eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ □‏کـَــسے قَـــدم بہ حَـــرم ، ⇠بےمَـــدد نخـــوٰاهـــد زَد... «بـــدون وٰاســـطہ دَم أزخُـــدا نخـــوٰاهد زَد » ﴿گـــدٰا؎ کـــو؎ ِرضـــٰا ﷺشُـــو ﴾↓↓↓ ⇇کِہ آن" امٰـــام رئــــــوف✿" ⇦ بہ سیـــنِہ أحَـــد؎، ❍↲دَســـت رد نخـــوٰاهـــد زَد...➩ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ « آبےتَـــرین زُلٰالِ حیــٰـاتم ظُهـور کـُن ..✿» أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۳۹ افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت *حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.! تو فکر بود که دختره گفت: _اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ. ماشین روشن کرد و حرکت کرد. دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت: _یه آهنگ بذار. افشین متوجه حرفش نشد. خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد. دختر گفت: _چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!! افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد. یاد حرف فاطمه که خدا همیشه و حواسش بهش هست.تو دلش گفت *خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ... اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ... خب چکار کنم؟ ... حداقل اینو پیاده کن ... اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ... تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش .. با اخم به دختره گفت: _برو پایین. دختره با تعجب گفت: _دیوانه ای؟!! -آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی. دختر پیاده شد و رفت. با خودش گفت: *اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی. بی هدف رانندگی میکرد. صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید. تو ماشین نشسته بود، و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد. -سلام افشین جان حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت: _سلام..شما؟!!..اینجا؟!! حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت: _من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟! افشین خیلی تعجب کرد. -نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم. -خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟ با مکث گفت: _آره..باشه. باهم داخل مسجد رفتن. نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. یاد نماز خواندن فاطمه افتاد.. یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود. متوجه گذر زمان نبود. حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت: _افشین جان حالت خوبه؟ افشین با مکث نگاهش کرد.. 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۳۹ افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت *حالا که
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۴۰ افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت: _همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم. افشین سرشو انداخت پایین و گفت: -چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم... حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد. خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد. تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن. اصلا امام حسین(ع) کی هست؟ تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد. از خودش تعجب کرد. قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت. تمام شب بیدار بود و میکرد. نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم. تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد. دیگه دانشگاه نمیرفت. بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه. دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه. روزها میگذشت... و افشین هرروز و به خدا قوی تر میشد. سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه. خیلی ناراحت شد. تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد. سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش. حدود شش ماه... از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله. یک روز که رفت مؤسسه، ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت. متوجه فاطمه نشده بود... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠استاد شیخ حسین انصاریان 🔸من در قم، زیاد مرحوم علامه طباطبایی(ره) را می‌دیدم. یکی به ایشان گفت: چه شد شما علامه شدید؟ 🔸 فرمودند: با دوتا سرمایه؛ یکی نماز شب و دیگری توسل قلبی و اشک به حضرت سیدالشهدا علیه السلام «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ◇دو عـــدّه هَستنـــد کِہ ⇠مَلعـــون‌أنـــد!!! ۔۔و أز رحمَـــت خـُــدا بہ دور هَستـــند. ➛ ⃝❍↲کــَـسےکہ هنـــگٰام نمــٰـازمَغـــرب، ⇇آنقَـــدرنمــٰـازش رٰا دیـــر بخـــوٰانـــد کِہ؛ ↶آسمـــآن پُـــرأز ستـٰــاره شُـــده‌بـٰــاشـــد؛↷ و دیگـــر؎ آنـــکِہ⇩⇩⇩ نمــٰـاز صُبـــحش را زمــٰـانے بخـــوٰانـــد کہ، ⇦⇦دیگــَـر ستــٰـاره‌ا؎ ، دَر آسمـــآن دیـــدِه نشَـــود..! ➩ ﴿• امـــآم‌زمــٰـانﷺ•𔘓﴾ «۔الاحتجٰاج(طَبرسے) ج²ص²⁷⁹۔» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا