1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
_ســـٰـــائـلِغَمـزدهفَـهمید⇩⇩
⇦کُجـٰـاروبـــــزَنـد۔۔۔!
□«نـَــــجفآمَـــد𔘓⇉»
⃝❍↲کِہ فَقط پیشِتــُــᰔــو زٰانو بِزنـد۔۔!!!
#باباعلی
#حضرت_علی
#امیرالمؤمنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
﷽
🥇
✨أَللَّهُمَّ ارْزُقْنَارِزْقاًحَلَالاًوَاسِعَاًطَیِّبا✨
ســـــ👋ـــــلام.
عطاربانو هستم🧕
نماینده فروش محصولات ویتالنـــــد 🌿
_میخوای به غذاهات عطر و طعم بدی؟
_دوست داری تنقلات سالم و خوشمزه رو مزه کنی؟😉
+پس بزن رو لینک، تشریف بیار کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/233178089Cb68eb6d95f
تو ویتالند کیفیت حرف اول رو میزنه 💯
سفارش داشتی، من اینجام👇
@A_attarbano
.•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
هدایت شده از داروخانه معنوی
این کانال مورد تایید و مدیرش خانم مردانی عزیز هستند با خیال راحت ازشون خرید کنید
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅
ظَـــرف دَلـــتنگےمَن پـُــر شُـــده أســـت
⇠پُـــرم أز دِلـــتنگے... ⇩⇩⇩
⃝❍↲کٰاش مَشـــهد بـــودَم⇨
#امام_رضا
#دهه_کرامت
#ایران_امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۴۰ افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوب
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۴۰ افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوب
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۴۱
متوجه فاطمه نشده بود.
فاطمه ماشینش رو جای ماشین افشین پارک کرد و داخل مؤسسه رفت.در اتاق حاج آقا موسوی باز بود.در زد.
-سلام حاج آقا،اجازه هست؟
-سلام خانم نادری،بفرمایید.
بعد از احوالپرسی،فاطمه روی صندلی نشست.میخواست درمورد افشین بپرسه ولی نمیدونست چجوری.
حاج آقا گفت:
-آقای مشرقی رو دیدید؟ الان پیش پای شما از اینجا رفتن.
-فقط دیدم سوار ماشینشون شدن و رفتن.میان پیش شما؟!
-بله.خیلی پیگیر موضوعات مختلف هست. معمولا یک روز درمیان میاد اینجا. سوالهای خیلی سختی میپرسه.بعضی هاشو همون موقع نمیتونم جواب بدم. خودم میرم تحقیق میکنم،بعد میاد جوابش رو میگیره و سوالهای دیگه میپرسه و میره.حق با شما بود،جواب های خیلی تخصصی هم میخواد.حتی به جواب های منم اشکال میکنه.ازش خوشم میاد.منم سر ذوق آورده.
-در عمل چطوره؟!!
-عمل هم میکنه.واجباتش رو انجام میده. کارهای حرام انجام نمیده.حتی مستحبات هم سعی میکنه انجام بده.روی اخلاقش هم خیلی کار میکنه.
فاطمه تو دلش گفت یعنی دیگه مغرور و کینه ای نیست؟!!
-خانم نادری
-بفرمایید
-شما ازش خبری نداشتین؟!
-بعد از اون روزی که آوردمشون اینجا،یه روز کتاب هایی که شما بهش دادین رو بهم داد و دیگه ندیدمش.
حاج آقا تعجب کرد.
تا حدی متوجه علاقه افشین به فاطمه شده بود.
همون موقع برادر حاج آقا وارد شد. فاطمه ایستاد و سلام کرد.
مهدی هم مؤدب و محجوب سلام و احوالپرسی کرد.
فاطمه به حاج آقا گفت:
_با اجازه تون من میرم پیش خانم مومن.
-خواهش میکنم.بفرمایید.
دو قدم رفت،برگشت و گفت:
_دختر خاله ما حالش چطوره؟ دیگه مؤسسه نمیاد؟
حاج آقا با لبخند گفت:
_خداروشکر خوبه.هفته ای یک روز میاد. دخترها اینجا رو میذارن رو سرشون.
-سلام برسونید،بهش بگین همین روزها میرم دیدنش.
-حتما،خوشحال میشه.
وقتی فاطمه رفت،مهدی روی صندلی نشست و گفت:
_داداش.
حاج آقا همزمان که برگه ای رو مطالعه میکرد،گفت:
_جانم.
-نمیخوای برای داداشت آستین بالا بزنی؟
حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2