♡┅═════════════﷽══┅┅
"عُمـــر؎ بہ جُز بيهـــوده گــُـفتن،
⇠سَر نکـــرديم...
تَقويم هـــٰا گُـــفتند⇩⇩⇩
⇦⇦ و مـــٰا بـٰــاور نکــَـرديم
↶دل، در تـــبِ لَـــبيک، تــٰـاول زد، ↷
ولے مــٰـا
⇇لَبيـــک گـُــفتن را
لَبےهــَـم تـَــر نَکـــرديم . . ."😔⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
IMG_20250411_150208_504_۱۱۰۴۲۰۲۵.mp3
زمان:
حجم:
504.4K
سه اثر مهم دعا برای امام زمان علیه السلام
استاد رفیعی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#انتظار
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#هم_اکنون
مراسم دعا و استغاثه به امام زمان علیهالسلام
با سخنرانی شیخ ناصر یوسفی
※ پخش زنده تصویری از:
آپارات | سایت منتظر
به علت بروزرسانی پیامرسان ایتا، پخش زنده از ایتا پخش نمیشود
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷۴ امیررضا گوشی رو به پدرش داد.حاج محمود عصبانی گفت: _فاطمه،کجای
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷۴ امیررضا گوشی رو به پدرش داد.حاج محمود عصبانی گفت: _فاطمه،کجای
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۷۵
به اتاقش رفت...
خدایا حالا چکار کنم؟ نمیخوام بیخودی با نامحرم حرف بزنم.مجبور بود آماده بشه.
تو آشپزخونه نشسته بود.امیررضا هم روی صندلی نشست.
-فاطمه
فاطمه نگاهش کرد.
-میشه فراموشش کنی؟
-نه،نمیتونم.
-یادت رفته با ما چکار کرد؟
-تو هم که تلافی کردی دیگه.اون شب،تو کلانتری،با کفش زدی تو دهانش.
-مطمئنی نقشه نیست برای انتقام گرفتن؟
-مطمئنم.
-بابا مخالفه.
-تو چی؟
-نظر من برات مهمه؟
-آره.
-من ازش متنفرم.
-منم از افشین سابق متنفرم.ولی افشین الان با گذشته ش خیلی فرق داره.تو هم اگه بشناسیش نظرت عوض میشه.
امیررضا با تعجب گفت:
_تو عاشق شدی؟!!
فاطمه یه کم مکث کرد و گفت:
-آره.
-فاطمه،اون پسره مگه چی داره؟
-اون پسر چیزی داره که خدا هواشو داره.وقتی خدا هواشو داره،همه چی داره.
ناراحت به فاطمه نگاه میکرد.
صدای زنگ آیفون اومد.امیررضا هم به پذیرایی رفت.بعد یه کم صحبت،گفتن فاطمه چایی ببره.چایی رو تو لیوان ها ریخت و گفت:
خدایا،خودت یه کاریش بکن.
سینی رو برداشت و رفت.
میخواست پذیرایی کنه که امیررضا بلند شد،سینی رو گرفت و خودش پذیرایی کرد.تا حالا سابقه نداشت امیررضا اینکارو بکنه.حاج محمود و زهره خانوم و فاطمه تعجب کردن ولی کسی چیزی نگفت.فاطمه کنار مادرش نشست.یه کم بعد،فاطمه و محمد توسلی رفتن تو حیاط که صحبت کنن.فاطمه هیچ حرفی نداشت.آقای توسلی هم خجالت میکشید. کمی درمورد خودش توضیح داد و رفتن داخل.
وقتی خاستگارها رفتن،فاطمه به امیررضا گفت:
_چرا سینی چای رو ازم گرفتی؟
-میخواستم کمکت کنم کاری که دلت نمیخواد،انجام ندی.
-ممنون،کمک بزرگی بود.
روز بعد امیررضا به مغازه پدرش رفت.
-بابا،درسته که شما و من از اون پسره خوشمون نمیاد ولی بخوایم یا نخوایم فاطمه جز با اون ازدواج نمیکنه.هر دومون هم خوب میدونیم تصمیمش از رو احساسات نیست.به نظر من بهتره باهاش صحبت کنید.یا شما قانع بشید یا فاطمه رو قانع کنید..نمیشه اینجوری به این وضع ادامه داد.بهتره زودتر تکلیف معلوم بشه.
حاج محمود هم با امیررضا موافق بود.
بعد از شام فاطمه به اتاقش رفت.حاج محمود به امیررضا گفت:
_فاطمه رو صدا کن بیاد.
امیررضا به فاطمه گفت:
_بیا،بابا باهات کار داره.
فاطمه نزدیک پدرش ایستاد
-جانم بابا جون.
حاج محمود به مبل اشاره کرد و گفت:
-بشین.
فاطمه هم نشست.
-نظرت درمورد محمد توسلی چیه؟
سرشو پایین انداخت...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷۵ به اتاقش رفت... خدایا حالا چکار کنم؟ نمیخوام بیخودی با نامحرم
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۷۶
سرشو پایین انداخت.
-نظری ندارم.
-حتی بهش فکر هم نکردی؟!!
-نه.
حاج محمود مدتی سکوت کرد.بعد گفت:
_اون پسر قبلا گفت هرکاری میکنه تا به خواسته ش برسه،یادته؟ تو بیمارستان، وقتی امیرعلی رسولی تصادف کرده بود.
-یادمه.
-مطمئنی این مومن شدنش جزو نقشه ش نیست؟
-مطمئنم.
-از کجا مطمئنی؟
-بعد از ماجرای اون شبی که نصف شب اومدم خونه،اومد سراغم.گفت سوال های زیادی درمورد خدا براش به وجود اومده.میخواست از من بپرسه.ولی من قبول نکردم.به حاج آقا موسوی معرفیش کردم.حدود پنج ماه ازش بی خبر بودم، حتی تو دانشگاه هم نمیدیدمش.یه بار کاملا اتفاقی دیدمش.خیلی تغییر کرده بود.اگه تغییراتش نقشه بود،سعی میکرد مدام به چشم من بیاد ولی اون حتی سعی نکرد من متوجه بشم.
-اگه توبه ش بخاطر خدا نباشه چی؟ مثلا بخاطر تو،توبه کرده باشه؟
-بازهم سعی میکرد یه جوری به من بفهمونه دیگه.ولی اون هیچ تلاشی برای فهموندن به من نکرد.
-فاطمه اون پسر قبلا با خیلی ها بوده، برات مهم نیست؟!
-وقتی خدا گذشته شو پاک کرده، فراموش کرده،چرا من یادآوری کنم.چرا برام مهم باشه.
-میتونی بهش اعتماد کنی؟ مدام به این فکر نکنی که ممکنه بهت #خیانت کنه؟
-اون اگه بخواد الان هم میتونه این کارو بکنه.ولی الان به هیچ دختری توجه نمیکنه.نه اینکه شرایطش رو نداشته باشه،نه...نمیخواد توجه کنه.الان حتی مراقب نگاه هاش هم هست.
-اگه یه مدتی بعد ازدواج بگه ازت خسته شده،طلاقت بده چی؟
-این همه آدمی که هر روز از هم جدا میشن،از اول که نمیخواستن کارشون به اینجا بکشه.آدم باید به انتخابش دقت کنه و طرفشو خوب بشناسه ولی شاید منم بعد ازدواج،کارم به #طلاق کشید.اصلا از کجا معلوم با هرکس دیگه ای ازدواج کنم،نتیجه ش طلاق نشه.کی تضمین میکنه زندگی من با فلانی خوب باشه.
-ولی اگه مثلا با محمد توسلی ازدواج کنی،احتمالش کمتره.چون میشناسیمش، آدم خوبیه.
-آقای مشرقی هم آدم خوبیه.بخاطر گذشته ش باید بیشتر بشناسیمش،باید بیشتر تحقیق کرد،باید بیشتر دقت کرد، باید بیشتر فکر کرد به همه جوانبش.منم موافقم.ولی بدون شناخت نه نگید.
نگاه حاج محمود به ظرف میوه روی میز خیره شد ولی فکرش جاهای مختلف رفت.
چند دقیقه به سکوت گذشت.
چشم هاشو بست و با ناراحتی سر تکان داد.
-من تحقیق کردم.آره،اون تغییر کرده. واقعا توبه کرده.الان واقعا آدم خوبیه... ولی فاطمه،با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم.خیلی سعی کردم ولی نمیتونم...میتونم مغازه رو بدم دستش ولی دخترمو نمیتونم.
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_شب 🌙🌔
🍃 بدون خواندن نماز شب و خواندن دعا و ارتباط با خداوند متعال نمیشه!!!
🎙مقام معظم رهبری
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2