eitaa logo
داروخانه معنوی
6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
124 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | میخوای بدونی چقدر به اهل بیت (ع) ارادت داری؟ این کلیپ رو ببین! @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5854757370453822689.mp3
7.68M
📎صدای بارون 🎙 تهرانی جامع‌ترین‌بانڪ‌مداحے ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات آقای شیخ حسین کاشانی مؤلف کتاب " گفتار بزرگان" می گوید: در زمان تحصیل در اصفه
جناب آقای حاج شیخ محمدحسن مولوی قندهاری که از علما اهل معنا و اخلاق هستند، می‌فرمودند: یک سالی که به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام مشرف شده بودم، میخواستم وارد رواق شوم که دیدم قرآنی روی زمین سر راهم افتاده و آقای بزرگواری که آثار جلالت و عظمت از وجناتشان نمایان بود کنار رواق نشسته‌اند و به من نگاه می‌کنند. به من فرمودند: "هوشیار باش و قرآن را احترام کن." من خم شدم و قرآن را برداشتم و بوسیدم و در قفسه قرآنها گذاشتم ولی بی‌اختیار برگشتم و کنار آن آقای بزرگوار نشستم. ✨💫✨ ناگهان این سوال به ذهنم آمد، عرض کردم: به ما خبر رسیده است که حضرت رسول اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله هنگامی که به معراج رفته بودند به خداوند عرض کردند: فرزندم مهدی، عمرش دراز و غربب خواهد بود، خداوندا برای او مونسی قرار ده! بعد از این مناجاتِ حضرت رسول اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله، خداوند ٣٠ نفر ملازم را در هر زمانی در خدمت حضرت ولیعصر قرار داد، آیا این مطلب صحیح است؟ فرمودند: "بله صحیح است." باز بی‌اختیار از جای خود بلند شدم و رفتم. ✨💫✨ بعد از زیارت حضرت ابوالفضل علیه السلام، هنگامی که از حرم مطهر خارج می‌شدم به مرحوم کرارحسین هندی برخورد کردم که یکی از اولیاء خدا بود، تا چشمشان به من افتاد فرمود: مبارک باشد، مبارک باشد! عرض کردم: برای چه چیزی به من تبریک می‌گویید؟ فرمود: برای ملاقاتی که با امام زمان ارواحنافداه داشتی! معظم‌له می فرمود: جناب کرارحسین هندی از اولیاء خدا و بسیار کتوم و بین مردم گمنام بود، علاقه زیادی به من داشتند و می‌فرمودند: من مأمور هستم بعضی مطالب و اسرار را برای شما بازگو کنم! 📚ملاقات با امام عصر ص ٣٣٠ 📚ملاقات با امام زمان در کربلا ص ٨۶ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5780396797771910528.mp3
13.04M
🌙مجموعه ویژه ۳ ※ مثال امام، چونان کعبه‌ است که بسوی مردم نمی‌آید، این مردمند که باید بسمت امام حرکت کنند! ※ آیا این جمله پیامبر رحمت (ص) با ندای "هَل مِن ناصرٍ ینصرنیِ" امام (فریاد نصرت خواهیِ امام) تناقض ندارد؟ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی: «وقتی زراره از وجود مبارک حضرت سؤال می‌کند، ما اگر را ادراک کردیم چه دعایی بخوانیم؟ همین دعایی که اختصاصی به نماز یا تعقیب نماز ندارد، در بین نماز، بعد از نماز، قبل از نماز، در حالات. این دعا از دعاهای نورانی امام صادق(سلام الله علیه) است، فرمود: در عصر غیبت بگویید: «اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِیَّکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی‏»این یک مسئله عمیق کلامی است. 📚درس اخلاق ٩۵/۵/٧ @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 احکام 🔹️ حجامت فقط در نیمه دوم هر ماه قمری به جز چهارشنبه و جمعه و قمر در عقرب 🔹️ به دلیل تاثیر ماه بر روی بدن و گردش خون مانند جذر و مد باید به این نکات توجه کنید... 🔹️24 ساعت قبل از حجامت خوردن ترشی جات تخم مرغ و نزدیکیو حمام رفتن ممنوع است بعد از حجامت تا 48 ساعت حمام نروید و ترشی و سردی و آب یخ نخورید 🔹️ قبل و بعد از حجامت یک استکان شربت آب جوشیده و عسل و دارچین میل کنید @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله⇩ 《خَمسُ لَیالٍ لا تُرَدُّ فیهِنَّ الدَّعوَةُ: أوَّلُ لَیلَةٍ مِن رَجَبٍ و لَیلَةُ النِّصفِ مِن شَعبانَ و لَیلَةُ الجُمُعَةِ و لَیلَةُ الفِطرِ و لَیلَةُ النَّحر》 ↫◄ پنج شب است که دعا در آنها رد نمی‌شود: ⓵ نخستین شب از ماه رجب ⓶ شب نیمه شعبان ⓷ شب جمعه ⓸ شب عید فطر ⓹ و شب عید قربان ↲تاریخ دمشق، جلد۳۶، صفحه۱۹۵ 🕊⃟🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بشکفت به شوق و 🎉شعف و زمزمه امشب 🌸گل از گل لبخـند 🎉بنی فاطمـه امشب 🌸مرغان بهشتـی 🎉شـده آواره مهـدی 🌸گـردند به 🎉دور و بــرِ گهـواره مهـدی 🌸مبـارک باد بر منتظران میلاد مهدی صاحب الزمان(عج)💐 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#بسم_رب_العشق ❤️ #رمان #قسمت_صدوده #جانمــ_مےرود #فاطمه_امیری مهران، با لبخند شیطانی به سمتش آمد.
.بسم_رب_العشق ❤️ شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعال تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلل چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟! حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPS زد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی! صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود. هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود.. نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود. خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود. شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد. ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی! افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت. با صدای بلند داد زد: ــ مهــــــیــــا!! با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت. ـــ مهیا کجایی؟! به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود... مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت. ــ مهیا! مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت. ــ شهاب! شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید. مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد. شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید. ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی... مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد. ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم! مهیا نگاهی یه پایش انداخت. شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست. ــ به من تکیه بده! مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد. ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد... ادامه دارد... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4