داروخانه معنوی
۳۷ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۳۳
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿ مَرحـــــوم آیّت الله کِشمیر؎۔۔𑁍﴾ ؛
↶هَر مُشکلے کِہ،
بـــــرٰایم پیش مےآمَـــــد۔۔
بہ زیــــٰـارت "أمیرالمؤمِنیـــــنﷺ" ،
مےرَفتم۔۔۔
و ھَفت⁷ بٰار ⇠《نـــــٰادعلّے》را ،
مےخوٰاندم۔۔
مُشکلم حَل مےشُـــــد↷
⇠¦ راهنمٰا؎گرفتــــٰـاران۔ ¦↬
#سخن_بزرگان
#باباعلی
#عید_غدیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□تـَــولدت مُبـــٰارک🎊
تنهـــٰا پنـــٰاه دلٰا؎ شِکـــستہ...
هَـــر روز کہ بہ ولادت شُمٰـــا
⇇نَـــزدیک میـــشیـــم
دِلتنگےمـــون بیشتـَــر میـــشہ.
⇦ بِطلـــب آقـــآ روز ولادتے
زٰائـــر حـَــرمت بــٰـاشیـــم.
آقـــــٰـا ﷺجـــآن...➩
جُـــز آستـٰــان تُـــوأم در جهـــٰان
⇦⇦پنـٰــاهے نیـــست...
↲↲سَـــرمـــرٰا بہ جُـــز این دَر،
⇠حَـــوالہ گـــٰاهے نیـــست...⇉
#ایران_امام_رضا
#دهه_کرامت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
﴿یٰاعلّےبْنِ مُوسَےألرضٰاﷺ۔۔❋﴾
_حـــــٰاجت گرفتہ ســٰـــائلت۔۔
أمّا نمےرود⇆
□أز بس کِہ أز؛
⇇ کنٰار تــــᰔـو مٰاندن بهـــــٰا گرفت۔۔!!
هَرکس رِسید ..
↶کَربُ وبـــــلٰا،ســــٰـامراء، نـَــــجَف↷
❍↲بَـــــرگ بــَـــرٰاتش أز؛
⇇ ﴿عَلےبْنِ مُـــــوسےألرضٰاﷺ𔘓﴾ گِرفت᯽➺
#دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۴۴ ساعت حدود نه صبح بود که حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه کلاس
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۴۴ ساعت حدود نه صبح بود که حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه کلاس
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۴۵
بقیه خندیدن.فاطمه جدی گفت:
_یه آقایی کار واجبی باهاشون دارن،از من خواستن آدرس شون رو پیدا کنم.
دختر کاغذ رو سمت فاطمه گرفت. پوزخند میزد.
-دقیقه؟
-بله.
همونجا شماره حاج آقا رو گرفت.خیلی رسمی و مؤدبانه گفت:
-سلام
حاج آقا گفت:
-سلام.آدرس شو پیدا کردید؟
-بله،یادداشت کنید.
آدرس رو گفت.حاج آقا گفت:
-با پدر و مادرش زندگی میکنه؟
-چند لحظه صبر کنید.
به دخترها گفت:
-با خانواده شون زندگی میکنن؟
دخترها خندیدن.یکی شون گفت:
-نه.خونه مجردی داره.
-آقای موسوی
-بله.
-تنها زندگی میکنن.
دخترها که فهمیدن فاطمه راست میگه، کنجکاو تر شدن.حاج آقا گفت:
_باشه،ممنونم،خداحافظ.
فاطمه کاغذ آدرس رو تو سطل آشغال انداخت.به دخترها جدی نگاه کرد و رفت.
حاج آقا به آدرسی که فاطمه داده بود، رفت.مجتمع بزرگی بود.با نگهبان صحبت کرد.نگهبان با خونه افشین تماس گرفت، جواب نمیداد.به حاج آقا گفت:
_خونه نیست؟
-ماشینش تو پارکینگ هست؟
نگهبان با دوربین پارکینگ رو نگاه کرد و گفت:
-ماشینش هست.
حاج آقا نگران تر شد.گفت:
-ممکنه حالش بد شده باشه.من باید برم بالا.
نگهبان کلید یدک خونه افشین رو برداشت و باهم سوار آسانسور شدن. وقتی وارد خونه شدن افشین رو دیدن که روی مبل خوابیده بود.حاج آقا سریع رفت پیشش.نبضش رو گرفت،میزد. چندبار صداش کرد ولی افشین بیدار نشد.
نگهبان به بسته خالی قرص ها اشاره کرد و گفت:
-شاید همشو باهم خورده باشه،زنگ بزنم اورژانس؟
-همچین کاری از افشین بعیده.
-حاج آقا از این جوان ها هیچی بعید نیست.
حاج آقا بازهم صداش کرد و چندبار تکانش داد.کم کم افشین چشمهاشو باز کرد.تا چشمهاشو باز کرد یاد فاطمه و خاستگاری مهدی افتاد.
-افشین جان خوبی؟
نگاهی به حاج آقا کرد،نگران نگاهش میکرد.نگاهی به اطرافش کرد.یادش اومد خونه خودش هست.به احترام حاج آقا نشست و گفت:
_چیشده؟!! شما؟!! اینجا؟!!
حاج آقا با نگرانی گفت:
-چند تا از این قرص ها خوردی؟
کمی فکر کرد و گفت:
-یکی.
حاج آقا نفس راحتی کشید و رو به نگهبان گفت:
-خداروشکر مشکلی نیست.شما بفرمایید.
نگهبان رفت.
حاج آقا هم بلند شد،یه لیوان آب برای افشین آورد،کنارش نشست و گفت:
_تو همیشه برای من مثل برادر بودی ولی ظاهرا منو لایق برادری نمیدونی که مساله به این مهمی رو به من نگفتی.. هنوز هم نمیخوای حرف بزنی؟
افشین ناراحت گفت:
_چند روز وقت خواسته برای فکر کردن؟
-یه هفته.میخوای تو این یه هفته بری خاستگاری؟
با خودش گفت اگه افشین سابق بودم....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2