داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۹ نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۰
وقتی مریم رو دید هول شد.
مریم هم از اینکه فاطمه با پویان صحبت میکرد، تعجب کرد. به فاطمه سلام کرد. فاطمه با لبخند گفت:
_سلام.بالاخره کلاست تموم شد.
پویان از اینکه اینقدر راحت،ناراحتی شو پنهان کرد،جا خورد.فاطمه که متوجه شد مریم از صحبت کردن با پویان تعجب کرده،گفت:
_آقای سلطانی برای همیشه دارن از ایران میرن. امروز اومدن دانشگاه که با همکلاسی هاشون خداحافظی کنن.منم خواستم ازشون تشکر کنم.
رو به پویان کرد،
و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_جناب سلطانی،من برای تمام حمایت های برادرانه ای که این مدت از من کردید،ازتون ممنونم.امیدوارم زندگی تون پر از خیر و خوبی باشه.هرکجا باشید خدانگهدارتون باشه.
برگشت و رفت.
پویان خیلی ناراحت بود.تو دلش گفت کاش افشین سر عقل بیاد.
سرشو آورد بالا.
چشمش به مریم افتاد که داشت نگاهش میکرد.مریم به زمین نگاه کرد و گفت:
_خانم نادری کسی رو که لطفی بهش بکنه، هیچ وقت فراموش نمیکنه و همیشه براش دعا میکنه.دعای خیرش همیشه همراه شماست..موفق باشید.
مریم هم رفت.
پویان همونجا ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد.
با خودش گفت،
کاش میتونستم همراه پدرومادرم نرم و همینجا بمونم.
افشین چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی پویان جواب نمیداد.به خونه رفت. افشین رو دید که روبه روی پدرومادر پویان نشسته و باهم صحبت میکردن.
-تو اینجا چکار میکنی؟
افشین طلبکار گفت:
-تو چرا جواب تلفن منو نمیدی؟
باهم به اتاق پویان رفتن.
پویان با ناراحتی به افشین خیره شده بود.افشین که معنی نگاهش رو فهمید با خنده گفت:
-چرا اون دختر اینقدر برات مهم شده؟!!
-وقتی شناختمش فهمیدم چقدر دوست دارم خواهر داشته باشم.
افشین قهقهه بلندی زد.
وقتی چهره پویان رو دید ساکت شد ولی با لبخند گفت:
-وقتی بری آلمان دیگه خواهران و برادران برات بی معنی میشه.
پدر پویان با سینی پذیرایی وارد شد و بحث عوض شد.
به اصرار پدرومادر پویان،افشین اون شب پیش پویان موند.ولی دیگه حرفی از فاطمه نگفتن.
تو فرودگاه،
افشین آخرین نفری بود که پویان بغلش کرد تا خداحافظی کنه.کنار گوشش گفت:
-جان پویان فراموشش کن.
افشین از این همه اصرار کلافه شد. گفت:
_تو که میدونی،نمیتونم..تا الان هم بخاطر گل روی تو کاری باهاش نداشتم.
پویان فقط نگاهش میکرد؛با التماس. مادرش گفت:
-پویان جان،دیگه بریم پسرم.
افشین گفت:
-صدات میکنن،برو.
-خیلی نامردی..نمیبینی دارم التماست میکنم خواهرمو اذیت نکنی؟!
با ناراحتی نگاهش کرد و رفت.
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠 استاد فیاض بخش:
🔸ثانیههای عمر ما، ذرههای عمر ما هستند که روز به روز و لحظه به لحظه، از دست ما میرود و ما قدم به قدم به مرگ نزدیک میشویم.
🔸نماز شبی که مال دیشب بود، تمام شد؛ حواست باشد نماز شب بعدی را از دست ندهی! این نمازی را که باید با حضور قلب میخواندی، از دست رفت، حواست را جمع کن نماز بعدی را درست بخوانی؛اما بدان که به اندازه همین نمازی که از دست دادی، عقب افتادی!
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿پيـٰــامبر أکـــرمﷺ﴾:
دِل مـــٰانند آهَـــن أســـت⇩⇩⇩
⇦ هنـــگٰامےکہ آب بہ آن مےرسَـــد،
⇠⇠ زنـــگ مےزَنـــد!
أصحٰـــاب پــُـرسیـــدَنـــد:
بـــٰا چہ چیـــز؎زنگٰارش رٰا أز بِیـــن ببَریـــم؟
⇦⇦فـَــرمـــودَند:
بـــٰا زیـــٰاد کـَــردن #یاد_مرگ و خـــوٰاندن قـُــرآن.
کـــنزالعمال/ج¹⁵ص⁵⁴⁹
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
Sasan PashaeifarSasan Pashaeifar - Khoda Haminjast.mp3
زمان:
حجم:
10.3M
خدا😭
یه آهنگ دلی برای امشب
یک شب دیگم از عمرمون کم شد و به مرگ نزدیکتر شدیم
خدایا ما را به خاطر همه غفلتهامون ببخش😭
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨الهی
🌸امروزمان گذشت
✨فردایمان را باگذشتت
🌸شیرین و مصفا کن
✨مابه مهربانیت محتاجیم
🌸دستمان را بگیر . . .
✨و همراہ با بارش رحمتت
🌸بخشندگی را به ما بیاموز
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبتون درپناه خدای خوبیها ✨💕
به خدا توکل کنید وآسوده بخوابید🌸
نگران مشکلاتِ فرداتون نباشید🌸
قبل از آنکه از دستان شما🌸
کاری برآید ،دست های خدا 💕
کار خودش راخواهد کرد..🌸
شبتون آروم و فرداتون پرامید ✨🌸
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2