4_5854757370453822689.mp3
7.68M
📎صدای بارون
🎙 تهرانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمانم
#ماه_شعبان
جامعترینبانڪمداحے
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#احسن_القصص #تشرفات آقای شیخ حسین کاشانی مؤلف کتاب " گفتار بزرگان" می گوید: در زمان تحصیل در اصفه
#احسن_القصص
#تشرفات
جناب آقای حاج شیخ محمدحسن مولوی قندهاری که از علما اهل معنا و اخلاق هستند، میفرمودند:
یک سالی که به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام مشرف شده بودم، میخواستم وارد رواق شوم که دیدم قرآنی روی زمین سر راهم افتاده و آقای بزرگواری که آثار جلالت و عظمت از وجناتشان نمایان بود کنار رواق نشستهاند و به من نگاه میکنند. به من فرمودند: "هوشیار باش و قرآن را احترام کن." من خم شدم و قرآن را برداشتم و بوسیدم و در قفسه قرآنها گذاشتم ولی بیاختیار برگشتم و کنار آن آقای بزرگوار نشستم.
✨💫✨
ناگهان این سوال به ذهنم آمد، عرض کردم: به ما خبر رسیده است که حضرت رسول اکرمصلیاللهعلیهوآله هنگامی که به معراج رفته بودند به خداوند عرض کردند: فرزندم مهدی، عمرش دراز و غربب خواهد بود، خداوندا برای او مونسی قرار ده! بعد از این مناجاتِ حضرت رسول اکرمصلیاللهعلیهوآله، خداوند ٣٠ نفر ملازم را در هر زمانی در خدمت حضرت ولیعصر قرار داد، آیا این مطلب صحیح است؟ فرمودند: "بله صحیح است." باز بیاختیار از جای خود بلند شدم و رفتم.
✨💫✨
بعد از زیارت حضرت ابوالفضل علیه السلام، هنگامی که از حرم مطهر خارج میشدم به مرحوم کرارحسین هندی برخورد کردم که یکی از اولیاء خدا بود، تا چشمشان به من افتاد فرمود: مبارک باشد، مبارک باشد! عرض کردم: برای چه چیزی به من تبریک میگویید؟ فرمود: برای ملاقاتی که با امام زمان ارواحنافداه داشتی!
معظمله می فرمود: جناب کرارحسین
هندی از اولیاء خدا و بسیار کتوم و بین مردم گمنام بود، علاقه زیادی به من داشتند و میفرمودند: من مأمور هستم بعضی مطالب و اسرار را برای شما بازگو کنم!
📚ملاقات با امام عصر ص ٣٣٠
📚ملاقات با امام زمان در کربلا ص ٨۶
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@Manavi_2
4_5780396797771910528.mp3
13.04M
🌙مجموعه ویژه #نیمه_شعبان ۳
#رهبری
#استاد_شجاعی
※ مثال امام، چونان کعبه است که بسوی مردم نمیآید، این مردمند که باید بسمت امام حرکت کنند!
※ آیا این جمله پیامبر رحمت (ص) با ندای "هَل مِن ناصرٍ ینصرنیِ" امام (فریاد نصرت خواهیِ امام) تناقض ندارد؟
@Manavi_2
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی:
«وقتی زراره از وجود مبارک حضرت سؤال میکند، ما اگر #عصر_غیبت را ادراک کردیم چه دعایی بخوانیم؟ همین دعایی که اختصاصی به نماز یا تعقیب نماز ندارد، در بین نماز، بعد از نماز، قبل از نماز، در #جمیع حالات. این دعا از دعاهای نورانی امام صادق(سلام الله علیه) است، فرمود: در عصر غیبت بگویید: «اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِیَّکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی»این یک مسئله عمیق کلامی است.
📚درس اخلاق ٩۵/۵/٧
@Manavi_2
🔴 احکام #حجامت
🔹️ حجامت فقط در نیمه دوم هر ماه قمری به جز چهارشنبه و جمعه و قمر در عقرب
🔹️ به دلیل تاثیر ماه بر روی بدن و گردش خون مانند جذر و مد باید به این نکات توجه کنید...
🔹️24 ساعت قبل از حجامت خوردن ترشی جات تخم مرغ و نزدیکیو حمام رفتن ممنوع است
بعد از حجامت تا 48 ساعت حمام نروید و ترشی و سردی و آب یخ نخورید
🔹️ قبل و بعد از حجامت یک استکان شربت آب جوشیده و عسل و دارچین میل کنید
@Manavi_2
💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله⇩
《خَمسُ لَیالٍ لا تُرَدُّ فیهِنَّ الدَّعوَةُ:
أوَّلُ لَیلَةٍ مِن رَجَبٍ و لَیلَةُ
النِّصفِ مِن شَعبانَ و لَیلَةُ الجُمُعَةِ
و لَیلَةُ الفِطرِ و لَیلَةُ النَّحر》
↫◄ پنج شب است که دعا
در آنها رد نمیشود:
⓵ نخستین شب از ماه رجب
⓶ شب نیمه شعبان
⓷ شب جمعه
⓸ شب عید فطر
⓹ و شب عید قربان
↲تاریخ دمشق، جلد۳۶، صفحه۱۹۵
🕊⃟🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بشکفت به شوق و
🎉شعف و زمزمه امشب
🌸گل از گل لبخـند
🎉بنی فاطمـه امشب
🌸مرغان بهشتـی
🎉شـده آواره مهـدی
🌸گـردند به
🎉دور و بــرِ گهـواره مهـدی
🌸مبـارک باد بر منتظران
میلاد مهدی صاحب الزمان(عج)💐
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#بسم_رب_العشق ❤️ #رمان #قسمت_صدوده #جانمــ_مےرود #فاطمه_امیری مهران، با لبخند شیطانی به سمتش آمد.
.بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدودوازدهم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت.
ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعال تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید،
یاعلی(ع)!
همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد.
گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو
لمس کرد.
ــ جانم؟!
شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید:
ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟!
مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد.
ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر...
شهاب صدایش بالاتر رفت:
ــ خب بگو کجایی؟! اصلل چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟!
حرف بزن داری سکتم میدی...
ــ شهاب فقط بیا!
ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...!
گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد.
ــ احمدی!
در باز شد.
ــ بله قربان؟!
ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم.
ــ چشم قربان!
شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود.
پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی
آورد.
سریع آدرس را در GPS زد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل...
طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد،
تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید.
ــ کجا رفتی مهیا؟!!!
مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت.
ــ لعنتی!
صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از
درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن
خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.
خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود.
شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر
لب گفت.
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!
شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید.
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه
تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب
پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش
یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوسیزدهم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول
نکرد.
شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.
آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه
اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده...
دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به
خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.
ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب
نزدیک کرد.
ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟!
شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت.
ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم.
ــ روشنشون کن.
شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.
با کمک شهاب، از پله ها بالا رفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومقنعه مهیا را از
سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و
سرجایش نشست.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد.
ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم.
شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد و به اتاق
برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی
میز کارش گذاشت و به سمتش رفت.
ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟!
ــ شهاب... میترسم.
گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. شهاب او را در آغوش کشید و بوسه ای روی موهایش گذاشت. دیگر نمی
توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد.
ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار می کردی؟!
مهیا، نفس عمیقی کشید. الان که درآغوش شهاب بود؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن...
از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت هاب نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ
گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...
مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد!
ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم.
دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت.
مهیا، کم کم آرام شد. شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول
پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد.
بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت.
ــ اللن میام!
مهیا سری تکان داد.
شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت.
ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن.
مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت.
ــ سللم کجایی؟!
ــ مریم باهاته؟!
ــ چیزی نیست!
ــ زود بیاید خونمون.
ــ بیا بهت میگم.
ــ زود...
تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد.
در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت.
مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود.
شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد!
ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟!
ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی!
شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد.
ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم.
شروع کرد، به نوازش موهای مهیا... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ
شده بود.
ــ شهاب خوابم میاد!
ــ خب بخواب خانمی!
ــ میترسم چشام رو ببندم.
شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستامش را مشت کرد.
ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی...
مهیا سرش را تکان داد.
ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این...
دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
منم باید برم... آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره...
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـژدهی آمـدنت
قیمـت جـان میارزد
تاری از موی تو آقـا
به جهـان میارزد.....❤️
میلادت مبارک باد،ای جان جانان🎊
میلاد منجی عالم برشما وخانواده محترم مبارک❤
@Manavi_2