـــل آفـَــرینش جهـــآن أســـت و «أمیـــرألمـــؤمنیـــنﷺ» ، ⇠دَلیـــل آفَـــرینـــش پیـٰــامبـــرﷺ و«⇦ زَهـــرا ۜ 𔘓» ⇠علّـــت آفَـــرینـــش هـَــر دو² ..! ﴿مَن‌لٰا‌یَحضره‌ألفَقیہ، ج⁴، ص⁴²⁴﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۹ نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت: -معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟ فاطمه با حالت معصومانه ای گفت: _ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه. امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت: -نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی. رو به مادرش گفت: _مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟ فاطمه مثلا با التماس گفت: -نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه. زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن. بعد از شام به اتاقش رفت. تمام شب بیدار بود و کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش. روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند. پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه. تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره. پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود. چند روز گذشت. دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت. بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید، ولی مریم همراهش نبود. بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت. اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد. -جناب سلطانی پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام -سلام -برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟ -بله. فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت: _من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم. مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت: _آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟ فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت: _آقای سلطانی. پویان ایستاد. -من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به و من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته. پویان ساکت بود. نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت. مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت: -خانم مروت دارن میان. پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۹ نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۰ وقتی مریم رو دید هول شد. مریم هم از اینکه فاطمه با پویان صحبت میکرد، تعجب کرد. به فاطمه سلام کرد. فاطمه با لبخند گفت: _سلام.بالاخره کلاست تموم شد. پویان از اینکه اینقدر راحت،ناراحتی شو پنهان کرد،جا خورد.فاطمه که متوجه شد مریم از صحبت کردن با پویان تعجب کرده،گفت: _آقای سلطانی برای همیشه دارن از ایران میرن. امروز اومدن دانشگاه که با همکلاسی هاشون خداحافظی کنن.منم خواستم ازشون تشکر کنم. رو به پویان کرد، و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _جناب سلطانی،من برای تمام حمایت های برادرانه ای که این مدت از من کردید،ازتون ممنونم.امیدوارم زندگی تون پر از خیر و خوبی باشه.هرکجا باشید خدانگهدارتون باشه. برگشت و رفت. پویان خیلی ناراحت بود.تو دلش گفت کاش افشین سر عقل بیاد. سرشو آورد بالا. چشمش به مریم افتاد که داشت نگاهش میکرد.مریم به زمین نگاه کرد و گفت: _خانم نادری کسی رو که لطفی بهش بکنه، هیچ وقت فراموش نمیکنه و همیشه براش دعا میکنه.دعای خیرش همیشه همراه شماست..موفق باشید. مریم هم رفت. پویان همونجا ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد. با خودش گفت، کاش میتونستم همراه پدرومادرم نرم و همینجا بمونم. افشین چندبار باهاش تماس گرفت، ولی پویان جواب نمیداد.به خونه رفت. افشین رو دید که روبه روی پدرومادر پویان نشسته و باهم صحبت میکردن. -تو اینجا چکار میکنی؟ افشین طلبکار گفت: -تو چرا جواب تلفن منو نمیدی؟ باهم به اتاق پویان رفتن. پویان با ناراحتی به افشین خیره شده بود.افشین که معنی نگاهش رو فهمید با خنده گفت: -چرا اون دختر اینقدر برات مهم شده؟!! -وقتی شناختمش فهمیدم چقدر دوست دارم خواهر داشته باشم. افشین قهقهه بلندی زد. وقتی چهره پویان رو دید ساکت شد ولی با لبخند گفت: -وقتی بری آلمان دیگه خواهران و برادران برات بی معنی میشه. پدر پویان با سینی پذیرایی وارد شد و بحث عوض شد. به اصرار پدرومادر پویان،افشین اون شب پیش پویان موند.ولی دیگه حرفی از فاطمه نگفتن. تو فرودگاه، افشین آخرین نفری بود که پویان بغلش کرد تا خداحافظی کنه.کنار گوشش گفت: -جان پویان فراموشش کن. افشین از این همه اصرار کلافه شد. گفت: _تو که میدونی،نمیتونم..تا الان هم بخاطر گل روی تو کاری باهاش نداشتم. پویان فقط نگاهش میکرد؛با التماس. مادرش گفت: -پویان جان،دیگه بریم پسرم. افشین گفت: -صدات میکنن،برو. -خیلی نامردی..نمیبینی دارم التماست میکنم خواهرمو اذیت نکنی؟! با ناراحتی نگاهش کرد و رفت. افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠 استاد فیاض بخش: 🔸ثانیه‌های عمر ما، ذره‌های عمر ما هستند که روز به روز و لحظه به لحظه، از دست ما می‌رود و ما قدم به قدم به مرگ نزدیک می‌شویم. 🔸نماز شبی که مال دیشب بود، تمام شد؛ حواست باشد نماز شب بعدی را از دست ندهی! این نمازی را که باید با حضور قلب می‌خواندی، از دست رفت، حواست را جمع کن نماز بعدی را درست بخوانی؛اما بدان که به اندازه همین نمازی که از دست دادی، عقب افتادی! «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿پيـٰــامبر أکـــرمﷺ﴾: دِل مـــٰانند آهَـــن أســـت⇩⇩⇩ ⇦ هنـــگٰامےکہ آب بہ آن مےرسَـــد، ⇠⇠ زنـــگ مےزَنـــد! أصحٰـــاب پــُـرسیـــدَنـــد: بـــٰا چہ چیـــز؎زنگٰارش رٰا أز بِیـــن ببَریـــم؟ ⇦⇦فـَــرمـــودَند: بـــٰا زیـــٰاد کـَــردن و خـــوٰاندن قـُــرآن. کـــنزالعمال/ج¹⁵ص⁵⁴⁹ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک شب دیگم از عمرمون کم شد و به مرگ نزدیکتر شدیم خدایا ما را به خاطر همه غفلتهامون ببخش😭