داروخانه معنوی
سلام عزیزانم ان شاءالله امسال هم مثل سال گذشتہ تصمیم داریم کہ غذا پخش کنیم ان شاءالله از امروز شما
فقط تا آخر هفته مهلت دارید زرای واریز
سلام عزیزانم
کسانیکه تمایل دارند در ختم قرآن هفتگیمون شرکت کنند لطف کنید بعد از اذان ظهر در گروه ختم قرآن اسم و فامیل و جزء درخواستیتون را بنویسید
خواهشا زودتر ننویسید حتما بعد از اذان ظهر بنویسید ان شاءالله بعد از اذان مغرب وارد لیست میشه
لینک کانال قرآن داروخانه معنوی
شامل متن قرآن و صوتها و پی دی اف ها ی سوره ها
@manavi_kgoran_1
♡┅═════════════﷽══┅┅
⇦میگن بَرا؎ حٰاجت روٰایے باید أوّل و آخر
_ دُعا #صلوات بِفرستیم↓↓↓
⇇پَس هَمگے تـــــو این عَصـــــرجُمعہ...
□بہ یٰاد آقـــــآ جٰان تنهٰامـــــون𔘓⇉
_نَفـــــر؎چهارده ¹⁴ ذِکر فَرج بفرستیم و
بَـــــرا؎ استجٰابتش،
أوّل وآخرش هم صَلـــــوٰات بِفرستیم...
⇇تـَــــقدیم بہ تنهٰاتـَــــرین عَزیز جهـــــآن
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#ثواب_یهویی
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
حسین حبیبی1_13327246220.mp3
زمان:
حجم:
708.5K
غروب #جمعه
🎥نماهنگ زیبای «بیا اقا»
🎙 حسین حبییبے
✨اگہ دلتون لرزید همین الان برا؎ فرج مولامون دعا کنید...
💌 بفرستید برا؎ اونایے کہ چشم به راه مهد؎ فاطمہۜ هستند...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#غدیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۸۸ دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده. دو
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۸۸ دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،مطمئن شد که خواب نبوده. دو
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۸۹
فاطمه جاخورد.
-خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین.
-نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم.
تعجبش بیشتر شد.
-افشین؟! چی گفته؟!
-وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه.
-نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست.
خاله ش تعجب کرد.
-یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟!
فاطمه گیج شده بود.
-نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار.
-خداحافظ
تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت.
-به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها.
-یعنی چی؟!!
-خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری.
-مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم.
شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت.
-امیر،اونجا چه خبره؟!
امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت:
_خبرها که پیش شماست.
-گوشی رو بده مامان.
-مامان دستش بنده.
-پس درست جواب بده.
-سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی.
-یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم...
امیررضا خندید.
-امیر نخند،دارم جدی میگم.
امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو.
زهره خانوم گفت:
_بابات گفته.
با نگرانی گفت:
_بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم.
-بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون.
فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد.
-مامان،جان امیررضا راست میگین؟!
امیررضا گفت:
_جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟
-مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟!
زهره خانوم گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
-با اجازه بزرگترها بله.
دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت:
_الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟
به مادرش گفت:
_مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد.
دوباره بلند خندیدن.
فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2