سلام عزیزانم
ان شاءالله امسال هم مثل سال گذشتہ تصمیم داریم کہ غذا پخش کنیم
ان شاءالله از امروز شماره کارت مےگذارم هر کس تمایل داشت پول واریز کنہ برا؎ مشارکت در این امر مهم
و ان شاءالله مثل سال گذشتہ اسامے بہ همراه عریضہ در حرم علے بن موسے الرضاﷺو حرم امام حسینﷺانداختہ میشہ
و توصیہ ایی کہ دارم اینہ کہ حتما با نیت این کار را انجام بدید
اینقدر خبر حاجت روایے داشتیم
برا؎عید غدیر کہ برا؎خودمم شگفت انگیز بود چندین نفر پیام دادن کہ بہ نیت خانہ دار شدن بوده ہه برآورده شده وتعداد بالایے شفا گرفتن و بهبود؎ در بیماریشون و.....
البته من پیشنهاد مےکنم نیت همگیمون ظهور آقا جانمون باشہ🌹
شماره کارت👇👇👇
6104 3386 2549 6803بانک ملت زهرا حیدریان روی شماره کارت بزنید کپی میشه
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿رســـول أکـــرمﷺآلہ𑁍﴾:
«لایَنالُشَفاعَتےمَناَخَّرَالصَّلوةَ بَعدَوَقتِها»؛
کـــَسے کہ #نمـــاز رٰا
⇇أز وقتـــش تـــأخیـــر بینـــدٰازد، ⇩⇩⇩
⇦(فـَــردٰا؎ قیـٰــامت)
بہ شفـــآعت مَن نخـــوٰاهـــدرسیـــد⇉
◇◇«بحـــارالانوار، ج⁸³ص²⁰»
#نماز_اول_وقت
#حدیث
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۹۶ به زهره خانوم نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم از این به بعد اس
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۹۶ به زهره خانوم نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم از این به بعد اس
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۹۷
غذا پرید تو گلو امیررضا و سرفه کرد. فاطمه با لبخند نگاهش کرد.یه لیوان آب به علی داد و گفت:
_بده داداشم،الان خفه میشه.
امیررضا که حالش بهتر شد،زهره خانوم گفت:
-تو از کجا میدونی؟
-یه پسری میخواد بره خاستگاریش که من میشناسمش.میخوام به محدثه بگم قبول کنه.
-اگه ازت پرسید بگو.
-نه مامان جون.محدثه که برادر نداره برای تحقیقات کمکش کنه.من کمکش میکنم.طفلکی خیلی دوست داشت داداش هم داشته باشه.خودش چندبار بهم گفت خوش بحالت داداش خوبی داری.
دوباره امیررضا سرفه کرد.همه تعجب کردن.علی یه نگاهی به فاطمه کرد که یعنی آره؟
فاطمه با اشاره سر تأیید کرد.حاج محمود و زهره خانوم هم متوجه قضیه شدن.
حاج محمود گفت:
_من میگم چرا هروقت از در میریم بیرون یا میخوایم بیایم تو امیررضا به در خونه آقای سجادی نگاه میکنه.
همه خندیدن.
امیررضا سرش پایین بود و خجالت میکشید.فاطمه گفت:
_برای همینه که بعضی وقتها آدمو پشت در نگه میداره و با آیفون زیاد حرف میزنه،درواقع چشمش جای دیگه ست.
دوباره همه خندیدن.
فاطمه بلند شد.تلفن رو آورد.شماره خونه آقای سجادی رو گرفت و به مادرش داد.
زهره خانوم گفت:
_کجاست؟
-خونه آقای سجادی دیگه.قرار خاستگاری بذارین.
همه با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه کردن.امیررضا سریع بلند شد،تلفن رو بگیره و قطع کنه.گوشی تو دستش بود که محدثه گفت:
_بفرمایید.
امیررضا هم هول شد،
گوشی از دستش روی میز افتاد.همه به سختی جلو خنده شون رو گرفتن.زهره خانوم سریع گوشی رو برداشت و گفت:
_سلام محدثه جان،خوبی؟
زهره خانوم چشمش به امیررضا بود.
بعد احوالپرسی با محدثه،گفت گوشی رو به مادرش بده.
تو همون فاصله به امیررضا گفت:
_چکار کنم؟ قرار خاستگاری بذارم؟
امیررضا سرش پایین بود و جواب نمیداد.خانم سجادی تلفن رو جواب داد. زهره خانوم با خانم سجادی هم احوالپرسی کرد.
دستشو جلوی تلفن گذاشت و به امیررضا گفت:
-بگم؟
امیررضا با اشاره سر گفت آره.
زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2