eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ اتفــٰـاق غَـــدیر یَـــعنے:⇩⇩⇩ ⇦وقـــتے کہ﴿ حَضـــرت محمّـــدﷺوالہ𑁍﴾ دَســـت أمیـــرألمؤمنیـــن رٰا بــٰـالا بُـــرد، ↳↳ ⇠حُکـــومـــت اســـلٰامے رٰا ؛ ↲↲بــٰـا محـــوریّـــت ولٰایـــت تَشکیـــل دٰاد و ایـــن همـــٰان؛ ⃝❍↲ نـَــفےاســـلام سِکـــولٰار أســـت! ◇◇بُلنـــد بِگـــو ╰─┈➤ ......« یـــٰــا عـــلّےﷺ..𔘓.»....... ‎ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ _أز خُـــــوشبختےمــٰـــا ↡↡ ⇠دٰاشتـــــن «؏ـشق عـَــــلّےﷺ𑁍➺» أست ۔۔۔ _مـــــٰا کہ بــــٰـا ⇇؏ــِشق عـــــلّےﷺ؛ ◇◇ کَســـــب سعـــٰــادت کَردیـــــم✿⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❓اون چه روزیه که خوش_گذرانی با خانواده، جز اعمال اون روزه؟ استادشیخ اسماعیل رمضانی 🎙 ویژه 💐 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ «أمیرالمؤمنین امـــٰــام عـــــلّےﷺ ⇉»: هَـــــرگاه کَسے↡↡ ⇠ بہ نمــٰـــاز مےایستـَــــد، ⇦شیـــــطٰان حَســـــودٰانہ، بہ او مےنــِـــگرد↓↓↓ ◇بہ خـــــٰاطر آن کہ مےبـــــینـَــــد، رَحمـــــت خُـᰔــــدٰا ؛ □ او رٰا فـــــرٰا گـــــرفتہ أســـــت...𑁍➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۰۸ علی لبخند زد و داخل رفت. فاطمه خیلی گرم و بامحبت سلام کرد. ع
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۰۹ علی بلند خندید. -قبلا بهش گفتی؟ -نه،اصلا. فاطمه گفت: _چطور؟ درست گفتم؟ علی گفت: -دقیقا،مثل همیشه زدی تو خال. بعد مدتی فاطمه به آشپزخونه رفت تا شام آماده کنه.علی به مادرش گفت: _خب نظرت چیه؟ -تو واقعا الان فقط با اون هستی؟ علی از یادآوری گذشته ناراحت شد. -آره. -میدونه قبلا با خیلی ها بودی؟ -میدونه. -پس چرا حاضر شده با تو ازدواج کنه؟ اونقدر زیبا و خوش اخلاق هست که نمیشه گفت چون خواستگار نداشته با تو ازدواج کرده یا عاشق چشم و ابروی تو شده.از مال و اموال هم که دیگه هیچی نداری..واقعا چرا با تو ازدواج کرده؟! -خودتون گفتین من تغییر کردم. -ولی بالاخره یه کارهایی تو گذشته ت انجام دادی که اینا با اون کارها موافق نیستن. فاطمه گفت: _بفرمایید،غذا آماده ست. علی و مادرش به آشپزخونه رفتن. فاطمه میز زیبایی چیده بود.خورشت قیمه درست کرده بود و خیلی با سلیقه تزیینش کرده بود.سالاد هم مثل تابلو نقاشی بود.حتی ماست هم تزیین شده بود.با احترام برای مادر علی غذا کشید و خورشت تعارف کرد.وقتی اولین لقمه رو خورد،علی گفت: _چطور بود؟ مادرش گفت: _خوبه،خوش مزه ست. به فاطمه خیره شد.گفت: _چرا با افشین ازدواج کردی؟ -چون خیلی خوبه. -اون موقعی که با تو ازدواج کرد،خوب بود؟ -بله. -قبلش چی؟ فاطمه متوجه منظورش شد. -قبلش هم خوب بود. -قبل ترش؟ -همه آدم ها ممکنه اشتباه کنن.کسی که متوجه اشتباهش میشه و سعی میکنه درستش کنه،معلومه آدم قوی و عاقل و باجرأتی هست.آدمی که عاقل و قوی و باجرأت باشه،قابل اعتماده. -یعنی نگران نیستی بازهم بره سراغ یکی دیگه؟ فاطمه لبخند زد و گفت:.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۰۹ علی بلند خندید. -قبلا بهش گفتی؟ -نه،اصلا. فاطمه گفت: _چطور
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۱۰ فاطمه لبخند زد و گفت: _وقتی یه فرشته ی خوشگل و خوش اخلاق مثل من داره،چرا بره سراغ یکی دیگه؟ علی و مادرش بلند خندیدن. -افشین،زنت خیلی هم پرروئه. دوباره هر سه تاشون خندیدن. با شوخی های فاطمه و علی با خنده شام خوردن.بعد از شام همونطوری که صحبت میکردن،فاطمه میوه ها رو پوست میگرفت. و زیبا تزیین میکرد.با چنگال جلوی مادر علی گذاشت و گفت: _نوش جان کنید. مادر علی از این همه مهربانی و مهمان نوازی و خوش سلیقه گی فاطمه،هم تعجب میکرد،هم خوشش اومد.فاطمه با علی،هم با احترام و محبت رفتار میکرد، هم خیلی باهاش شوخی میکرد که هرسه تاشون بلند میخندیدن. مادر علی چشمش به ساعت دیواری افتاد. به ساعت مچی ش هم نگاه کرد. تعجب کرد که اصلا متوجه گذر زمان نشده بود.فاطمه گفت: _پیش ما بمونید. -نه.باید برم.دیر وقته. وقتی داشت میرفت،فاطمه گفت: _بازهم تشریف بیارید.از دیدن تون خیلی خوشحال میشم. مادرعلی با اینکه از مهربانی های فاطمه خوشش اومده بود،فقط لبخند کوتاهی زد و رفت.فاطمه کت علی رو بهش داد و گفت: _تا پایین برو باهاشون. علی لبخند زد،کتش رو گرفت و رفت. -لازم نبود بیای پایین -دستور خانومم بود. -دستور هم میده بهت؟ خندید و گفت: -نه. علی جلوی در ایستاده بود و مادرش سوار ماشین شد.شیشه رو پایین داد و صداش کرد: _افشین. علی جلو رفت و گفت: _جانم -قدر زندگی تو بدون. و رفت... فاطمه همراه دکتر مستان برای ویزیت بچه ها وارد اتاق شد.تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2