5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشاپیش تا میتوانید تبلیغ ایننماز را برای روز عید غدیر انجام دهید تا باقیات صالحات برای شما باشد
#غدیر
#عید_غدیر
#نماز_بیعت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
این واریزی یک میلیونی از دیروزه کسی هم فیش نفرستاد که ببینم اشتباها صد نباشه یک میلیون زده باشه
چون برای مسجد چند نفر این اشنباهو کرده بودن و به جای ۱۰۰ یک میلیون واریز کرده بودند که ۹۰۰ عودت داده میشد
ان شا الله وقتی پول ۳۱۳ تا غذا کامل شد هر چی اضافه اومد این نماز را چاپ میکنم و به نیت همه شرکت کنندگان در ناهار غدیر در مساجد پخش میکنم تا
ان شاءالله ثوابش نصیب همه بشه و هممون در این کار خیر شریک بشیم
♡┅═════════════﷽══┅┅
□هـــرمُـــــوفقیّتے،
⇇در زنـــــدگے بـــــدَســـــت آوردم⇩⇩⇩
⇦ أز نمـــٰــاز أوّل وقـــــتم بـــــود..!➛
« شَهیـــدصیــّـادشیـــرٰاز؎𔘓»
#شهیدانه
#نماز
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۹۲ -مهریه چی؟ سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت: _یعنی هرچی خودم بگم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۹۲ -مهریه چی؟ سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت: _یعنی هرچی خودم بگم
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۹۳
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت تو خجالتی تر از فاطمه هستی.
گفت:
_یه ساعت دیگه شیفتش تموم میشه. باهم برین یه دوری بزنین و شام بیاین خونه،منتظریم.
-ولی آقای نادری...
-ولی و اما هم نداره.برو پایین پسرم.
خداحافظی کرد و پیاده شد.
گرچه خیلی خجالت کشید ولی ته دلش خیلی هم خوشحال شد و از حاج محمود تشکر میکرد.
به گلفروشی رفت،
و یه دسته گل خرید.تو محوطه بیمارستان منتظر فاطمه بود.فاطمه از جلوش رد شد ولی متوجه افشین نشد.
-خانم نادری
فاطمه برگشت.اول تعجب کرد بعد لبخند زد و گفت:
_سلام.تو اینجا چکار میکنی؟!
از نگاه فاطمه،تو دل افشین قند آب میشد. نزدیکتر رفت.
-سلام...
فاطمه به گل ها اشاره کرد و گفت:
_اینا برای منه؟
-بله.قابل شما رو نداره.
گل رو گرفت.
-اوم..چه همسر خوش سلیقه ای. ممنونم.. بابا میدونه اینجایی؟
افشین لبخندی زد و گفت:
_خودشون منو آوردن اینجا.
-اوه،بابا چه هوات هم داره.خوش بحالت. افشین جان،بریم سوار ماشین بشیم، اینجا خوب نیست.
باهم سمت ماشین فاطمه رفتن.
فاطمه سویچ رو به افشین داد.افشین نگرفت.
-نه،ماشین خودته.خودت رانندگی کن.
-میخوام مثل یه خانوم بشینم کنار راننده و بگم اونجا برو،اینجا وایستا.
افشین لبخند زد و سویچ رو گرفت.
تا سوار شدن،حاج محمود با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت:
_چه حلال زاده.
گوشی رو گذاشت روی بلندگو و همونجوری که به افشین نگاه میکرد،گفت:
-سلام بابا جونم.
-سلام،کجایی؟
-بیمارستان.
-کجای بیمارستان؟
متوجه منظور حاج محمود شد.
-دیدمش بابا جون.
حاج محمود خندید و گفت:
_پس بهت گفته چی گفتم.
-نه،چی گفتین؟
-برین یه دوری بزنین،شام بیاین خونه.
-چشم بابایی،خیلی مخلصیم.
-فاطمه یادت نره چی گفتم.
متوجه منظور پدرش شد ولی میخواست افشین هم بشنوه.گفت:
_چی گفتین؟
-دختر حواس جمع ما رو..برای بار آخر بهت میگم ها،حواس تو جمع کن...اذیتش کنی،بهش بگی بالا چشمت ابرو،با من طرفی.فهمیدی؟
افشین با تعجب به فاطمه نگاه کرد. فاطمه لبخند زد و گفت:
_تا وقتی افشین وکیل مدافعی مثل شما داره،کی جرأت داره بهش کمتر از گل بگه.
افشین از حرف حاج محمود خیلی خوشحال شد.
-همه چی برام مثل خوابه.
-میفهمم.
-هروقت به پدرت یا امیررضا اینطوری با محبت نگاه میکردی،با خودم میگفتم کاش فاطمه به منم اینجوری نگاه میکرد. خیلی منتظر این لحظه ها بودم.
فاطمه مثلا با دعوا گفت:
_خب بگو دیگه.
افشین تعجب کرد.
-چی رو؟!!!
-اصل حرف تو بگو دیگه.
-اصل حرفم چیه؟!!!
فاطمه مکث کرد.با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_افشین جان،من دوست دارم.
افشین که تازه متوجه منظور فاطمه شده بود،خندید.ماشین رو روشن کرد،حرکت کرد و مثلا بی تفاوت گفت:
_که اینطور...اونوقت از کی؟
-خیلی بدجنسی.مثلا میخوای بحثو عوض کنی که اصل کاری رو نگی،آره؟!
افشین بلند خندید.فاطمه جدی گفت:
_نمیدونم از کی،ولی...خیلی وقته..بعد از اینکه اومدی بیمارستان تا ازم بپرسی ازت متنفرم یا نه،تصمیم گرفتم بشناسمت. وقتی خوب شناختمت،بهت علاقه مند شدم.
افشین کنار خیابان نگه داشت.
-پس این همه مدت که من!!...چرا کمکم نکردی؟!!..فاطمه میدونی من این مدت چی کشیدم؟
-چکار باید میکردم؟! بابا راضی نبود.
-تو بهش گفتی که...
-گفتم..ولی اعتماد کردن برای بابا سخت بود.
افشین ساکت شد...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۹۳ حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت تو خجالتی تر از فاطمه هستی.
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۹۴
افشین ساکت شد.بعد مدتی باشرمندگی گفت:
_حق دارن..منم اگه جای بابات بودم و همچین دختر نازنینی داشتم،هیچ وقت به یکی مثل خودم نمیدادم.
-بابا به منم اعتماد نداشت.هنوزم نگرانه.. تو تونستی اعتمادشو جلب کنی ولی من باید حالا حالاها تلاش کنم.
افشین دوباره حرکت کرد.
ولی ساکت بود و ناراحت.آرام رانندگی میکرد.ماشینی از کنارش رد شد و گفت:
-عروس میبری؟!!
فاطمه خندید و گفت:
_احتمالا علم غیب داشت.
افشین هم خندید.
بعد مدتی رانندگی گفت:
_رسیدیم.
امامزاده بود.فاطمه گفت:
_چرا اینجا؟!
-بفرمایید،عرض میکنم خدمتتون.
بعد از زیارت باهم یه گوشه نشستن. افشین گفت:
_اینجا پاتوق منه.من زیاد میام اینجا.
-چه پاتوق قشنگی.
-من خیلی اومدم اینجا و دعا کردم تا خدا تو رو بهم بده...فاطمه،تو هدیه ی خدا هستی برای من... من میخوام همسر خوبی برات باشم..ازت میخوام بهم بگی علی تا همیشه یادم بمونه،الگوی زندگیم کیه.
-یعنی چی؟!!
-دوست دارم *علی* صدام کنی،میشه؟
فاطمه با تعجب نگاهش میکرد.
-لطفا قبول کن.
فاطمه یه کم فکر کرد.آروم زمزمه کرد:
_علی..علی آقا..علی جان...علی جانم.... خیلی هم خوبه..عالیه.
*علی* لبخند عمیقی زد.
-ممنونم.
همون موقع صدای اذان مغرب اومد.علی گفت:
_بریم نماز جماعت؟
-بریم.
بعد از نماز فاطمه پیش علی که تو حیاط منتظرش ایستاده بود،رفت.
-قبول باشه،علی آقای من.
علی لبخند زد و گفت:
_برای شما هم قبول باشه خانوم.
سوار ماشین شدن که خونه حاج محمود برن.فاطمه گفت:
_علی جانم،دوست داری فقط من علی صدات کنم؟
-برام مهمه که تو بهم بگی علی.بقیه هر چی دوست داشت بگه،خوشحال میشم.
نزدیک یه شیرینی فروشی...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2