داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷۱ مریم خیلی جاخورد. فاطمه بالبخند نگاهش کرد.کنار خیابان پارک کر
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۷۲
_پس چیشد قبول کردی؟
-بخاطر تعریف های حاج آقا..گفتم چند روز بمونه،اگه دیدم سر و گوشش میجنبه ردش میکنم بره.ولی حاجی،خدا وکیلی خیلی خوبه.حتی وقتی من نیستم هم حواسش هست.به هیچ زنی نگاه نمیکنه. بعضی ها بودن که سعی میکردن نظرشو جلب کنن ولی افشین اصلا و ابدا بهشون توجه نمیکنه...اخلاقش هم خیلی خوبه. پسر با ادب و مهربونیه..یه قرآن داره،تا فرصت پیدا میکنه،بازش میکنه و میخونه.وقتی مشتری نیست کتاب میخونه...از یه ربع قبل اذان چشمش همش به ساعته.الان دیگه مشتری هم داشته باشم،بهش میگم تو برو،من هستم. میره اون بالا،شده یه نمازشو میخونه و میاد...حلال و حروم هم سرش میشه. اوایل که اومد اینجا و حساب کتاب ها رو دید،گفت سود بعضی جنس هام زیاده و حلال نیست.از حاج آقا موسوی پرسیدم،گفت آره.منم سودشو کم کردم. ولی از وقتی اومده مغازه م و برام کار میکنه،برکت زندگی و مغازه م بیشتر شده...حاجی نمیدونم میدونی یا نه.وضع مالی باباش خیلی خوبه،از اون مایه دار هاست.
-پس چرا خودش اینجا شاگردی میکنه؟
-سه،چهار ماه بعد از اینکه اومد اینجا،یه خانمی با وضع آنچنانی و بد با ماشین مدل بالا اومد مغازه.داد و بیداد میکرد که چرا پسرش اینجا شاگردی میکنه. افشین با اینکه معلوم بود خیلی معذبه ولی سعی میکرد با احترام آرومش کنه. بالاخره سوار ماشینش کرد و از اینجا بردش.فردای اون روز افشین ازم عذرخواهی کرد.بهش گفتم به نظر وضع مالی خانواده ت که خوبه،خب چرا شاگردی میکنی؟!! گفت چون میخوام پول حلال دربیارم...خیلی وقتها هم روزه میگیره،نمیدونه که من میفهمم.
حاج محمود مطمئن شد،
که افشین واقعا توبه کرده ولی بازهم نمیخواست که دامادش باشه.نگران بود که فاطمه بعد از ازدواج نتونه بدی های افشین رو فراموش کنه و زندگیش خراب بشه.
دو ماه از صحبت های حاج آقا با حاج محمود گذشت.به اتاق فاطمه رفت و گفت:
_حاج توسلی برای پسرش از تو خاستگاری کرده.پسر خیلی خوبیه.چه روزی کارت سبکتره که بگم بیان؟
-بابا جون،منکه قبلا گفتم نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
با اخم گفت:
_فاطمه،اون پسره بازهم اومد سراغت؟
-نه،اصلا.
-به حاج توسلی میگم فردا شب با خانواده ش بیان.
-ولی بابا...
-ولی نداره.باهاشون آشنا میشی،اگه دلیلت قانع کننده بود قبول میکنم وگرنه باهاش ازدواج میکنی.
ناراحت از اتاق بیرون رفت.فاطمه از اینکه باعث ناراحتی پدرش شد،ناراحت شد.
روز بعد بیمارستان بود.
نوزادی دو روز بعد از تولد،مُرد.ناراحت بود،ناراحت تر شد.برای یکی از همکارهاش مشکلی پیش اومد و چند ساعت بیشتر هم جای اون بود.روز سختی بود.خیلی خسته شده بود.از بیمارستان بیرون نرفته بود که پویان صداش کرد.
-تازه شیفت تون تموم شده؟!!
-جای یکی از همکارهام بودم.
پویان مردد بود،حرفشو بگه.
-آقای سلطانی،چیزی شده؟
چند ثانیه سکوت کرد.
-درمورد.. افشین...خیلی رفته پیش پدرتون ولی بی فایده بوده. خانم نادری،....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠آیت الله مجتهدی تهرانی رحمةالله؛
🔸«و ان البیوت التی تصلی فیها باللیل و بتلاوه القرآن تضیء لاهل السماء کما تضیء النجوم السماء لاهل الارض»؛ و آن خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده می شود و قرآن تلاوت می گردد، به اهل آسمان ها روشنایی می دهند و می درخشند، همانگونه که ستارگان به اهل زمین نور می دهند و برای آنها می درخشند.
🔸چه طور ما ستاره ها را می بینیم که نور دارند و در حال درخشش هستند، خانه هایی هم که در آنها نماز شب خوانده می شود، برای اهل آسمان درخشش دارند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
227.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸خدایا وقتی شب میرسد
⭐️افڪارم از تو و عشقت
🌸آرامش میگیرد
⭐️خوابم از امنیت و مهرت
🌸اطمینان مییابد
⭐️مرا از واسطههای آرامش
🌸بندگانت قرارده
🌷شبـ🌙ـتون در پناه خدا 🌷
#شبتون_مهدوی
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی